eitaa logo
پروانه های وصال
8هزار دنبال‌کننده
29.4هزار عکس
22.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🔴روزنامه کیهان: همین است که در راهپیمایی های خیابانی می بینید 🔻سال‌هاست رسانه‌های جهان سلطه و اربابانشان بر طبل رفراندوم یا همه پرسی در جمهوری اسلامی می‌کوبند، 🔻در حالی که نظام اسلامی ایران، در طول تاریخ، تنها نظام منبعث از یک به شمار میرود که با همه‌پرسی یا رفراندوم و کسب بیش از ٩٨ درصد از آرای ملت تاسیس شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷زندگی پس از زندگی 🔸 این قسمت: طعم میوه
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 دنبال این ۴ چیز نرو، گیرت نمیاد! این ۹۰ ثانیه از آیت‌الله مجتهدی رحمة‌الله‌علیه گره‌های زیادی رو از ذهن باز می‌کنه ... حتما ببینید 👌
با خدا معامله کنیم ارکان معامله خریدار خدا: ان الله اشتری فروشنده مومنان : من المومنین مورد معامله جان و مال مومنان : انفسهم و اموالهم قیمت بهشت: بانّ لهم الجنه بنگاه و محل معامله میدان جهاد اکبر و اصغر: یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون و یقتلون قولنامه و مکتوب معامله در قرآن و تورات و انجیل: وعد علیه حقاً فی التوراة و الانجیل و القرآن ضمانت اجرا خدا : و من اوفی بعهده من الله سود رضایتمندی مومنان: فستبشروا ببیعکم اللذی بایعتم به برنده معامله : و ذالک هو الفوز العظیم 🍃🌺🌸🍃
💠شیخ رجبعلی خیاط ره: بطری وقتی پر است و می‌خواهی خالی اش کنی، خمش می‌کنی. هر چه خم شود خالی تر می‌شود، اگر کاملا رو به زمین گرفته شود، سریع تر خالی می‌شود. دل آدم هم همین طور است، گاهی وقت‌ها پر می‌شود از غم، از غصه، 💠قرآن می‌گوید: هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها ؛ خم شو و به خاک بیفت. وَكُن مِّنَ السَّاجِدِین. سجده کن؛ ذکر خدا بگو ; این موجب می‌شود تو خالی شوی تخلیه شوی، سبک شوی؛ 👌این نسخه‌ای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است: 🌀وَلَقَدْ نَعْلَمُ. ما قطعا می‌دانیم اطلاع داریم، دلت می‌گیرد؛ فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ و َكُن مِّنَ السَّاجِدِینَ سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن.🌀 📖سوره ی حجر آيه ٩٨ 🌸🌸🌸🍃
✨﷽✨ 🌼دوازده چیزی که سزاوار است مسلمان هنگام غذا خوردن رعایت کند ✍امام حسن مجتبى عليه السلام فرمود: «سزاوار است مسلمان هنگام غذاخوردن دوازده چيز را رعايت نمايد. كه چهارتاى آن واجب (اخلاقى) و چهار امر ديگر آن سنت و سيره اسلامى است و چهارتاى باقى مانده، از آداب محسوب مى گردد. اما چهار امر لازم: 1 ـ شناسايى غذا(هر چیزی را نخور. خانه هرکسی که ربا می‌خورد، رشوه می‌خورد و خمس نمی‌دهد، نرو. آیه قرآن هم هست: «فالینظر الانسان الی طعامه». انسان وقتی که غذا می‌خورد، باید ببیند از کجا آمده است.) 2 ـ خشنود بودن بدانچه روزى ات گرديده 3 ـ نام خدا را بر زبان جارى كردن (بسم اللّه گفتن) 4 ـ شكر گزارى در برابر نعمتى كه به تو داده شده. اما چهار موضوعى كه مراعات آن ثواب وسنّت است: 1 ـ وضو گرفتن پيش از شروع به غذا 2 ـ نشستن بر جانب چپ بدن 3 ـ غذا را با سه انگشت بردارد و بخورد. 4 ـ انگشتان خود را بليسد. 💥و چهار امر باقى مانده كه از ادب اسلامى به شمار مى رود: 1 ـ لقمه را از جلو خويش بگيرد 2 ـ لقمه هاى غذا را كوچك بردارد 3 ـ غذا را خوب بجود 4 ـ به صورت ديگران نگاه نكند. 📚از بیانات آیت الله مجتهدی(ره) 🌸🌸🌸🍃
پروانه های وصال
#نهال_ولایت 5 🔷 الان برای دولت ها برنامه ریزی مثلاً پنج ساله تصویب میکنن.📄 🔺بعد میگن مجلس شورای اس
6 ⛔️ خیلی بده بی هدف کردن، بی هدف توافق کردن...❌ 💢 زن و شوهری که "بی هدفِ مشخص" زندگی کنند ، این کار رو سخت میکنه، انتخاب رو دشوار میکنه.⚡️ 🔻زمین و آسمون هم بیان به آدم کمک کنن تا به یه خانواده خوب برسیم "فایده ای نداره" 👈 چون هدفِ خوبی برای تشکیل خانواده نداریم. 🌺💥 شما هدفِ خوبی داشته باش ، زمین و آسمون هم کمکت میکنن تا خانواده خوبی تشکیل بدی 👨‍👩‍👦‍👦👌 ✅👌 گاهی اوقات این هدفِ خوب هست که امکانات رو فراهم ميکنه. 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
با کوله پشتی و ساک خودش به اضافه ی دو ساک و کوله ی ترانه راه افتاد.... از شدت سنگینی بار ها که روی ش
چشمهای گرد شده به سحر نگاه میکرد...مفهوم نگاهش این بود:سحر تو دیگه چرا....باالخره به یک دو راهی رسیدند... که باید از هم جدا میشدند...حامد رو به ترانه گفت:اسمت چیه؟؟ ترانه: یوسفی...حامد:نامرد...ترانه خندید وگفت:ترش نکن....ترانه....پریناز شماره ی موبایلش را به پسری به نام هادی داد و سحر جلو رفت و ساکش را گرفت و گفت:ممنونم خیلی لطف کردید... پسر لبخندی زد و گفت:من حسینم...سحرتشکر دوباره ای کرد و بدون هیچ حرف اضافه ای از حسین فاصله گرفت.دخترها وارد ساختمان شدند...یک سالن موزاییک شده که شش اتاق داشت...همه به سمت اتاق ها یورش بردند... هر اتاق پانزده تخت سه طبقه داشت.... تختهای زوار در رفته و پتوهای خاکستری سربازی...و سقف نم داده...دو شوفاژی که معلوم نبود روشن است یا نه... بهتر از این نمیشد...ترانه:وای چه بویی...سحر: چه کثیفه اینجا....شمیم:تا صبح بندری میزنیم از سرما...ترانه :خوب بیا از االن بندری بریم... وسوتی زد و داد زد:جونی جونم....و دخترها اماده برای شروع یک اهنگ که با ورود خانم کشور ساکت شدند...خانم کشور بعد از لختی سکوت گفت:خوب... حتما خبر دار شدید که جریان از چه قراره... اینطوری نمیشه که راحت بچرخید و برید بیرون... من و خانم دلفان با همفکری هم تصمیم گرفتیم... که شما در خوابگاه بمونید و بیرون نرید....انگار پارچ اب سردی روی سرشان خالی شد.... دخترها وا رفتند... نمیدانستند چه بگویند... این چه وضع اردو بود؟؟؟ یکی از دخترها جلو امد و گفت:خانم.... یعنی چی تو خوابگاه بمونیم؟؟؟؟ دیگری: خانم واسه ی چی؟؟؟ خانم کشوربا لحن تندی گفت:ندیدید.... پسرا هم هستن؟ ترانه هم با لح کش داری گفت:خوب باشن؟ما چیکار به اونا داریم؟ خانم کشور با غیظ نگاهش کرد و گفت:تو خوابگاه میمونید... درغیر این صورت برمیگردیم... و در همان حال چادرش را که تا ان لحظه کیپ جلوی دهانش گرفته بود را از سرش باز کرد... و دخترها را سر خورده تنها گذاشت.خانم کشور با غیظ نگاهش کرد و گفت:تو خوابگاه میمونید... درغیر این صورت برمیگردیم... و در همان حال چادرش را که تا ان لحظه کیپ جلوی دهانش گرفته بود را از سرش باز کرد... و دخترها را سر خورده تنها گذاشت.ترانه:یعنی چی تو خوابگاه بمونیم؟؟؟ پریناز:اگه قرار بود بیرون نریم و تو محوطه بازی نکنیم اصال واسه ی چی اومدیم؟ هانیه:واهلل... تو اتاق خوابمونم میتونستیم...بمونیم...سحر: کاش اصال نمیومدیم...شمیم روی یکی از تختها نشست و گفت:حاال چی کنیم؟ ترانه نفس عمیقی کشید و گفت:چرا ما تو ساختمون بمونیم؟؟؟ اونا بمونن؟؟؟ سحر:منظورت چیه؟ ترانه لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:خانم کشور نگرانه اگه ما بریم تو محوطه با پسرا بازی میکنیم و دوست میشیم... خوب اگه پسرا تو ساختمون خودشون بمونن ما با اسودگی بازی میکنیم ....الان ما اینجا بمونیم....خیلی خوش خوشان اون بچه خنگها میشه...دخترها لبخندی زدند و هانیه گفت:خوب پس بریم...ترانه: همه باید هماهنگ باشیم....بچه زرنگها برن... سحر..... و روبه چند نفر از کلاسهای دیگر گفت:ارزو.... هما... شماها همتون خرخونید ۳۱
پروانه های وصال
چشمهای گرد شده به سحر نگاه میکرد...مفهوم نگاهش این بود:سحر تو دیگه چرا....باالخره به یک دو راهی رس
حرفتون برو داره...برید....چشممون به شماست...دخترها شش نفر از بین خودشان را فرستادند و بقیه مشغول مرتب کردن رخت خوابشان و وسایلشان شدند.بارش بی امان برف انگار پایانی نداشت... دندانهایش از شدت سرما میلرزیدند... تا مغز استخوانش سرما نفوذ کرده بود...دیگر رمق راه رفتن هم نداشت... اهسته گام برمیداشت... پاهای برهنه اش از سرما میسوخت و گونه هایش از شدت سوز زمستانی تیر میکشید...اشکهایش پیوسته تا مسیرچانه پیوسته در گذر بودند.... از سرما از بی کسی از درد پاهایی که تا مچ در برف فرو رفته بودند... اه کشید... بلند بالا اه کشید و به بخاری که از دهانش بیرون زد نگاه کرد... به زور لبخندی به لب اورد...سرش همچنان پایین بود...اقای امجد:از کارت راضی هستی؟ سورن لبخندی زد و گفت:بله....اقای امجد:با باقری مشکلی پیدا نکردی؟ سورن:اون اوایل فقط.... بعدش نه...اقای امجد چینی به ابرویش انداخت و گفت:چه مشکلی؟ سورن لبخندی زد و گفت:شرایط من... تجردم و باقی قضایا... من شرایطشو نداشتم....ولی... و ادامه ی حرفش را خورد.اقای امجد لبخندی زد و گفت:اهان... سورن ادامه داد:مدیرشون اصال قبول نمیکرد... اقای باقری صد بار اسم شما و ضمانت شما رو وسط کشید تا راضی شدند... سپس با لحنی سپاس گزارانه افزود:ممنونم....اقای امجد لبخندی زد و گفت:سورن...کاری نکردم...مدتی سکوت بینشان برقرار بود.اقا امجد پرسید:دیگه چه خبر؟ سورن سرش را بالا گرفت و به ارامی گفت:خبری نیست...اقای امجد فنجان مقابل سورن را از چای داغ پر کرد و پرسید:درسها خوب پیش میره؟ سورن: ترم قبل ممتاز شدم... اقای امجد لبخندی به لب اورد و یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:عالیه... پس این ترم هم باید ممتاز بشی....سورن لبخندی زد و چیزی نگفت.اقای امجد پس از بیست دقیقه سکوت گفت:دیگه چه خبر؟ سورن سرش را بالا گرفت....نگاهی به فنجان چای دست نخورده شان انداخت و پرسید:شما چه خبر؟ فرح جون خوبن؟ اقای امجد لبخندی زد و گفت:اره... خوبه... این روزها خیلی سرش شلوغه...سورن لبخندی زد ...اقای امجد پس از لختی سکوت گفت: دیگه وقت رفتنه...سورن متحیر سرش را بالا گرفت و به چشمهای اقای امجد خیره شد...اقای امجد با مهربانی او را نگاه میکرد.سورن با چشمهای طوفانی اش به میز نگاه میکرد به سختی بغضش را فرو خورد و گفت:به سلامتی... اما دو قطره ی سمج و کوچک از میان پلکهایش به روی میز چکید.اقای امجد با ارامش گفت: تو دیگه بزرگ شدی سورن... این کارا چیه...سورن با پشت دست رد اشکش را پاک کرد و گفت:بله... متاسفم...اقای امجد باز لبخندی زد و سورن پرسید:چقدر میمونید....اقای امجد اهی کشید و گفت:دیگه برنمیگردیم سورن....سورن ماتش برد... برای چند لحظه حتی نفس کشیدن را هم فراموش کرد... این بار چانه و لبهایش اشکارا میلرزیدند... و چشمهای ابی و دریایی اش در موجی از اشک غوطه ور بودند.اقای امجد دسش را روی دستهای سورن که در هم قالب شده بودند گذاشت و گفت:سورن... تو دیگه...سورن سری تکان داد و با صدای لرزانی گفت:بله... میدونم...اقای امجد چیزی نگفت... جعبه ی نقره ای از جیبش در اورد وسیگاری از ان بیرون کشید و ان را روشن کرد...چند پک محکم و پشت سر هم از سیگار برگش گرفت.....سورن حالا ارام تر شده بود...اما صدایش رعشه داشت.. اهسته پرسید: خونه رو فروختین.... کلمه ی اخر را با لوکنت ادا کرد.اقای امجد گفت: بله... همه چیزو... سورن زیر لب زمزمه کرد:پس برای همیشه...اقای امجد سیگارش را خاموش کرد... سورن لبخند تلخی زد و گفت:میتونم بیام فرودگاه؟ اقای امجد لبخندی زد و گفت:البته....سورن:چه روزی و... بغضش را فرو خورد و گفت: چه ساعتی؟ اقای امجد: امشب... ساعت ده و نیم...سورن باز حیران ماند... توقع این یکی را نداشت.... اما بغض و اشکش را کنترل کرد. اهی کشید و اب دهانش را قورت داد و بغض سختی که در گلویش چمبره زده بود را فرو خورد وگفت:چقدر زود....اقای امجد هم اهی کشید و گفت:شب منتظرتم...سورن سری تکان داد...اقای امجد ۳۲
پروانه های وصال
حرفتون برو داره...برید....چشممون به شماست...دخترها شش نفر از بین خودشان را فرستادند و بقیه مشغول م
ایستاد.... سورن هم...اقای امجد دستش را به سمت سورن گرفت... سورن به گرمی دست اقای امجد را فشرد...از پشت میز بیرون امد و با خداحافظی ارامی دست سورن را رها کرد... و از کافی شاپ خارج شد...سورن هنوز ایستاده بود....نگاهش به جعبه ی نقره ای سیگار اقای امجد افتاد... ان را برداشت و به سمت در دوید...اقای امجد هنوز کنار ماشین ایستاده بود ... سورن :اقای امجد؟!اقای امجد سرش را به سوی او چرخاند... سورن جعبه ی سیگار را به سمتش گرفت و اقای امجد با لبخندی گفت:اه... سورن...ممنونم....سورن لبخندی زد...خواست حرفی بزند....اما منصرف شد....اقای امجد گفت:بگو...سورن با لبخند و لحنی مرتعش گفت:میخواستم... میخواستم... میشه... جعبه سیگارتونو... من...فقط.... میخواستم یادگار ی داشته... باشمش...اقای امجد گفت:البته سورن....و جعبه را به سمت او گرفت...سورن لبخندی زد و اقای امجد با اخم گفت:ولی توشو چی پر میکنی؟سیگار؟؟؟ سورن لبخندی زد و گفت:هرگز...اقای امجد هم با رضایت نگاهش را به چشمان ابی او دوخت...سورن در ییک حرکت ناگهانی خم شد و دست اقای امجد را چندین بار پیاپی بوسید...اقای امجد متاثر شد و شانه های سورن را گرفت و او را باال کشید و محکم به اغوش گرفت....سورن اشکارا گریه میکرد...شانه هایش میلرزیدند...اقای امجد حس کرد پلکهایش خیس شده اند....سورن در میا هق هق بی صدایش گفت: هیچ وقت فراموشتون نمیکنم... هیچ وقت.... بخاطر همه چیز ممنونم.... هرچی هستم....هرچی که امروز هستم بخاطر زحمات شماست...تا اخر عمر مدیون زحمات شمام...اقای امجد صورت خیس اشکش را در میان دستهاش گرفت و گفت:سورن ما از تو ممنونیم... تو به زندگی من و فرح جون دوباره ای بخشیدی... من به تو مدیونم... پیشانی اش را بوسید و خداحافظی کرد و سوار اتومبیلش شد و به سرعت از انجا دور شد...سورن جعبه ی نقره ای را در دستش میفشرد... باز تنها شده بود... این تنها سهمش از زندگی بود.ساعت از یازده گذشته بود و سورن هنوز به خانه بازنگشته بود....فرزین نگران به این سو و ان سو میرفت...امین با لحن ارامی گفت: فرزین نگران نباش....فرزین با حرص گفت:موبایش خاموشه... سابقه نداشت اینقدر دیر برگرده....شهاب با لحن بیخیالی در حینی که سیب گاز میزد گفت:البد با سمانه است؟؟؟ فرزین با اخم و صدای بلندی گفت:همه مثل تو نیستن...شهاب اهمیتی نداد و در جواب امین که پرسیده بود : مگه اشتی کردند... گفت:اره... پسره خره...با دست پس میزنه...با پا پیش میکشه.... چهار روز بهش فحش میده... دو روز قربون صدقه اش میره... دیوانه است...فرزین با حرص گفت:دهنتو ببند...شهاب چپ چپ نگاهش کرد و گفت:خفه....داشت بحث باال میگرفت که صدای چرخش کلید و سپس قامت سورن در چهار چوب در پدیدار شد.فرزین فس راحتی کشید و پرسید:هیچ معلومه کجایی؟ سورن سرش پایین بود... کفشش را کمک پاهایش از پا در اورد و گفت:کجا میخواستی باشم...؟ شهاب:پیش سمانه...سورن مستقیم به چشمان شهاب خیره شد.چشمهایش سرخ و پف کرده بود و رگه های قرمزی که دور چشمهای ابی اش را احاطه کرده بود... با ان نگاه پر از خشم و حرص موجب شد تا شهاب سکوت کند.... فرزین که خیالش راحت شده بود پرسید:شام خوردی؟ سورن نگاهش را با بیزاری از شهاب برگداند و رو به فرزین گفت:اره... و به سمت اتاق مشترک خودش و فرزین رفت.امین : این چش بود؟ فرزین شانه ای باال انداخت و شهاب هم موبایلش زنگ خورد به اتاق رفت تا راحت تر صحبت کند.سورن طاق باز روی تخت دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود.فرزین در را باز کرد... چراغ را روشن کرد.فرزین:چرا لباسهاتو عوض نکردی؟؟؟ سورن : ولش کن...فرزین:طوری شده؟ باز با سمانه بهم زدین؟؟؟ سورن:نه...فرزین که با یک سینی محتوی یک بشقاب سوپ جو و نان و اب و یک کاسه ماست وارد شده بود... سینی را کنار میز تخت گذاشت و گفت:میدونم شام نخوردی.... ناهارم که نبودی....سورن نگاهش کرد... مثل یک پدر.. یک مادر مراقب سورن بود.... به وقتش برادر بود... به وقتش بود...لبخندی به روی فرزین پاشید... اگر او را نداشت چه میکرد... تمام این سه سال و خرده ای.... اما فرزین هم روزی او را تنها خواهد گذاشت... لبخندش جای خود را به اخم داد و صورتش در هم رفت.فرزین:سرد شد سورن...سورن با لحنی لجوجانه گفت: گر سنه نیستم...فرزین باز با لحنی مصرانه گفت: یعنی چی گرسنه نیستم.... پاشو ببینم... سوپ جو که عاشقش بودی... ماستم حاج خانم فرستاده... چکیده و گوسفندی... شهاب نصفشو ظهر خورد....سورن ساکت به سقف خیره شده بود... تمام فکرش در گریه های بی تابانه ی فرح همسر اقای امجد بود... ۳۳