خندههای شیرین
🔹اول صبح مادر شهید مرتضی وزینی افشار گفت : بریم همدان خرید؟ یک مقدار وسایل لازم دارم راستش آن موقع پول چندانی نداشتم. بدون رودربایستی موضوع را به همسرم گفتم. ساعتی بعد برای تعمیر ماشینام از خانه بیرون رفتم. وقتی برای پرداخت اجرت تعمیرکار دست کردم داخل جیبام متوجه شدم که پولم زیاد شده! شب توی منزل همه دور هم جمع شده بودیم. قضیه پولهای زیاد شده را که گفتم، همسرم نگاه معنا داری به مرتضی انداخت و پرسید: کار تو بوده؟ مرتضی خندید؛ از آن خندههای همیشگی...
#معرفی_شهید
#شهید_مدافع_وطن
#از_جویبار_تا_اردوگاه_عراق
#بیاد_قهرمان_وطن_منصور_فقیهان
.
💢 اهل جویبار بود متولد ۱۳۳۸،پدرش اکبر فقیهان کشاورز بود ، و در دامان چنین پدر و مادر کشاورزی با نان حلال رشد کرد.بعد از پایان تحصیلات در نکا چوب مشغول شد.سال ۱۳۶۰ رفت جبهه.۲ سال در کردستان حضور داشت.قله های سر به فلک کشیده کردستان منصور را خوب بیاد دارد.
.
💢 سال ۱۳۶۳ با خانم فاطمه اسماعیل پور ازدواج کرد.اما باز هم این امر خیر باعث نشد که او به جبهه ها نرود.والفجر هشت مجروح شد.سال ۱۳۶۵ عملیات کربلای ۴ غواص بود و از ناحیه کمر موج میگیرد ، و توان حرکت را از دست میدهد ؛و به اسارت درمی آید.او را به عراق می برند و در اثر شکنجه بعثیون کافر در اردوگاه عراق بشهادت میرسد و او را در عراق دفن میکنند.تا سال ۱۳۸۱ که پیکرش را به زادگاهش انتقال دادند.۳ماه بعد از شهادت منصور دخترش منصوره ؛ تنها یادگار شهید بدنیا آمد.شادی روح این قهرمان لشکر ویژه ۱۵ کربلا صلوات...
.
#غریب_عراق
#منصور_فقیهان
▪️از سردار شهید همدانی پرسیدند: بعد از بازگشت از سوریه برنامتون چیه⁉️
گفت: «تصمیمی گرفتم که مطمئنم از ۴٠سال مجاهدت بالاتره، بروم یک گوشهای از این مملکت تو یک مسجدی🕌 تو یک پایگاه #بسیجی برای بچههای نوجوان و جوان #کارفرهنگی انجام بدم و برای #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف آدم تربیت کنم ، سرباز تربیت کنم، کاری که تاحدودی #کوتاهی کردیم و آن دنیا باید #جواب_بدیم....!!!
ادعا نکن...!!!
فقط باید مادر باشی
تا بفهمی این عکس را...!!!
پسر به فکر شهادت بود و
مادر به فکر او ...
.
#مادرانه
#وداع_آخر
#شهید_جعفری
5.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😔 امروز تولد دختر شهید قنبری است، همون کسی که ماه منیر مولایی (مادر کیان پیرفلک) با همکاری جمعی از سلبریتیها یتیمش کردن
♨️ این فیلم قسمت هایی از مستند ماجرای شهادت شهید قنبری هست که امشب ساعت ۲۰:۳۵ برای اولین بار از شبکه افق پخش میشه
•𓆩💟𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
😅| به شوخی به آقا محسن میگفتم:
«شما انگار فقط زیارت امام زمان عجل الله را نرفتهای!»
🥰| برخلاف آقا محسن که به زیارت همه اهل بیت مشرف شده بود، ما بجز زیارت امام رضا که آنهم نوعاً به واسطه مأموریتهای او بود، جای دیگری نرفتیم.
🥺| آرزوی سفر کربلا به دلم بود. خیلی دلم می خواست با او به کربلا بروم. یکبار مسئول کاروان محل کار او با اصرار از آقا محسن خواست که با آنها به کربلا برود.
🙂| گویا 4 نفر ظرفیت داشتند. تا شنیدم، به او گفتم:
«این شاید اولین سفر غیر کاری شماست. من تنها یک خواسته از تو دارم. آن هم اینکه با هم به کربلا برویم!»
😉| گفت: «واقعاً اینقدر این موضوع برایت مهم است؟»
گفتم: «آنقدر که دیگه هیچ خواستهای ندارم!»
شهید مدافع حرم #محسن_فرامرزی🕊🌹
❣آشنایی با جهادگر شهید حمیدرضا طالعی
حمیدرضا طالعی فرزند عزیز اله، سوم فروردین 1335، در شیراز متولد شد. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و در رشته علوم انسانی دیپلم گرفت. سال1357 برای ادامه تحصیل به کشور ایتالیا عزیمت نمود، یکسال بعد و در جریان اشغال سفارت امریکا در ایران، بواسطه فعالیتهای مذهبی از دانشگاه اخراج می شود و به کشور باز می گردند. سال1360، ازدواج کرد که ثمره آن یک پسر و دو دختر بود. علی اکبر چالیک هم رزم شهید در باره او میگوید: حمیدرضا در قسمت تعاون مشغول به کار بود، ولی بسیار اصرار داشت که شب ها با بچه ها به خط مقدم برود و در عملیات سهیم باشد. بلاخره در شب 29 دی 1365، در جریان عملیات کربلای5، که بنا بود قسمتی از دژ سمت کانال ماهی شکافته شود و جاده ای آنجا احداث شود، بر اثر انفجار چند خمپاره در اطراف ما و اصابت ترکش های آن، من از ناحیه دست و کمر مجروح شدم و راننده بلدوزرمان از ناحیه گوش زخمی شد و حمیدرضا هم از ناحیه شکم ترکش خورد، جراحت حمیدرضا طوری بود که قسمتی از رودهایش بیرون ریخت، ولی در عین حال مرتب یا حسین(ع) و یا مهدی(عج) می گفتند و همانجا شهید شد.
شهید در وصیتنامه خود تاکید می کند که:
... فرزندانم را تربیت قرآنی کنید، تا راه حسین(ع) و اسیری زینب (س) را بیاموزند.
... یک سوم پس اندازم را وقف نماز برای خودم می کنم . حدود 10 سال برایم نماز بخوانید.
شهید#حمیدرضا_طالعی🕊🌹
13.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥روایتی از وصیتنامه شهدا
🔹میترسم که این درس خواندن من، که خرجی برایش شده و هزینهای شده، تحمیل بر بیتالمال بوده و این به گردن من باشد...
کتاب #عارفانه
زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری
قسمت بیست و سوم
بچه ها خیلی شلوغ می کردند. اذیت می کردند و...اما احمد آقا با صبر و تحمل وصف ناشدنی بچه ها را با معارف دین اشنا می کرد.
یکی از بچه ها می گفت: من از همان دوران احمد آقا به نماز جمعه مقید شدم.
بعد از شهادت احمد آقا هم سعی می کردم نماز جمعه من ترک نشود.
یک بار در عالم رویا مشاهده کردم که در خیابانی ایستاده ام. احمد اقا از دور به طرفم امد و من را در آغوش گرفت. خیلی حالت زیبایی بود. بعد از سال ها احمد آقا را می دیدم.
بعد از روبوسی به تابلوی خیابان نگاه کردم. دیدم نوشته خیابان قدس. فهمیدم اینجا نماز جمعه است.
همان لحظه از خواب بیدار شدم فهمیدم علت اینکه احمد آقا اینگونه من را تحویل گرفت بخاطر حضور همیشگی من در نماز جمعه است...
ادامه دارد ...
با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی )
امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
شهید #احمد_علی_نیری
کتاب #عارفانه
زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری
قسمت بیست و چهارم
برای اینکه از احمداقا بگوییم باید استاد گرانقدر ایشان را بهتر بشناسیم. کسی که احمداقا در محضر او شاگردی کرد و مطیع کامل فرمایشات ایشان بود.
آیت الله حاج میرزا عبدالکریم حق شناس تهرانی در سال۱۲۹۸شمسی در خانوادهای متدّین در تهران متولد شد.پدرشان در ایامی که فرزندانش کوچک بودند از دنیا رفت.
مادرشان هم تا زمانی که ایشان به سن پانزده سالگی رسید در قید حیات بود.ایشان از مادر بزرگوارشان به نیکی یاد می کردند.
می فرمود: « مادرم سواد نوشتن و خواندن نداشت، اما به خوبی قرآن و مفاتیح را می خواند!
و حتی آیات مبارکه قران را در بین کلمات تشخیص می داد!
او این فهم و شناخت را به خوابی که از حضرت علی(ع) دیده بود، مربوط می دانست.
در آن رویا ایشان دو قرص نان از حضرت می گیرند. یکی از آنها را شیطان می رباید، اما او موفق می شود که دیگری را حفظ کرده و بخورد. بعد از اینکه صبح از خواب برخاسته بود می توانست آیات قرآن را بشناسد و بخواند!
با وفات مادر، ایشان در منزل دایی به سر می بردند، حاج دایی می خواست ایشان بعد از دوره درس به بازار برود و به کسب و کار بپردازد
رسم روزگار همین بود. دارالفنون هم دانشگاه و هم ادارات دولتی را نوید می داد. راهی که برادران ایشان رفتند، و در وزارت خارجه به مقامات رسیدند.
اما تقدیر خدای کریم چیز دیگری بود. ایشان در اواخر دورهی دبیرستان به چیز دیگری دل بسته شد.
ایشان به درک محضر عالم عامل، شیخ محمد حسین زاهد، موفق می شوند...
ادامه دارد ...
با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی )
امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
شهید #احمد_علی_نیری
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥 قسمت بیست و دوم: تاثیر کلام ۲
✔️ راوی : مهدی فریدوند
🔸آقا که هنوز توي حياط بود آمد جلوي در.
مردي درشت #هيکل بود. با ريش و سبيل تراشيده. با ديدن چهره ما دو نفر در آن محله خيلي تعجب کرد! نگاهي به ما كرد و گفت: بفرمائيد؟! با خودم گفتم: اگر من جاي ابراهيم بودم حسابي حالش را ميگرفتم. اما ابراهيم با #آرامش هميشگي، در حالي که لبخند ميزد سلام کرد و گفت:
🔸ابراهيم هادي هستم و چند تا سؤال داشتم، براي همين مزاحم شما شدم.
آن آقا گفت: اسم شما خيلي آشناست! همين چند روزه شنيدم، فکرکنم تو سازمان بود. بازرسي سازمان، درسته؟!
ابراهيم خنديد و گفت: بله.
🔸بنده خدا خيلي دست پاچه شد. مرتب اصرار ميکرد بفرمائيد داخل. #ابراهيم گفت: خيلي ممنون، فقط چند دقيقه با شما کار داريم ومرخص ميشويم.
ابراهيم شروع به صحبت کرد. حدود يک ساعت مشغول بود، اما گذشت زمان را اصلاً حس نميکرديم.
🔸ابراهيم از همه چيز برايش گفت. از هر موردي برايش مثال زد. ميگفت:
ببين دوست عزيز، #همسر شما براي خود شماست، نه براي نمايش دادن جلوي ديگران! ميداني چقدر از جوانان مردم با ديدن همسر بي #حجاب شما به گناه مي افتند!
يا اينکه، وقتي شما مسئول کارمندها در اداره هستي نبايد حرفهاي #زشت يا شوخيهاي نامربوط،آن هم با کارمند زن داشته باشيد!
شما قبلاً توي رشته خودت #قهرمان بودي، اما قهرمان واقعي کسي است که جلوي کار غلط رو بگيره.
🔸بعد هم از انقلاب گفت. از #خون شهدا، از امام، از دشمنان مملکت.آن آقا هم اين حرفها را تأييد ميکرد.
ابراهيم در پايان صحبتها گفت: ببين عزيز من، اين حكم انفصال از خدمت شماست.
آقاي #رئيس يکدفعه جا خورد. آب دهانش را فرو داد. بعد با تعجب به ما نگاه کرد. ابراهيم لبخندي زد و نامه را پاره کرد! بعدگفت: دوست عزيز به حرفهاي من فکر کن! بعد خداحافظي کرديم. سوار موتور شديم و راه افتاديم.
🔸از سر خيابان که رد شديم نگاهي به عقب انداختم. آن آقا هنوز داخل خانه نرفته و به ما نگاه ميکرد.
گفتم: آقا ابرام، خيلي قشنگ حرف زدي، روي من هم تأثير داشت. خنديد و گفت: اي بابا ما چيکار هايم. فقط خدا، همه اينها را خدا به زبانم انداخت. انشاءالله كه تأثير داشته باشد.
🔸بعد ادامه داد: مطمئن باش چيزي مثل برخورد خوب روي آدمها تأثير ندارد. مگر نخوانده اي، خدا در #قرآن به پيامبرش ميفرمايد:
اگر اخلاقت تند وخشن بود، همه از اطرافت ميرفتند. پس لااقل بايد اين رفتار #پيامبر را ياد بگيريم.
٭٭٭
🔸يکي دو ماه بعد ، از همان #فدراسيون گزارش جديد رسيد؛ جناب رئيس بسيار تغيير کرد! اخلاق و رفتارش در اداره خيلي عوض شده. حتي خانم اين آقا با حجاب به محل کار مراجعه ميکند!
ابراهيم را ديدم و گزارش را به دستش دادم. منتظرعکس العمل او بودم. بعد از خواندن گزارش گفت: خدا را شکر، بعد هم بحث را عوض کرد.
اما من هيچ شکي نداشتم که #اخلاص ابراهيم تأثير خودش را گذاشته بود.
كلام #خالصانه او آقاي رئيس فدراسيون را #متحول کرد.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی🕊🌹