فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ گزارش صدا و سیما از روایت دروغی که رسانههای فارسی زبان خارجی از دیدار رهبر انقلاب با دانشجویان مخابره کردند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ رستوران علیرضا منصوریان و بهاره رهنما به علت کشف حجاب و عدم توجه به تذکرات پلمب شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داریوش_ارجمند:
میشه هنرمند دزد بشه؟! بله میشه ولی اول از هنرمندی ساقط میشه
من با پول دزدی بازیگری نمیکنم
چهره های رنگی و بور رو میارن تو #سینما تا ازشون پول دربیارن
من آدم اخلاق گرایی هستم
حتی حاضرنیستم توفیلم شلوار کوتاه بپوشم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از دنیا بزرگتر شو !!!
#یااباصالحالمهدیادرڪنی♥️
سلامتیامامزمان #صلوات🌹
『اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥#تصویری
🔅راهکار آسان برای کفاره گناهان کبیره
🔰#استاد_حسینی_قمی
💙🍃
🍃🍁
☜پانزده ڪلید خوشبختى
❶موهبتهاے خودرا شمارشڪنید نه مشڪلاتتانرا.
❷در لحظه زندگی ڪنید.
❸بگویید دوستت دارم.
❹ بخشنده باشید نه گیرنده.
❺در هر چیزےو هر ڪسی خوبیها را جستوجو کنید.
❻هر روز دعا ڪنید.
❼هر روز حداقل یڪ ڪار خوب انجام دهید.
❽در زندگی اولویت داشته باشید.
❾عادت همین الآن انجامش بده را تمرین ڪن.
❿اجازه ندهید مسائل ڪوچڪ و خیالی شما را آزار دهد.
⓫زندگیتان را با خوبی پر ڪنید.
⓬خندیدن و گریه ڪردن را بیاموزید.
⓭لبخند بزنید تا دنیا به شما لبخند بزند.
⓮از هیچ چیز یا هیچ ڪس غیر خدا نترسید.
⓯ در سختیها به او توڪل کنید.
اگردوباره جنگی شروع شد وما نبودیم از قول ما *رزمندگان دیروز* به *رزمندگان فردا بگوئید:
در حین مبارزه با دشمن متجاوز، به *بعد از جنگ* هم بیاندیشید.
مبادا *ارزشها* را در خاکریزها جا بگذارید، اگر چنین کنید، ارزش ها، مثل امروز، *عوض* می شود و *عوضیها* ارزشمند می شوند.
می بینید که چگونه ما را *غریبه* میپندارند!
آن روزها:
*قطار قطار* می رفتیم.. *واگن واگن*
بر می گشتیم.
*راست قامت*
می رفتیم.. *کمر خمیده*
بر می گشتیم.
*دسته دسته* می رفتیم. *تنها تنها*
بر می گشتیم.
بیهیچ استقبال و جشن و سروری.
فقط *آغوش گرم مادری* چشم انتظارمان بود و دگر هیچ..!
اما مردانه، ایستادیم...
باور کنیدکه:
ماهم دل داشتیم،
فرزند و عیال و خانمان داشتیم.
اما با *دل* رفتیم... *بیدل* برگشتیم.
با *یار* رفتیم... با *بار* بر گشتیم.
با *پا* رفتیم... با *عصا* بر گشتیم.
با *عزم* رفتیم... با *زخم* برگشتیم.
با *شور* رفتیم... با *شعور* برگشتیم.
مااکنون *پریشان* هستیم.
اما *پشیمان* نیستیم.
*ما* همان کهنه *رزمندگان* پیادهایم که *سواری* نیاموختهایم.
*ما* همان هایی هستیم که به *وسوسهی قدرت* نرفته بودیم.
میدانید *تعداد ما* در هشت سال جنگ، چند نفر بود؟؟؟؟
*۳/۵* درصد از کل جمعیت ایران!!!
اما *مردانگی* را *تنها* نگذاشتیم.
ما *غارت* را آموزش ندیده بودیم.
رفتیم و *غیرت* را تجربه کردیم.
اکنون نیز *فریاد* میزنیم که:
این *حرامیان یقه سفیدان قافلهی اختلاس* از ما نیستند...
*این گرگانی که صد پیراهن یوسف را دریدهاند* از ما نیستند .
این *خرافات خوارج پسند* وصله ی مرام ما نیست.
*ما* نه اسب امام زمان دیدیم، نه بی ذکر سالار شهیدان، جنگیدیم.
اما *استخوان در گلو* و *خار در چشم*، از *وضعیت امروز مردم خوبمان* شرمندهایم,,
شرمنده ایم، با صورتی سرخ.
شرمنده ایم، با دستانی که در فکه و شلمچه و مجنون و هور و ارتفاعات غرب جا مانده است
ای همه ی آنانی که *احساس پاک* را می شناسید!
*ما*، اگر به جبهه نمیرفتیم، با دشمنی که به تلافی قادسیه، برای هلاک مردم و میهن مان ایران، آمده بود، چه می کردیم؟
شما را به آن سالار شهیدان، ما را *بهتر قضاوت* کنید.
حساب اندکی از ما که *آلوده* شدند و *شرافت* خود را فروختند، را به پای ما ننویسید.
*بگذارم و بگذرم*
سربازم و هرگز نکنم پشت به میدان
گر سر برود من نروم از سر پیمان
ای خاک مقدس که بود نام تو ایران
فاسد بود آن خون که به پای تو نریزد!؟
تقدیم به خانواده های محترم شهدا و جانبازان و ایثارگران هشت سال دفاع مقدس که مرد و مردانه از وجب به وجب این خاک حراست نمودند.
شهدا شرمنده ایم
شهدا شرمنده ایم
#یااباصالحالمهدیادرڪنی♥️
✨﷽✨
#پند
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻭﺿﻮ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭﻗﺘﯽ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﯽ ،ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺁﺑﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﻓﺮﻭ ﺑﺒﺮ ﻭ ﺑﺨﻮﺭ. ﺍﯾﻦ ﺁﺏ ﺩﺭﻭﻧﺖ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻓﻄﺮﺗﺖ ﺭﺍ ﺷﻔﺎﻑ ﻣﯽ ﻧﻤﺎﯾﺪ.
ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﻣﺜﻞ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺁﺏ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ،ﺁﻥ ﺭﺍ ﻗﻮﺭﺕ ﺑﺪﻫﯽ.
ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ،ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ .ﺍﮔﺮ ﺣﻀﻮﺭ ﻗﻠﺐ ﺩﺍﺭﯼ،ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﻭ ﺍﻻ ﺩﻝ ﻫﺮ ﮐﺠﺎﺳﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﯾﯽ.
ﺳﺠﺪﻩ ﺍﺯ ﺁﺛﺎﺭ ﺟﻤﺎﻝ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺭﮐﻮﻉ ﺍﺯ ﺁﺛﺎﺭ ﺟﻼﻝ ﺧﺪﺍﺳﺖ. ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻼﻝ ﺧﺪﺍ ﺁﺷﮑﺎﺭ ﺷﻮﺩ ﻓﺮﺩ ﺑﻪ ﺭﮐﻮﻉ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺟﻤﺎﻝ ﺧﺪﺍ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﻮﺩ ﻓﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯﻫﺎ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻦ، ﺑﮕﻮ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺗﻮ ﻏﻨﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻣﻦ ﻓﻘﯿﺮ ؛ﺗﻮ ﻋﺰﯾﺰ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻣﻦ ﺫﻟﯿﻞ ،ﺗﻮ ﻣﺎﻟﮏ ﻫﺴﺘﯽ ﻭﻣﻦ ﻣﻤﻠﻮﮎ...ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﮐﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﯽ ﻧﻄﻘﺖ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭﺑﺎ ﺧﻠﻖ ﻫﻢ ﺧﻮﺏ ﺻﺤﺒﺖ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ.
ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﮔﻤﺸﺪﻩ ﻫﺎ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ .ﺑﺎﯾﺪ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩ ﮔﻤﺸﺪﻩ ﯼ ﺍﺻﻠﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ.
🌸🌸🌸🍃
#ضرب_المثل
در زمانهاي دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليکن کمي خجالتي بود.
مرد تاجر همسري کدبانو داشت که دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر کسي را آب ميانداخت.
روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب کرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد.
قبل از ظهر به او خبر رسيد که حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دکتر برود.
پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت . دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه کرد و برايش دارو نوشت .
پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار کرد و او را براي ناهار به خانه آورد .
همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشقها را بياورد .
پسرک خيلي خجالت ميکشيد و فکر کرد تا بهانهاي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فکر کرد بهتر است بگويد دندانش درد مي کند. دستش را روي دهانش گذاشت .
تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرک دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله کردي ، صبر مي کردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي !
زن تاجر که با قاشقها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است که مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من که تازه قاشق ها را آوردم.
تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهي کرده است.
از آن پس، وقتي کسي را متهم به گناهي کنند ولي آن فرد گناهي نکرده باشد، گفته ميشود:
#آش_نخورده_ودهان_سوخته !
🌸🌸🌸🍃
پروانه های وصال
🌱#نهال_ولایت 9 ✅ هدف باید باعث سرور و شادی آدم بشه. #هدف اگه زیبا باشه "زندگی انسان میشه سرگرمی"
🌱 #نهال_ولایت 10
🌺 هدف اگه خوب #انتخاب بشه، راه رو برای آدم روشن میکنه.
💢 اگه هدف #خوب انتخاب نشه آدم رو به ندانم کاری ميکشونه....🔞
👈🏼مثل این می مونه که آدم بره کوهنوردی بپرسه راه کدوم طرفه؟↔️
میگن کجا میخوای بری؟
میگه نمیدونم همینطور میخوام برم!
😒
👌🏼 یه هدفی رو مشخص کن ، اون هدف راه رو بهت میگه.
🌷 ان شاءالله اهدافِ زیبا و قشنگی که امام حسین علیه السلام به ما الهام میکنه بتونه آتشی در زندگی ما ایجاد کنه
که هم ما رو گرم کنه و هم راهمون رو #روشن کنه....💖✨
🌹
پروانه های وصال
وقتی او را در اغوش گرفته بود و بوسیده بود... مادرانه برای اولین بار نصیحت شنیده بود... چقدر نصیحت شن
سحر همهم جوابش را داد اما بالش به صورت شمیم برخورد و او از چرت پرید...پریناز با خنده رو به ترانه گفت:قربون
دوگوله ات برم که همیشه کار میکنه.... با صدای فریاد مانند و پر از انرژی گفت: بچه ها بیاین بالش بازی.... و انگار
نه انگار تا لحظاتی پیش همه خواب الود در خود فرو رفته بودند و چرت میزدند....با انرژی زاید و الوصف و چهره
هایی بشاش و پر از لبخند فارغ از هر چیزی به جز خوشی در حد فاصل تخت ها سنگر گرفته بودند و بالشها بودند
که به سوی هم شلیک میشدند....صدای جیغ و خنده شان کل ساختمان را برداشته بود....در باز شد....خانم دلفان با
چادر گل دار ابی و روسری کج و کوله ای که روی سرش بود با صدای فریاد مانند ی گفت:مگه شماها خواب
ندارین.... ساعت پنج صبحه.... بگیرین بخوابین....نفری دو نمره از انضباط همتون کم میکنم....دخترها با چهره هایی
باز و لبخندهایی ملیح ارام به سمت تختهایشان حرکت کردند.خانم دلفان زیر لب غرغرکنان از اتاق خارج شد...-ما
زودتر اومدیم...پسر بلند قامتی گفت: ببین من نمیخوام باهاتون بحث کنم....خودتون مثل بچه های خوب برید....ما
میخوایم فوتبال بازی کنیم...پریناز : خوب این همه فضای خالی...فرشاد همان پسربلند قامت گفت: قربون دهنت
...... این همه فضای خالی شماها برین اون ور...ترانه:نمیشه...فرشاد با اخم گفت: چرا؟ و زمزمه وار اداه داد:لعنتی
ظهر شد.... ترانه:خوب چرا بحث میکنید....ما زودتر از شما اومدیم.... ما اینجا بازی میکنیم...شما برید اون
ور...فرشاد:اینجا تنها زمین خط کشی شده برای فوتباله.... و ادامه داد:برای والیبالتون برید اون ور... احتیاج به خط
کشی ندارین....ترانه:کریس رونالدو...واسه ی فوتبالم زمین خط کشی نمیخواد...چاره اش چهار تا پاره اجره واسه ی
دروازه...و پس از مکثی گفت:اصلا کی گفته ما قراره والیبال بازی کنیم؟؟؟ سپهر که کنار فرشاد ایستاده بود
گفت:برای خاله بازی هم احتیاج به زمین خط کشی نیست.... چهار تا اجر بردارین میشه خونتون... برو عمو جون....
برو بازیتو بکن....پسرها خندیدند.ترانه به سمتش یورش برد وبالحنی پر خشونت پرسید:چی گفتی؟؟؟؟ سپهر که از
حرکت ناگهانی او جا خورده بود گفت:هیچی... فرشاد جون بیا ما بریم اون ور ...چرا با این خانمهای محترم لج
میکنی...ترانه دماغش را باال کشید وفرشاد رو به ترانه گفت:شما چرا نمیرین... والیبال که دیگه اصال زمین
نمیخواد....ترانه:اخه اصال کی میخواد والیبال بازی کنه؟؟؟؟ سپهر:تو دهات ما توپ زرد و سفید و ابی مال والیباله...
ترانه نگاهی به توپشان انداخت.... ضایع بود بگوید هیچکدام قصد والیبال بازی کردن را ندارند و تنها توپشان همین
است و قرار است با همین هم فوتبال بازی کنند....ترانه گفت:ما هم میخوایم فوتبال بازی کنیم...فرشاد با چشمهای
گرد شده پرسید: جدا؟؟؟ ترانه:اوهوم...پریناز که تا ان لحظه ساکت بود گفت:چرا دو تا تیم نشیم؟؟؟
سپهر:عالیه....فرشاد چشمهایش را ریز کرد و گفت: پیشنهاد به جایی بود لِیدی... چشمکی به پریناز زد و به سمت
دوستانش رفت.ترانه سرخ شده بود و با حرص گفت:پریناز تو اگه حرف نزنی کسی نمیگه اللی....پریناز:چقدر این
پسره خوشگله....ترانه دست به کمر ایستاده بود نالان گفت:سحر اینو جمعش کن......حامد و چند نفر دیگر به سمت
فرشاد امدند....حامد:هی ترانه...ترانه به سمتش چرخید و گفت:سلام.... خوبی؟؟؟دیروز تو حیاط نبودین؟؟؟
ترانه:مدیرمون اجازه نداد....حسین که نگاهش به سحر بود پرسید:پس حالا اجازه داده؟ پریناز به جا سحر پاسخ
داد:نه....ما یواشکی زدیم بیرون...شمیم ادامه ی حرف را گرفت و گفت:یواشکی یواشکی هم نه... فقط یه کم ناز ونوز
و التماس...کارمونو راه انداخت....فرشاد:نشستین به حرف؟؟؟ و رو به حامد گفت:میشناسیشون؟؟؟ حامد تعظیمی رو
به ترانه کرد و گفت:دیروز افتخار اشنایی نصیبمون شد...ترانه از لحن حامد خنده اش گرفت و شمیم گفت:شروع
کنیم دیگه....فرشاد: خوبه تعدادمون زیاده...ولی ما دو نفر کم داریم...ترانه توپ را از دست فرشاد کشید و گفت: ده
به هشتیم....شماها پسرین...ماها دختریم.... باید بهمون اوانس بدین....تازشم... ما بازی و شروع میکنیم....فرشاد
۳۵
پروانه های وصال
سحر همهم جوابش را داد اما بالش به صورت شمیم برخورد و او از چرت پرید...پریناز با خنده رو به ترانه گفت
سری تکان داد و اهی کشید و گفت:زن سالاری دیگه...باشه....جهنم و ضرر....و سحر رو به ترانه گفت:من بازی
نمیکنم...ترانه اخلاق سحر را میداست لبخندی زد و گفت:تو داور و تماشاچی....سحر لبخندی زد و قبول کرد.حسین
هم خواست بگوید نمیخواهد بازی کند اما اخم سحر او را وادار به سکوت کرد.فرشاد رو به سحر گفت:قربونت
نگهبانی هم بده کسی نیاد...ما هم یواشکی جیم زدیم...و بازی شروع شد.تمام مدت پسرها تیکه می انداختند و به
بازیشان ایراد میگرفتند...بیشتر جنبه ی شوخی و تفریح داشت...و در اخر بعد از نیم ساعت بازی دوستانه بدون
اخراج و بدون اخطار با یک اوری کامال عادلانه که به نفع دخترها بود... تیم پسرها یازده بر چهار بردند... البته نا گفته
نماند یکی از گلها را ترانه به خودی زد...بعد از فوتبال پسرها روی زمین ولو شدند و فرشاد گفت:بازیتون بد
نبودا.....شمیم به ترانه که متفکر به یک نقطه خیره شده بود گفت:کجایی؟ ترانه یک تای ابرویش را بالا داد و
گفت:بریم برف بازی؟؟؟ حامد : من پایم.... و ناگهانی یک گلوله ی برف به ترانه شلیک کرد .باز هم دو تیم
شدند....پسرها در مقابل دخترها...با جیغ و خنده به هم گلوله های برفی پرتاب میکردند...حتی به خودشان و هم
تیمی شان رحم نمیکردند... صدای خنده های سرشار از انرژیشان فضارا پر کرده بود.ترانه جیغ زدکبه صورت گلوله
نزنین.. صورتمان میسوزه از سرما... و یکی درست به دماغش برخورد...ترانه:اخ... میگم نزنین... و یکی دیگر به گونه
ی چپش...ترانه:بابا میگم به صورت..اخ.... دیگری به چانه اش برخورد که کمی برف هم داخل دهانش رفت...برف را
تف کرد و باز جیغ زد:به صورت نزنین... و نفهمید چه کسی یک گلوله به پیشانی اش زد...موهایش خیس شده بود...
اخرش هم گفت:به درک...بزنین... لحظه ای ایستاد...هیچکس به صورتش برف پرتاب نکرد....تا ظهر بازیشان به
طول انجامید....غذا راس ساعت یک پخش میشد...تا ان موقع یک ساعت فرصت داشتند...خسته از بازی روی زمین
یخ زده نشستند...پریناز با ناله گفت:وای.....موهام گند زده شد بهش....شمیم با خنده گفت:تو کفشم برفه....سحر هم
لبخندی زد و گفت:چقدر سرده... سرما رو خوردیم رفت....هانیه :باز احساس مادرانه ات گل کرد...ترانه اهی کشید و
گفت: چقدر زود تموم شد........ فردا بعد از ظهر برمیگردیم...فرشاد:بچه ها...همه نگاهش کردند.فرشاد:موافق ادم
برفی هستید؟؟؟ ترانه زودتر از جا بلند شد و گفت:صد در صد....انگار خستگی برای هیچکدامشان معنا نداشت...باز
هم دو گروه شدند... درست مثل دو گروه که با هم همکار بودند...با هم مشغول شدند.با لبخند وشوخی و هیجان
...خیلی بچه نبودند .... اما کودک درونشان بر انها چیره شده بود... ادم برفی میساختند... و با هم شعر
میخواندند...فرشاد:این شعره اصلا قشنگ نیست.... یه چیز دیگه بخونیم....ترانه:زیارت خوبه؟ حامد:خوشم میاد همه
جواد...اینا چین....فرشاد با خنده گفت: جالل همتی هم گوش میدین؟ ترانه:اون که عاشقشم.....لوبیا پلو رو
بخونیم....؟؟؟ فرشاد سری تکان داد و حامد به سمت سطل مکانیزه ای رفت و روی دیواره اش ضرب گرفت و بچه
ها مشغول خواندن و درست کردن ادم برفی شدند.تیرم تیرم....آخ جون می خوام برم ...وای جون بیا جلو....آخ جون
توباغ نو....آخ جون عدس پلو....آخ جون بخور و برو....آخ جون داش داش.. داش داش.. داش داش، داشم من نئشه
خشخاشم من تو چمن آبپاشم من عاشق تنبکم من صیاد اردکم من وای وای وای مامانم حالت چطوره حال و احوالت
چطوره جون من حالت چطوره حال امسالت چطوره تو که همچنین نبودی مامان چرا دیر اومدی تو که غمگین نبودی
از عمر خود سیر نبودی وای وای وای ----تیرم تیرم....آخ جون می خوام برم ...وای جون بیا جلو....آخ جون توباغ
نو....آخ جون عدس پلو....آخ جون بخور و برو....آخ جون داش داش.. داش داش.. داش داش، داشم من نئشه
خشخاشم من تو چمن آبپاشم من عاشق تنبکم من صیادم اردکم من وای وای وای مامانم حالت چطوره حال و احوالت
چطوره جون من حالت چطوره حال امسالت چطوره تو که همچنین نبودی مامان چرا دیر اومدی تو که غمگین نبودی
۳۶
پروانه های وصال
سری تکان داد و اهی کشید و گفت:زن سالاری دیگه...باشه....جهنم و ضرر....و سحر رو به ترانه گفت:من بازی
از عمر خو سیر نبودی وای وای وای ----- تیرم تیرم....آخ جون می خوام برم ...وای جون بیا جلو....آخ جون نرو
نرو....آخ جون تو پنج دری ....آخ جون قرکمری....آخ جون شراب می خواهم ، یاال کباب می خواهم ، یاال شراب می
خواهم ، یاال کباب می خواهم ، یاال عجب دنیای وانفسای وای آدم چی چی بگه ، نمی دونه واهلل آدم چی چی بگه ، نمی
دونه واهلل...با خنده و بی دغدغه ادم برفی هایشان را ساختند.سحر از یک درخت چهار شاخه کند و شمیم با سنگ
ریزه لبی خندان بر گردی برفی که روی تنه ی ادمشان بود مینشاند.فرشاد پشت درختی رفت و استین کوتاهی که
زیر کتش پوشیده بود را دراورد و تن ادم برفی شان کرد...ترانه شالش را دراورد و مثل یک روسری دور سر ان
بست.... بقیه هم یک قلب برفی میان ان دو ادمک درست کردند... فقط مانده بود چشم و بینی...حامد دو در نوشابه
ی نارنجی پیدا کرد و به جای دماغ گذاشت.... سحر هم با دو سنگ درشت و سیاه بازگشت...کار قلبی که میان دو
ادمک بود هم تمام شد.... پسرها نگاه میکردند و دخترها مشغول ظریف کاری و صاف کردن بودند.فرشاد:عجب
چیزی شد....ترانه:عکس بگیریم؟؟؟ همه قبول کردند...حامد:کاش کنار هم میساختیمشون نه...رو به روی
هم....حسین:خوب بلندش میکنیم میبریمش اون ور... نمیشه...فرشاد :میشه... فقط باید اول سرشو جدا کنیم....بعد
تنه اش و ببریم... و پسرها دست به کار شدند.... ساعت از دو گذشته بود...یک جماعت دنبالشان میگشتند....ساعت
دیگر سه ظهر شده بود که ترانه گفت:بچه ها من گرسنمه...فرشاد با خنده گفت:کجای کاری نهار پرید.........شمیم:ما
فقط قرار بود یک ساعت بازی کنیم....فاطمه :برگردیم بچه ها...حامد:خوش گذشت...بچه ها از هم خداحافظی کردند
ودخترها با قدمهای تند به سمت ساختمان خوابگاه حرکت کردند.دعوا و جنجال و سرزنش و شماتت بیشتر از تایمی
که انها در نظر داشتند طول کشید.... نزدیک به یک ساعت حرف خوردند...از مربی پرورشی و خانم دلفان
گرفته...تا ابدارچی ساختمان خوابگاه...نفری سه نمره هم از انضباطشان کم شد... این یکی برای خالی نبودن عریضه
بود.ترانه روی تختش ولو شد و گفت:من گشنمه....شمیم: چی بخوریم....سحر رو به کیمیا پرسید:ناهار چی
بود....کیمیا با لبخند و لحنی پر شیطنت با اب و تاب گفت:زرشک پلو با مرغ.... پلوی زعفرونی....زرشکهای
ترش....ترانه اب دهانش را قورت داد وبا حرص گفت:الل شووووووووو.......کیمیا با خنده فرار کرد و هدیه گفت:زر
میزنه.... یک غذای گندی بود که جلوی سگ میذاشتی پاچتو میگرفت.....مرغ اب پز و برنج خام و زرشک
سوخته....هیشکی نخورد......ترانه کیفش را برداشت و گفت:من میرم کیک نسکافه بخرم.... کسی نمیاد؟؟؟
پریناز:نرو....بوفه بسته بود..... و سرش را در بالشش فرو برد و گفت: ساعت چند شام میدن؟؟؟ هدیه که مشغول
بستن موهایش بود گفت:9 یا 9 و نیم....دیشب که ده دادند.... امشب گفتن 9 و نیم...دخترها با چشمهای گرد شده
گفتند:چند؟؟؟ ترانه:تا 9 و نیم....میمیرم من.....میخوان جنازمو تحویل ننه بابام بدن؟؟؟ هدیه:اون موقع که میری صفا
سوتی اونم بیخبر..کیمیا:اونم چی.....با پسرای خوشگل موشگل تیزهوشانی....و صنم ادامه داد:همشونم که بچه
پولدار...هیده:ماهارو دور میزنید...کیمیا:چشمتون دراد....گشنه بمونید....ترانه نگاهی به هر سه شان انداخت و
گفت:می ارزید به گرسنگی...مگه نه بچه؟؟؟ دخترها با خنده جواب مثبت دادند و ترانه گفت:میخواستیم عکساشونو
نشون بدیم... حیف که گشنمه حال ندارم.... و روی تخت دراز کشید.هدیه لبخندی زد و گفت:من پچ پچ دارم....ترانه
با ناله و گریه گفت:نمیخوام..پچ پچ میخوام چی کنم....من زرشک پلو میخوام....صنم:بیا منم های بای دارم.....ترانه
بیسکوییتی که به سمتش دراز شده بود را خواست بگیرد که صنم دستش را عقب کشید و گفت:گوشیتو رد کن
بیاداز عمر خو سیر نبودی وای وای وای ----- تیرم تیرم....آخ جون می خوام برم ...وای جون بیا جلو....آخ جون نرو
نرو....آخ جون تو پنج دری ....آخ جون قرکمری....آخ جون شراب می خواهم ، یاال کباب می خواهم ، یاال شراب می
خواهم ، یاال کباب می خواهم ، یاال عجب دنیای وانفسای وای آدم چی چی بگه ، نمی دونه واهلل آدم چی چی بگه ، نمی
دونه واهلل...با خنده و بی دغدغه ادم برفی هایشان را ساختند.سحر از یک درخت چهار شاخه کند و شمیم با سنگ
ریزه لبی خندان بر گردی برفی که روی تنه ی ادمشان بود مینشاند.فرشاد پشت درختی رفت و استین کوتاهی که
زیر کتش پوشیده بود را دراورد و تن ادم برفی شان کرد...ترانه شالش را دراورد و مثل یک روسری دور سر ان
پروانه های وصال
سری تکان داد و اهی کشید و گفت:زن سالاری دیگه...باشه....جهنم و ضرر....و سحر رو به ترانه گفت:من بازی
بست.... بقیه هم یک قلب برفی میان ان دو ادمک درست کردند... فقط مانده بود چشم و بینی...حامد دو در نوشابه
ی نارنجی پیدا کرد و به جای دماغ گذاشت.... سحر هم با دو سنگ درشت و سیاه بازگشت...کار قلبی که میان دو
ادمک بود هم تمام شد.... پسرها نگاه میکردند و دخترها مشغول ظریف کاری و صاف کردن بودند.فرشاد:عجب
چیزی شد....ترانه:عکس بگیریم؟؟؟ همه قبول کردند...حامد:کاش کنار هم میساختیمشون نه...رو به روی
هم....حسین:خوب بلندش میکنیم میبریمش اون ور... نمیشه...فرشاد :میشه... فقط باید اول سرشو جدا کنیم....بعد
تنه اش و ببریم... و پسرها دست به کار شدند.... ساعت از دو گذشته بود...یک جماعت دنبالشان میگشتند....ساعت
دیگر سه ظهر شده بود که ترانه گفت:بچه ها من گرسنمه...فرشاد با خنده گفت:کجای کاری نهار پرید.........شمیم:ما
فقط قرار بود یک ساعت بازی کنیم....فاطمه :برگردیم بچه ها...حامد:خوش گذشت...بچه ها از هم خداحافظی کردند
ودخترها با قدمهای تند به سمت ساختمان خوابگاه حرکت کردند.دعوا و جنجال و سرزنش و شماتت بیشتر از تایمی
که انها در نظر داشتند طول کشید.... نزدیک به یک ساعت حرف خوردند...از مربی پرورشی و خانم دلفان
گرفته...تا ابدارچی ساختمان خوابگاه...نفری سه نمره هم از انضباطشان کم شد... این یکی برای خالی نبودن عریضه
بود.ترانه روی تختش ولو شد و گفت:من گشنمه....شمیم: چی بخوریم....سحر رو به کیمیا پرسید:ناهار چی
بود....کیمیا با لبخند و لحنی پر شیطنت با اب و تاب گفت:زرشک پلو با مرغ.... پلوی زعفرونی....زرشکهای
ترش....ترانه اب دهانش را قورت داد وبا حرص گفت:الل شووووووووو.......کیمیا با خنده فرار کرد و هدیه گفت:زر
میزنه.... یک غذای گندی بود که جلوی سگ میذاشتی پاچتو میگرفت.....مرغ اب پز و برنج خام و زرشک
سوخته....هیشکی نخورد......ترانه کیفش را برداشت و گفت:من میرم کیک نسکافه بخرم.... کسی نمیاد؟؟؟
پریناز:نرو....بوفه بسته بود..... و سرش را در بالشش فرو برد و گفت: ساعت چند شام میدن؟؟؟ هدیه که مشغول
بستن موهایش بود گفت:9 یا 9 و نیم....دیشب که ده دادند.... امشب گفتن 9 و نیم...دخترها با چشمهای گرد شده
گفتند:چند؟؟؟ ترانه:تا 9 و نیم....میمیرم من.....میخوان جنازمو تحویل ننه بابام بدن؟؟؟ هدیه:اون موقع که میری صفا
سوتی اونم بیخبر..کیمیا:اونم چی.....با پسرای خوشگل موشگل تیزهوشانی....و صنم ادامه داد:همشونم که بچه
پولدار...هیده:ماهارو دور میزنید...کیمیا:چشمتون دراد....گشنه بمونید....ترانه نگاهی به هر سه شان انداخت و
گفت:می ارزید به گرسنگی...مگه نه بچه؟؟؟ دخترها با خنده جواب مثبت دادند و ترانه گفت:میخواستیم عکساشونو
نشون بدیم... حیف که گشنمه حال ندارم.... و روی تخت دراز کشید.هدیه لبخندی زد و گفت:من پچ پچ دارم....ترانه
با ناله و گریه گفت:نمیخوام..پچ پچ میخوام چی کنم....من زرشک پلو میخوام....صنم:بیا منم های بای دارم.....ترانه
بیسکوییتی که به سمتش دراز شده بود را خواست بگیرد که صنم دستش را عقب کشید و گفت:گوشیتو رد کن
بیاد
۳۷
🔷️ نکته های ناب طبی
🔶️ اسپند زیاد در خانه دود کنید
💢 فایده های #اسپند 💢
🔸️برای رفع بی حوصلگی و بی قراری و کلافه بودن
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله:
یك فرشته موکل شده برای کاشت این گیاه.
برای شفای ۷۲ بیماری یا گرفتاری.
💠 امام صادق علیه السلام:
اسفند؛ شیطان را نَه از ۷۰ اتاق، بلکه از ۷۰ خانه فراری می دهد.
شیطان را دور و فرشتگان را نزدیک می کند و برکت و رزق را زیاد می کند.
🔺️به اذن خدا؛ سحر و جادو، چشم زدن، حسد و همّ و غم را از خانه دور می سازد
🔺️برای نوزادی که بی دلیل گریه می کند و برای بچه ها و بزرگان آرامش و همبستگی می آورد
✍ طرز استفاده:
بهتر است نیم ساعت قبل از غروب انجام شود
به اين صورت كه یك مشت اسپند و کمی نمک در دست راست گرفته و سوره حمد و سوره توحید ۷ مرتبه خوانده شود سپس آنها را روی آتش ریخته و آیةالکرسی و چهار قل خوانده شود و صلوات فرستاده شود و دود کنید.
(انرژی منفی محیط را خنثی یا دفع می کند)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱تا حالا به معنای فرج در و عجل فرجهم فکر کردیم..؟!
این فرج به چه معناست؟!!
#امام_زمان
#کلیپ_مهدوی 👌
#تلنگرانه
درحسرت گذشته ماندن
چیزی جز از دست دادن امروز نیست!
تو فقط یكبار هجده ساله خواهی بود.
یكبار سی ساله...
یكبار چهل ساله...
و یكبار هفتاد ساله...
در هر سنی كه هستی،
روزهایی بینظیر را تجربه میكنی
چرا كه مثل روزهای دیگر، فقط یكبار تكرار خواهد شد
📌هر روز از عمر تو زیباست و لذتهای خودش را دارد، به شرط آنكه زندگی كردن را بلد باشی...
امامعلی(ع) مےفرمایند:
فرصت ها مثل ابر در گذرند
حواست باشه فرصت هات رو از دست ندی...
🍃🌺🌸🍃
🍃کلامی از بزرگان 🍃
👈وقتی حیا رفت؛
ایمان انسان هم میرود!❌
👌چون حیا پوششی برای ایمان
است؛ آنوقت هر چه شیطان میگوید
انجام میدهی...همه رقم جنایت میکنی!
✨ آیت الله مجتهدی✨
🍃🌺🌸🍃
دیدین بعضۍ از آدمھا،
دلِ بزࢪگۍ بࢪاۍ بخشیدن داࢪند؟
بھتࢪین هدیہ هاࢪو مۍدن،
از لبخند دیگࢪان لذت مۍبرن
دستاشون بازِ بازه...
اینا بہ خدا نزدیڪتࢪند:)
[استاد شجاعۍ
🍃🌺🌸🍃
🦋آثار نماز شب در دنیا🦋
نماز شب که یکی از عبادات خالص اولیای خدا و از برنامه های سازنده اسلامی به شمار می رود انسان را به وادی معنویات نزدیکتر می کند. نماز شب درس خودسازی و خلوت کردن با خالق خود را که از نیازهای طبیعی انسان است به انسان می آموزد ،نماز شب تاثیر بسزایی در سه عالم دارد هم در دنیا و هم در برزخ و هم در قیامت
.
تاثیر نماز شب در دنیا، ابعاد گسترده ای دارد هم تاثیر در زندگی شخصی و اجتماعی و سیاسی، و هم تاثیر در باطن و ظاهر انسان دارد.نماز شب رفع مشکلات و گرفتاری و رفع بیماری های روحی و جسمی را نیز در برمی گیرد.
در اینجا چند نمونه از احادیثی که از معصومین علیهم السلام در مورد آثار نماز شب رسیده است را بیان می کنیم:
👇👇👇👇
⬅️1⃣- بازداشتن از گناه
یکی از آثار نماز شب بازداشتن انسان از گناه است.بهترین وسیله ای که مانع گناه انسان می شود و قرآن کریم و روایات ائمه معصومین علیهم السلام آن را امضا کرده است نماز است.
رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند: « فإنّ صلاة الیل مِنهاةٌ عنِ الاثم؛ نماز شب انسان را از گناه باز می دارد.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 خدایا
✨ شب را در سکوت و تاریکی
🌸 آفریدی تا همه
✨ از هیاهو و شلوغی روز
🌸 در دامنش به آرامش برسند.
🌸 خدایا
✨ آرامشی راستین،
🌸 خیالی آسـوده
✨ و خوابی آرام
🌸نصیب همـه بگردان
شبتـون بخیـر 🌙
🌸🍃