eitaa logo
پروانه های وصال
8هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
22.2هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
حرفتون برو داره...برید....چشممون به شماست...دخترها شش نفر از بین خودشان را فرستادند و بقیه مشغول م
ایستاد.... سورن هم...اقای امجد دستش را به سمت سورن گرفت... سورن به گرمی دست اقای امجد را فشرد...از پشت میز بیرون امد و با خداحافظی ارامی دست سورن را رها کرد... و از کافی شاپ خارج شد...سورن هنوز ایستاده بود....نگاهش به جعبه ی نقره ای سیگار اقای امجد افتاد... ان را برداشت و به سمت در دوید...اقای امجد هنوز کنار ماشین ایستاده بود ... سورن :اقای امجد؟!اقای امجد سرش را به سوی او چرخاند... سورن جعبه ی سیگار را به سمتش گرفت و اقای امجد با لبخندی گفت:اه... سورن...ممنونم....سورن لبخندی زد...خواست حرفی بزند....اما منصرف شد....اقای امجد گفت:بگو...سورن با لبخند و لحنی مرتعش گفت:میخواستم... میخواستم... میشه... جعبه سیگارتونو... من...فقط.... میخواستم یادگار ی داشته... باشمش...اقای امجد گفت:البته سورن....و جعبه را به سمت او گرفت...سورن لبخندی زد و اقای امجد با اخم گفت:ولی توشو چی پر میکنی؟سیگار؟؟؟ سورن لبخندی زد و گفت:هرگز...اقای امجد هم با رضایت نگاهش را به چشمان ابی او دوخت...سورن در ییک حرکت ناگهانی خم شد و دست اقای امجد را چندین بار پیاپی بوسید...اقای امجد متاثر شد و شانه های سورن را گرفت و او را باال کشید و محکم به اغوش گرفت....سورن اشکارا گریه میکرد...شانه هایش میلرزیدند...اقای امجد حس کرد پلکهایش خیس شده اند....سورن در میا هق هق بی صدایش گفت: هیچ وقت فراموشتون نمیکنم... هیچ وقت.... بخاطر همه چیز ممنونم.... هرچی هستم....هرچی که امروز هستم بخاطر زحمات شماست...تا اخر عمر مدیون زحمات شمام...اقای امجد صورت خیس اشکش را در میان دستهاش گرفت و گفت:سورن ما از تو ممنونیم... تو به زندگی من و فرح جون دوباره ای بخشیدی... من به تو مدیونم... پیشانی اش را بوسید و خداحافظی کرد و سوار اتومبیلش شد و به سرعت از انجا دور شد...سورن جعبه ی نقره ای را در دستش میفشرد... باز تنها شده بود... این تنها سهمش از زندگی بود.ساعت از یازده گذشته بود و سورن هنوز به خانه بازنگشته بود....فرزین نگران به این سو و ان سو میرفت...امین با لحن ارامی گفت: فرزین نگران نباش....فرزین با حرص گفت:موبایش خاموشه... سابقه نداشت اینقدر دیر برگرده....شهاب با لحن بیخیالی در حینی که سیب گاز میزد گفت:البد با سمانه است؟؟؟ فرزین با اخم و صدای بلندی گفت:همه مثل تو نیستن...شهاب اهمیتی نداد و در جواب امین که پرسیده بود : مگه اشتی کردند... گفت:اره... پسره خره...با دست پس میزنه...با پا پیش میکشه.... چهار روز بهش فحش میده... دو روز قربون صدقه اش میره... دیوانه است...فرزین با حرص گفت:دهنتو ببند...شهاب چپ چپ نگاهش کرد و گفت:خفه....داشت بحث باال میگرفت که صدای چرخش کلید و سپس قامت سورن در چهار چوب در پدیدار شد.فرزین فس راحتی کشید و پرسید:هیچ معلومه کجایی؟ سورن سرش پایین بود... کفشش را کمک پاهایش از پا در اورد و گفت:کجا میخواستی باشم...؟ شهاب:پیش سمانه...سورن مستقیم به چشمان شهاب خیره شد.چشمهایش سرخ و پف کرده بود و رگه های قرمزی که دور چشمهای ابی اش را احاطه کرده بود... با ان نگاه پر از خشم و حرص موجب شد تا شهاب سکوت کند.... فرزین که خیالش راحت شده بود پرسید:شام خوردی؟ سورن نگاهش را با بیزاری از شهاب برگداند و رو به فرزین گفت:اره... و به سمت اتاق مشترک خودش و فرزین رفت.امین : این چش بود؟ فرزین شانه ای باال انداخت و شهاب هم موبایلش زنگ خورد به اتاق رفت تا راحت تر صحبت کند.سورن طاق باز روی تخت دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود.فرزین در را باز کرد... چراغ را روشن کرد.فرزین:چرا لباسهاتو عوض نکردی؟؟؟ سورن : ولش کن...فرزین:طوری شده؟ باز با سمانه بهم زدین؟؟؟ سورن:نه...فرزین که با یک سینی محتوی یک بشقاب سوپ جو و نان و اب و یک کاسه ماست وارد شده بود... سینی را کنار میز تخت گذاشت و گفت:میدونم شام نخوردی.... ناهارم که نبودی....سورن نگاهش کرد... مثل یک پدر.. یک مادر مراقب سورن بود.... به وقتش برادر بود... به وقتش بود...لبخندی به روی فرزین پاشید... اگر او را نداشت چه میکرد... تمام این سه سال و خرده ای.... اما فرزین هم روزی او را تنها خواهد گذاشت... لبخندش جای خود را به اخم داد و صورتش در هم رفت.فرزین:سرد شد سورن...سورن با لحنی لجوجانه گفت: گر سنه نیستم...فرزین باز با لحنی مصرانه گفت: یعنی چی گرسنه نیستم.... پاشو ببینم... سوپ جو که عاشقش بودی... ماستم حاج خانم فرستاده... چکیده و گوسفندی... شهاب نصفشو ظهر خورد....سورن ساکت به سقف خیره شده بود... تمام فکرش در گریه های بی تابانه ی فرح همسر اقای امجد بود... ۳۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 رهبر انقلاب: روز قدس روز مبارزه مردم است 🔹 رهبر انقلاب در خطبه‌های نماز عید سعید فطر:یکی از وظایف در ماه رمضان حضور مردم در کنار مستضعفان بود 🔹حضور عظیم مردم در که شب قبل با شب قدر گذرانده شد با اجتماع پر شور و متراکم نشان داده شد ۱۴۴۴
📸 حضور خانواده شهیدان روح‌الله عجمیان و آرمان علی‌وردی در دیدار امروز سران قوا و مسئولان نظام به مناسبت عید سعید فطر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-366403837_-1972685776.mp3
6.64M
🎧 صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار مسئولان نظام و سفرای کشورهای اسلامی بعد از اول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌄🌙🌄🌙 🌙🌄🌙 🌄🌙 🌙 اگه ڪسے می ترسه خواب بمونه... و نتواند بخونه همان سرشب رو بخونه بعضے هاساعت دوشب مےخوابند یابعضے ده شب همون موقع دورکعت رو مانند نماز صبح ویڪ رکعت بخونه! همین را بخواند و بخوابدچون قبل ازوقت است همین رو بخونید اسمش جز خونها ثبت مےشود ..الاسلام.رفیعے🖇 🌻 💫 اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج 💚الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌💚..
گویند : روزی دوست قدیمی بایزید بسطامی عارف بزرگ را در نماز عید فطر دید ... پس از احوالپرسی و خوش و بش از بایزید پرسید : شیخ ؟! ما همکلاس و هم مکتب بودیم ؛ هر آنچه تو خواندی من هم خواندم ... استادمان نیز یکی بود ، حال تو چگونه به این مقام رسیدی ؟ و من چرا مثل تو نشدم ؟؟ ... بایزید گفت : تو هر چه شنیدی ؛ اندوختی و من هر چه خواندم ؛ عمل کردم ... " به عمل کار بر آید ،به سخندانی نیست " ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸وقتی شب میشه 💫یه دنیا خاطره 🌸و یه دنیا خیال میاد 💫تو دل آدم 🌸من آرزو میکنم 💫امشب دلتون آروم 🌸و رویاهاتون شیرین باشه شبتون آرام و زیبـا 🌸 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا