eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
155 دنبال‌کننده
935 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
💠قیام مسجد گوهرشاد چرا و چگونه اتفاق افتاد؟ ۲۱ تیرماه؛ سالروز قیام گوهرشاد و روز عفاف و حجاب @patogh_targoll•ترگل
از همه خواهران و از همه زنان امت رسوال الله می‌خواهم روز به روز حجاب خود را تقویت کنید مبادا تار مویی از شما نظر نامحرمی را به خود جلب کند، مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان باعث جلب توجه شود، مبادا چادر را کنار بگذارید. _شهید حججی، متولد ۲۱ تیرماه ۱۳۷۰_ •@patogh_targoll•ترگل
💠این خیلی مایه تأسف است که حادثه مسجد گوهرشاد با این عظمت و با این اهمیت، هیچ انعکاسی در تاریخ ما، در ادبیات ما و در کتاب‌های رمان ما نداشته باشد. _مقام معظم رهبری، ۱۳۹۶/۱/۸_ •@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
چنانچه توفیق انجام اعمال روز مباهله نصبیتون شد،ما از دعای خیرتون بی نصیب نزارین 🌱🙏 التماس دعای فرج ... 🤲
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
وقتی مصی علی‌نژاد، مذهبی‌های بی تفاوت رو که امر به معروف نمیکنن رو آدم‌های خوب و نایس معرفی میکنه و ازشون تعریف و تمجید میکنه باید حساب کار دستمون بیاد..! حضرت آیت الله خامنه‌ای در دیدار مردم نجف آباد: «امام گفتند اگر دشمن از شما تعریف کرد، در رفتار و کارهای خود تردید کنید». همچنین ایشان افزودند: این سخن، «دستورالعمل انقلاب» است، بنابراین باید در مقابل تعریف بیگانه، سریع موضع‌گیری کرد و دچار غفلت نشد. •@patogh_targoll•ترگل
_شما هیچ وقت به ضرر کسی راضی نمیشید. با تعریفایی که آقا کمیل از شما کرد، فهمیدم شما برای من از سرمم زیادید، ولی... سکوت کوتاهی کردو آرومتر ادامه داد: _بر من منت بگذارید بانو... انگار ذوقش دوباره برگشته بود. مکثی کردم و گفتم: _آقا آرش لطفا قبل از هر صحبتی خوب فکراتونو بکنید، لطفا برای یک روز هم که شده احساستون رو بزارید کنار با منطق به این موضوع فکر کنید. اگه شما بخواید با کسی مثل من زندگی کنید ممکنه براتون سخت باشه‌ها، البته منظورم برای شما با این تفکر ممکنه سخت باشه. همینطور این سختی برای منم هست، حتی برای خانواده‌هامونم ممکنه سخت باشه. لطفا تا وقتی قرار بزاریم واسه حرف زدن همه‌ی جوانب رو بسنجید. با اجازتون من دیگه باید قطع کنم... _خیالتون راحت باشه. من فکرام رو کردم. _باشه، پس فعلا خداحافظ. _به خانواده سلام برسونید،خداحافظ. گوشی رو روی تختم انداختم. نمی‌دونستم باید چیکار کنم. هنوز خوب آرش رو نمی‌شناختم، نمی‌دونستم خانواده‌اش چه تفکری دارن. هرچی فکر کردم به این نتیجه رسیدم که تنها راه، آشنایی بیشتر و شناخت بیشتره. می‌دونستم ما هیچ وجه مشترکی با هم نداشتیم، ولی حرفای کمیل هم فکرم رو مشغول کرده بود. انقدر برای زندگی آینده‌ام تو ذهنم برنامه داشتم، ولی نمیدونم چرا وقتی آرش رو در کنارم تصور میکنم رسیدن به اونا رو سخت و دست نیافتنی میبینم. نمی‌دونستم قبول کردن آرش درسته یا رد کردنش... نیت کردم هفته‌ی بعد سه روز روزه بگیرم تا خدا راهی رو جلوی پام قرار بده. روز سیزده بدر خانواده خاله به خونه‌ی ما اومدن. پدر سعیده مرد آروم و کم حرفی بود، برای کشیدن سیگارش گاهی میرفت بیرون می‌رفت و برمی‌گشت. چون می‌دونست مامانم به دود سیگار چقدر حساسِ. سرش رو با تلویزیون نگاه کردن گرم میکرد. سعیده یک خواهر و برادر کوچکتر از خودش داشت، که مدام سر به سر هم می‌گذاشتن و ما رو می‌خندوندن. بعد از ناهار، همه با هم کمک کردیم ظرفا رو شستیم و جمع و جور کردیم. پدر سعیده به اتاق رفت، تا چرتی بزند. اسراء پیشنهاد داد اسم فامیل بازی کنیم. دو گروه تشکیل دادیم خانواده ما و خاله. مسعود برادر سعیده هم داور شد. بازی رو از حروفای سخت شروع کردیم. اولین حروف رو مسعود "ژ" انتخاب کرد. مامان دستش فرز بود و ما زودتر تموم کردیم. وقتی داور چیزایی رو که اونا نوشته بودن رو خوند، همه از خنده روده بر شدیم. مثلا: اشیا رو نوشته بودن، ژاکت مصنوعی... اسراء گفت: _خاله جان ژاکت خودش شیء حساب میشه دیگه... خاله با خنده گفت: _مصنوعیش واسه محکم کاریه خاله. یا اسم حیوان رو نوشته بودن ژانگولر... اسرء همونطور که از خنده روی پاش میزد گفت: _خاااله، این که حیوان نیست، اداهای شعبده بازا یا اونا که میرن رو طناب و اینا رو میگن. خاله قری به گردنش دادو گفت: _وا اسراء خانم فکر کردی ما نمیدونیم حیون از "ژ" میشه"ژوژه" اگه درست می‌نوشتیم که انقدر نمی‌خندیدین، ما خودمونو فنا کردیم خاله. اسراء ذوق زده رفت کنار خاله نشست و گفت: _من با گروه خاله اینا، سعیده تو برو با مامان اینا...، اینجا بیشتر خوش میگذره... حدود یک ساعتی بازی کردیم که همه‌اش به خنده گذشت. بعد از اون خاله برامون کلی از خاطرات بچگیش با مامان تعریف کرد. حرفای خاله که تموم شد، سعیده سرش رو روی شونه‌ی مامان گذاشت و گفت: _خاله برامون شعر میخونی؟ مامان بوسه‌ای روی موهای سعیده زدو گفت: _از هر کی میخوای بخونم برو کتابش رو بیار، تو کتابخونس خاله. سعیده رفت و با دیوان شهریار برگشت و مامان کتاب رو باز کردو نگاه عمیقی به صفحه‌ی کتاب انداخت، بعد نفسش رو بیرون دادو شروع کرد به خوندن کرد. "شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم خمار و سست ولی سخت بی‌قرار تو بودم همه به کاری و من دست شسته از همه کاری همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدائی اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم." مامان با لبخند نگاهی به جمع انداخت، همه تو حال و هوای خودشون بودن. کتاب رو بست و بلند شدو گفت: _بچه‌ها برم براتون میوه بیارم. آقا یوسفم از خواب بلند شدو گفت: _چایی داریم؟ مامان از آشپز خونه گفت: _الان دم میکنم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
*آرش* فردای تعطیلات بست، نشسته بودم داخل محوطه‌ی دانشگاه و چشمم به در بود تا راحیل رو ببینم، نیومد. با هم کلاس نداشتیم، ولی مدام چشم می‌چرخوندم شاید... شاید... دوستش سوگند اومده بود، دلم می‌خواست سراغش رو ازش بگیرم ولی غرورم اجازه نمیداد. با فکر اینکه شاید با خودش گفته امروز دانشگاه خبری نیست نیومده، خودم رو آروم کردم. به هر سختی بود اون روز رو گذروندم. فرداش می‌خواستم پیام بدم که اگر دوباره نمیاد من هم نرم، ولی با خودم گفتم، شاید بهتره که صبر داشته باشم، همون چیزی که خودش خواست. امروز با هم کلاس داشتیم، روی صندلی نشستم و چشم به در دوختم. انتظار هم از دست من خسته شده بود این روزها حرف به حرفش رو با تمام سلولای بدنم هزاران بار هجی میکردم و وقتی تمام میشد با صبوری دوباره از نو شروع میکردم. گاهی سعید چیزی می‌پرسید یا حرفی میزد و من سعی میکردم کوتاهترین جواب رو براش انتخاب کنم. شاید حتی یک لحظه هم نمی‌خواستم حواسم از انتظار پرت بشه. با وارد شدن استاد، همه از جا بلند شدیم. با خودم گفتم پس یعنی امروز هم نمیاد... انقدر دلم براش تنگ شده بودو فکرم پر از راحیل بود، که اصلا نمی‌فهمیدم استاد چی میگه... هوای کلاس بدون راحیل انگار اکسیژن نداشت. سعید پرسید: _چته آرش؟ تو این دنیا نیستیا. جوابش رو ندادم. اونم شروع کرد به سر به سر گذاشتنم. در اون لحظه انتظار و شوخی چه خصومتی با هم داشتن نمیدونم فقط میدونم دیگه تحمل هیچ‌ کدوم رو نداشتم. رو به سعید گفتم: _دوباره تو بچه بازیت گل کرد؟ معترضانه گفت: _خیلی خوب بابابزرگ کلاس... بخاطر فقط سه سال اختلاف سنی، من بابابزرگ بودم. البته خودش هم سه سال پشت کنکور مونده بود. عرفان که ردیف پشت ما نشسته بود کله‌اش رو از بین ما رد کردو رو به سعید گفت: _مگه چند سالشه بهش میگی بابابزرگ؟ لبخندی زدم و آروم گفتم: _بیست و هفت سال ناقابل. عرفان چشماش گرد شدو گفت: _واقعا؟ پس تا حالا کجا بودی؟ لبخند زدم. _تو لباسام... وقتی نگاه منتظرش رو دیدم ادامه دادم: _جونم برات بگه پسرم، من کلا نمی‌خواستم وارد دانشگاه بشم، به نظرم بدون دانشگاه رفتنم میشه کار کردو پیشرفت کرد. ولی بعد از چند سال متوجه شدم، جامعه ما مدرک گراست، باید یه مدرکی داشته باشی هر چند که کارت هیچ ربطی به مدرکی که گرفتی نداشته باشه. عرفان خنده‌ی بی‌صدایی کردو گفت: _پس عقل کل هم هستی بابابزرگ. با اشاره به سعید گفتم: _خودشم همچین کم بابابزرگ نیستا... سه سال پشت کنکور بوده... دوباره چشمای عرفان گرد شدو گفت: _پس چرا اصلا بهتون نمیاد، چیکار می‌کنید پوستتونو می‌کشید؟ هر سه خندیدیم. استاد که مطلبی رو برای یکی از دانشجوها توضیح می‌داد نگاهی به ما انداخت و گفت: _آقای سمیعی اونجا خبریه؟ _سرم رو پایین انداختم و گفتم: _نه استاد. خداروشکر از این استاد گیرا نیست. بیست دقیقه‌ای از کلاس گذشته بودو من امیدوارانه منتظر راحیل بودم. دیگه نمی‌تونستم تو کلاس بمونم، جای خالیش اذیتم میکرد. از استاد اجازه گرفتم و بیرون اومدم. روی پله‌های خروجی سالن نشستم و به در چشم دوختم. چند دقیقه‌ای نبود که نشسته بودم که راحیل از در وارد شد... باورم نمیشد، خیره بهش از جام بلند شدم. لبهام به لبخند کش اومد.با عجله می‌اومد وقتی از دور من رو دید که بی‌حرکت نگاش میکنم، سرعتش رو کم کردو آرام به طرفم اومد، من هم به پیشوازش رفتم و سلام کردم. از ذوق دیدنش انگار رفتارم دست خودم نبود. سرش رو پایین انداخت و جواب سلامم رو داد. همونطور که سعی میکرد چادرش رو که باد به بازی گرفته بود رو مهار کنه پرسید: _استاد نیومده؟ _چرا اومده، منم تا چند دقیقه پیش کلاس بودم. اومدم بیرون ببینم شما میایید یا نه؟ بعد نگاهی به پاش انداختم و پرسیدم: _راستی پاتون بهتره؟ من اون روز اونقدر ذوق زده شدم یادم رفت بپرسم. با تعجب نگاهم کردو گفت: _ممنونم، خوبه. بعد انگار از حرفم خجالت کشیده باشه موضوع رو عوض کردو گفت: _فکر می‌کنید استاد اجازه بده برم کلاس؟ _شما اولین بارتونه دیر می‌کنید، دلشم بخواد دانشجوی به این منظمی. از حرفم خجالت کشید و زیر لبی گفت: _با اجازه. بعداز کنارم رد شد. اون لحظه فقط دلم می‌خواست تماشاش کنم. همونجا ایستادم و رفتنش رو نگاه کردم. احساس می‌کردم زندگی بهم برگشته، انرژی گرفته بودم. همیشه با دخترا خیلی راحت بودم، با هم بیرون می‌رفتیم در حد رستوران و گردش رفتن، ولی هیچ وقت این حس رو تجربه نکرده بودم. از وقتی راحیل اومده بود، موقع برخورد با اون‌ها استرس و عذاب وجدان می‌گرفتم، مدام چهره‌ی راحیل جلوی چشمام می‌اومد. دیگه حتی دلم نمی‌خواست با دخترا دست بدم ولی خب دست ندادن رو هم اُفت کلاس می‌دونستم، شاید یک جورایی عادت کرده بودم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
روز سی و چهارم چـله زیارت ِ عـاشورا . . . به نیابت از شهید حمید رضا الداغی ' التـماس دعـا