May 11
May 11
🔹آیت الله مجتهدی تهرانی رحمة الله علیه:
💠 من علمای بسیاری را درک کردم از امام خمینی گرفته تا آیت الله بروجردی و آیت الله شاه آبادی و آیت الله حائری و غیره. و اگر بخواهم در یک کلام نصیحت تمام بزرگان را بگویم؛
🔹می گویم: اگر دنیا و آخرت میخواهید؛ اگر رزق و روزی میخواهید و در یک کلام اگر همه چیز میخواهید؛ نماز اول وقت بخوانید
به ما بپیوندید👇
🌱⃟🌸๛
@patogh_mazhabia
======🍃🌺🍃======
.
-----------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ماجرای شنیدنی |
در ماجرای عبور از نیل تنها یک نفر از سپاهیان فرعون غرق نشد...
🔺 حضرت موسی از خدا پرسید چرا؟
#دکتر_شاهین_فرهنگ
به ما بپیوندید👇
🌱⃟🌸๛
@patogh_mazhabia
======🍃🌺🍃======
میدونیم ، میدونیم...
خیلی چیزهای دیگهای هم هستید که نمیشه گفت 😄
یه کم بگذره بقیه صفاتتون رو هم میگید
به ما بپیوندید👇
🌱⃟🌸๛
@patogh_mazhabia
======🍃🌺🍃======
معرفی کتاب
⭕#سه_دقیقه_در_قیامت⭕
🔻این کتاب روایتی است از خاطرات یکی از مدافعان حرم که در جریان عمل جراحی برای لحظاتی از دنیا می رود و سپس با شوک در اتاق عمل، دوباره به زندگی برمی گردد؛
اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که شاید درک آن برای افراد عادی سخت و غیر قابل باور باشد
به ما بپیوندید👇
🌱⃟🌸๛
@patogh_mazhabia
======🍃🌺🍃======
⭕️#سه_دقیقه_در_قیامت⭕️
قسمت اول:
«گذر ايام»
🔻پسري بودم كه در مسجد و پاي منبرها بزرگ شدم در خانواده ايی
مذهبي رشد كردم ودر پايگاه بسيج يكي از مساجد شهر فعاليت داشتم
در دوران مدرسه و سا لهاي پاياني دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود
سالهاي آخردفاع مقدس،با اصرار و التماس
ودعاوناله به درگاه خداوند،سرانجام توانستم براي مدتي كوتاه،
حضور درجمع رزمندگان اسلام و فضاي معنوي جبهه را تجربه كنم
راستي،من درآن زمان در يكي ازشهرستانهاي كوچك استان اصفهان زندگي ميكردم
دوران جبهه و جهادبراي من خيلي زود
تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند.
اما از آن روز، تمام تلاش خودم را در راه كسب معنويت انجام ميدادم
ميدانستم كه شهدا،قبل ازجهاد اصغر،درجهاد اكبرموفق بودند
لذا در نوجواني تمام همت من اين بود كه گناه نكنم
وقتي به مسجد ميرفتم،سرم پايين بود كه نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد
يك شب با خدا خلوت كردم و خيلي گريه كردم.در همان حال و هواي هفده سالگي ازخدا خواستم تا من، آلوده به اين دنياو زشتيها وگناهان نشوم. بعد با التماس از خدا خواستم كه مرگم را زودتر برساند
گفتم: من نميخواهم باطن آلوده داشته باشم. من ميترسم به
روزمرگي دنيا مبتلا شوم وعاقبت خودم را تباه كنم
لذابه حضرت عزرائيل التماس ميكردم كه زودتربه سراغم بيايد!
چندروز بعد، با دوستان مسجدي پيگيري كرديم تا يك كاروان مشهدبراي اهالي محل و خانواده شهدا راه اندازي كنيم.
با سختي فراوان، كارهاي اين سفر را انجام دادم و قرار شد،قبل از ظهر پنجشنبه،
كاروان ما حركت كند
روز چهارشنبه، با خستگي زياد از مسجد به
خانه آمدم. قبل از خواب ، دوباره به ياد حضرت عزرائيل افتادم و شروع به دعا براي نزديكي مرگ كردم
البته آن زمان سن من كم بود و فكر ميكردم كار خوبي ميكنم.
نمیدانستم كه اهل بيت(ع) هيچگاه چنين دعايي نكرده اند.
آ نها دنيا را پلي براي رسيدن به مقامات عاليه ميدانستند. خسته بودم و سريع
خوابم برد. نيمه هاي شب بيدار شدم و نمازشب خواندم و خوابيدم.
بلافاصله ديدم جواني بسيار زيبا بالاي سرم ايستاده. از هيبت و
زيبايي او از جا بلند شدم. با ادب سلام كردم.
ايشان فرمود: «با من چكار داري؟ چرا اينقدر طلب مرگ ميكني؟
هنوز نوبت شما نرسيده. » فهميدم ايشان حضرت عزرائيل است. ترسيده
بودم. اما با خودم گفتم: اگر ايشان اينقدر زيبا و دوست داشتني است،
پس چرا مردم از او م يترسند؟!
ميخواستند بروند كه با التماس جلو رفتم و خواهش كردم مرا
ببرند. التماسهاي من بي فايده بود. با اشاره حضرت عزرائيل برگشتم
به سرجايم و گويي محكم به زمين خوردم!
در عالم خواب ساعتم را نگاه كردم.
رأس ساعت 12 ظهربود.
هوا هم روشن بود! موقع زمين خوردن، نيمه چپ بدن من به شدت درد گرفت
در همان لحظات از خواب پريدم.
نيمه شب بود.
ميخواستم بلند شوم اما نيمه چپ بدن من شديداً درد ميكرد!!
خواب از چشمانم رفت. اين چه رؤيايي بود؟ واقعاً من حضرت عزرائيل را ديدم!؟
ايشان چقدر زيبا بود!؟
روز بعد، از صبح دنبال كار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوسها بودند كه متوجه شدم رفقاي من، حكم سفر را از سپاه شهرستان
نگرفته اند. سريع موتور پايگاه را روشن كردم و باسرعت به سمت سپاه
رفتم. در مسير برگشت ، سر يك چهارراه، راننده پيكان بدون توجه به
چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد.
آنقدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روي كاپوت و سقف
ماشين و پشت پيكان روي زمين افتادم.
نيمه چپ بدنم به شدت درد ميكرد. راننده پيكان پياده شد و
بدنش مثل بيد ميلرزيد. فكر كرد من حتماً مرده ام.
يك لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد!
آنقدر تصادف شديد بود كه فكر كردم الان روح از بدنم خارج
ميشود. به ساعت مچي روي دستم نگاه كردم.
ساعت دقيقاً 12 ظهر بود. نيمه چپ بدنم خيلي درد میكرد!
يكباره ياد خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم: اين تعبير خواب
ديشب من است. من سالم ميمانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت
رفتنم نرسيده.
زائران امام رضا (ع) منتظرند.
بايد سريع بروم.از جا بلند
شدم. راننده پيكان گفت: شما سالمي!
گفتم: بله.
موتور را از جلوی پيكان بلند كردم و روشنش كردم
بااينكه خيلي دردداشتم به سمت مسجد حركت كردم.
راننده پيكان داد زد: آهاي، مطمئني سالمي؟
بعدباماشين دنبال من آمد. اوفكر ميكرد هر لحظه ممكن است
كه من زمين بخورم. كاروان زائران مشهد حركت كردند.درد آن
تصادف و كوفتگي عضلات من تا دو هفته ادامه داشت.
بعداز آن فهميدم كه تادر دنيافرصت هست بايد براي رضاي خدا
كار انجام دهم و ديگرحرفي از مرگ نزنم.
هر زمان صلاح باشد
خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما هميشه دعا ميكردم كه مرگ ما با شهادت باشد.درآن ايام،تلاش بسياري كردم تا مانند برخي رفقايم،
وارد تشكيلات سپاه پاسداران شوم.اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه،
همان لباس ياران آخر الزماني امام غائب از نظر است...
🎲 ادامه دارد
به ما بپیوندید👇
🌱⃟🌸๛
@patogh_mazhabia
======🍃🌺🍃======
⭕️#سه_دقیقه_در_قیامت⭕️
قسمت دوم:
«مجروح عمليات»
🔻عمليات به خوبي انجام شد و با شهادت چند تن از نيروهاي پاسدار،
ارتفاعات و كل منطقه مرزي، از وجود عناصر گروهك تروريستي
پژاك پاكسازي شد. من در آن عمليات حضور داشتم. يك نبرد
نظامي واقعي را از نزديك تجربه كردم، حس خيلي خوبي بود.
آرزوي شهادت نيز مانند ديگر رفقايم داشتم، اما با خودم ميگفتم:
ما كجا و توفيق شهادت؟! ديگر آن روحيات دوران جواني و عشق به شهادت، در وجود ما كمرنگ شده بود.
در آن عمليات، به خاطر گرد و غبار و آلودگي خاک منطقه و...
چشمان من عفونت کرد . آلودگي محيط، باعث سوزش چشمانم شده
بود . اين سوزش، حالت عادي نداشت. پزشك واحد امداد، قطره هایي را در چشمان من ريخت و گفت: تا يك ساعت ديگه خوب ميشوي.
ساعتي گذشت اما همينطور درد چشم، مرا اذيت ميكرد.
چند ماه از آن ماجرا گذشت. عمليات موفق رزمندگان مدافع
وطن، باعث شد كه ارتفاعات شمال غربي به كلي پاكسازي شود.
نيروها به واحدهاي خود برگشتند، اما من هنوز درگير چشم هايم بودم.
بيشتر، چشم چپ من اذيت ميكرد. حدود سه سال با سختي
روزگار گذراندم. در اين مدت صدها بار به دكترهاي مختلف مراجعه كردم اما جواب درستي نگرفتم. تا اينكه يك روز صبح، احساس كردم كه انگار چشم چپ من از حدقه بيرون زده! درست بود!
🎲 ادامه دارد
به ما بپیوندید👇
🌱⃟🌸๛
@patogh_mazhabia
======🍃🌺🍃======
🌷 پيامبر اكرم (صلي الله علیه و آله) :
✍ هر گاه بنده اى هنگام خوابش،
بسم اللّه الرحمن الرحيم بگويد
خداوند به فرشتگان مى فرماید :
🖋 به تعداد نفس هايش تا صبح برايش حسنه بنويسيد.
📗 جامع الأخبار ، ص ۴۲
به ما بپیوندید👇
🌱⃟🌸๛
@patogh_mazhabia
======🍃🌺🍃======