🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#غسل_شهادت_نکن_سرما_میخوری!!
🌷در سال ۱۳۶۵ من و عمو سلطان در عملیاتی با هم شرکت داشتیم. یک شب را در موضع انتظار ماندیم. هوا خیلی سرد بوده و عمو سلطان با آب سرد، غسل شهادت انجام داد. با خنده و شوخی به او گفتیم: «تو شهید نمیشوی، با آب سرد غسل نکن؛ سرما میخوری و نمیتوانی دفاع کنی.» در طول مسیر از موضع انتظار تا خط مقدم، شهید مدام به شهادت فکر میکرد و میگفت: اگر شهید نشدم دلم میخواهد یک جایی دور از همهی مردم و تعلقات مادی زندگی کنم.
🌷به خط مقدم که رسیدیم، در داخل چند سنگر که کاملاً در تیررس عراقیها بود. مستقر شديم. لحظاتی گذشته بود که متوجه شدم عمو سلطان از سنگرش خارج و به سمت سنگر ما میآمد و در بین راه پیکر شهیدی که قد و قوارهای مثل من داشت و صورتش بر اثر اصابت گلوله از بین رفته بود را در آغوش گرفت و شروع به صحبت با آن شهید کرده و اشک میریخت. من سریعاً خود را به او رساندم؛ که با دیدن من، همدیگر را به آغوش کشیدیم. عمو سلطان همانجا به من گفت: «اگر من زودتر شهید شدم و تو سالم بودی، پیکر مرا به عقب ببر و به خانوادهام برسان.»
🌷با هم به سنگر رفتیم. آتش دشمن خیلی شدید شد و من که آر.پی.جیزن بودم، بلند شدم تا به طرف دشمن شلیک کنم؛ که همزمان با بلند شدن من، تیر دشمن به من اصابت کرد و به داخل سنگر افتادم. عمو سلطان سریعاً چفیهای را روی زخم من بست؛ و به همراه دیگر مجروحین به عقب منتقل شدم. چند روز بعد، برادرم و شهید غلامحسن میرحسینی به عیادت من و جانباز اسفندیار میر، که در تخت کنار من بود آمدند. آنجا بود که از شهادت عمو سلطان با خبر شدم.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سلطانعلی آشوغ و شهید معزز غلامحسن میرحسینی
#راوی: رزمنده دلاور علیرضا جامی
📚 کتاب "عمو سلطان"
منبع: سایت نوید شاهد
https://eitaa.com/pbs84avini
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#همت_حمید!
🌷یک هفته از شروع عملیات با شکوه والفجر هشت میگذشت، روزی نبود که منطقه توسط هجوم هواپیماهای دشمن بعثی بمباران نشود. رزمندههای ما هم به خوبی از خجالت آنها در میآمدند و هر روز چند هواپیمای مهاجم را ساقط میکردند. ۶۴/۱۰/۲۸ بود که به فرماندهی سردار شهید حمیدرضا نوبخت با بچههای گردان مالک اشتر به محدودهی کارخانهی نمک راهی شدیم. مجموع نیروهای ما با آن فرماندهی دلیر، ۳۲ نفر بیشتر نمیشدیم.
🌷۷:۳۰ صبح نیروهای بعثی با آتش تهیهی سنگین و استقرار ۲۱ تانک و نفربر تا پشت خاکریز نفوذ کرده و اقدام به پیاده کردن نیروهای پیاده کردند. جنگ تن به تن آغاز شد و در حین درگیری یکی از فرماندهان عراقی به خیال خودش زرنگی کرد و یک نارنجک به طرف سردار نوبخت پرتاب کرد، دقیقاً همانطور که انتظار میرفت، این اسطورهی رزم و جهاد، بدون درنگ، نارنجک را به سوی صاحب بعثیاش برگرداند و افسر عراقی ر ا به هلاکت رساند. تلاش آنها برای تصرف خط و شکست نیروهای اسلام به اوج خود رسیده بود.
🌷انبوهی از تجهیزات و نیروهای متجاوز در مقابل ۲۱ تن از رزمندگان اسلام که غم هجران ۱۱ نفر مجروح و شهید را متحمل شده بودند، بیوقفه ادامه داشت. تذکرات و رهنمودهای سازنده و روحیه بخش حمیدرضا، عجیب به نیروها قوت قلب و توان مضاعف میبخشید. موشکهای آر.پی.جی همچون شهاب ثاقب بر پیکر غولهای آهنین نزدیک خاکریز، فرود میآمد. بالاخره با انهدام ۱۹ تانک و نفربر و به غنیمت گرفته شدن یک نفربَر سالم و به اسارت در آمدن ۲۱ نفر، عراقیها عقبنشینی کردند.
🌷خدا میداند اگر نبود رشادت و فرماندهی چریک مخلص و باصفای گردان، حمیدرضا نوبخت، چه بسا مشیت الهی به گونهای دیگر رقم میخورد و اصلاً کی باور میکرد که یک خاکریز مهم در تهاجم ۲۱ دستگاه زرهی تنها توسط ۳۲ نفر آن هم نهایتاً با ۱۱ شهید و مجروح حفظ شود و از صدمات و تلفات گسترده جلوگیری به عمل آید. آنچه که فراموش ناشدنی است چهرهی خسته و سراسر غمگین فرماندمان بود که در عین صلابت و افتخار، فراق شهدا و رنج مجروحین، او را شکستهتر از پیش نشان میداد.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید حمیدرضا نوبخت
#راوی: رزمنده دلاور سیدحسین غفاری از لشکر ۲۵ کربلا
https://eitaa.com/pbs84avini
🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#سالن_مرگ!!
🌷در اردوگاههای عراق سالنی عریض وجود داشت که اطراف آن را مأموران عراق پر کرده بودند و اسرا را پس از انتقال به آن مکان بهشدت کتک میزدند و پس از شکنجههای مختلف، اسرای ایرانی را برای مدتی بدون آب و غذا در همان محل رها میکردند.
🌷بسیاری از اسرای ایرانی بخصوص جوانترها و زخمیهایی که توان ایستادگی در برابر شکنجه سنگین مأموران عراقی را نداشتند در سالنهای مرگ اردوگاههای عراق به شهادت میرسیدند. سختترین شکنجه دشمن پخش ترانههای عربی در محیط اردوگاه بخصوص در مناسبتهای مذهبی و جلوگیری از خواندن نماز در آسایشگاهها بود.
#راوی: آزاده سرافراز حاج اسماعیل ناصریپور [از اهالی شهر درق با تحمل بیشترین زمان اسارت و گذشت ۱۱۹ ماه از عمر با برکت خود در اردوگاههای عراق عنوان صبورترین رزمنده خراسان شمالی را از آن خود کرده است.]
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#تک_تیرانداز_زن_ایرانی!
🌷در یکی از خطوط عملیاتی، مورد حمله دشمن قرار گرفتیم و ترکشهای گلولههای دشمن هر دو دست رزمنده «آرپیجی زن» را قطع کرد و تانکها شتابان به طرف خاکریز ما هجوم میآوردند در همین حین آر.پی.جی آماده شلیک را دیدم و آن را برداشتم و به سمت تانک پیشرو دشمن نشان گرفتم....
🌷تانک دشمن منهدم شد و رزمندهها همه تکبیر گفتند و خودم از خوشحالی غش کردم. این حرکت باعث شد تا روند پیشروی دشمن کند و نیروهای خودی بتوانند مواضع خود را مستحکم کنند. در آن هنگام با صلوات رزمندهها تشویق شدم و شکارچی تانک نام گرفتم.
#راوی: خانم آمنه وهابزاده، امدادگر و تکتیرانداز گروه جنگهای نامنظم شهید چمران که به دلیل تسلط به زبان عربی در عملیاتهای زیادی دوشادوش مردان مبارز جنگید و اکنون با ۷۵ درصد عارضه شیمیایی روزگارش را با یاد و همصحبتی با شهدا و رزمندگان میگذراند.
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @pbs84avini✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#شب_عملیات_آزادسازی_خرمشهر_چه_گذشت!
🌷شب عملیات، گردان ما مستقر در جاده فعلی شلمچه به سمت بصره بود و از ساعت یازده شب در سمت غربی جاده مستقر شدیم و از آنجا که جاده از دشت حدود یک متر بلندتر بود به فاصله ۱۲ متری ما عراقیها در سوی دیگر جاده مستقر بودند. درگیری شدیدی رخ داد و عراقیها کشتههای بسیاری دادند و توانستیم کنترل جاده را به دست بگیریم و وظیفه ما این بود که اجازه ندهیم عراقیهایی که در خرمشهر محاصره شدهاند فرار کنند.
🌷نیمه شب تا اذان صبح بهطور ممتد خودروهای عراقی به ویژه با سرنشینان و فرماندهان عراقی بیخبر از تصرف جاده توسط ما تردد میکردند و ما هم کل جاده را پوشش داده، خودروهای دشمن را میزدیم و اسیر میگرفتیم. گردان ما اولین گردانی بود که با سربازان دشمن که از خرمشهر فرار میکردند مواجه میشدند و اتفاق جالب این بود تا صبح، شمار زیادی از نیروهای متخاصم، تسلیم گردانهای ما شدند.
#راوی: سرهنگ پاسدار سعید کوشکی جهرمی
منبع: سایت خبرگزاری ایرنا
❌ امام خمینی (ره): خرمشهر را خدا آزاد کرد.
✾📚 @Dastan 📚✾
✍ #خاطره_ای_از_شهید_عبدالصالح_زارع
🌷از عملیاتها که برمیگشتیم،همه نیروها معمولا شدیدا خسته بودند، به محض رسیدن به مقر همه بچه ها برای استراحت می رفتند و سرگرم کار خودشان بودند اما با اینکه شهید زارع پا به پای بچه ها میجنگید و مثل بقیه #مهمات حمل کرده و دست و پایش #تاول زده بود.
تازه شروع میکرد؛کمک به #رزمنده_ها و براشون غذا می آورد، وسایل استراحت واستحمامشان را آماده میکرد.
همیشه دوست داشت در کمک کردن به دیگران در صف اول باشد و بتواند مشکلات دیگران را حل کند.
✍ #راوی: همرزم شهید"
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4352🌷
#اینطور_شرمنده_مرام_پدرگونه_و_برادرانهاش_شدم!🎋
🌷مدت مأموریتم در کردستان رو به اتمام بود و داشتم خودم را آماده برگشتن به تهران میکردم. وقتی علیرضا ناهیدی و دیگر مسئولین واحد ادوات از جریان باخبر شدند، قضیه را با حاج احمد در میان گذاشتند. گفته بودند: این چند نفر که در واحد خمپاره کار کرده و آموزش دیدهاند، میخواهند تسویه کنند و بروند، شما صحبتی با آنها بکنید، شاید منصرف شوند تا کار واحد ادوات سپاه مریوان لنگ نماند. در یکی از همان روزها، در منطقه “سروآباد ” مشغول کار روی یکی از خمپارههای روسی بودم که از دور، ماشین حاج احمد را دیدم. به سرعت به سمت ما میآمد.
🌷فکر کردم حاج احمد آمده گشتی بزند و بگذرد. لحظهای بعد، ماشینی کنار مقرمان نگه داشت و حاج احمد با سر و رویی خاکآلود از ماشین پیاده شد و به سمت واحد ما آمد. به سرعت جعبه مهماتی را که در زیر دستم بود، کنار گذاشتم و به پیشواز رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی با همه بچهها، رو به من کرد و گفت: برادر برقی، بچههای همشهری شما اینقدر بی معرفت نبودند که تا سه ماهشان تمام شد بروند و پیش ما نمانند. خودم را به آن راه زدم و با خنده گفتم: جریان چیه؟ با لحن گلایهآمیز گفت: شنیدم میخواهی از پیش ما بروی. سرم را پایین انداختم و گفتم: با اجازه شما.
🌷هنوز سرم را بلند نکرده بودم که با قاطعیت تمام گفت: تو خجالت نمیکشی؟ برای یک لحظه از این برخورد او جا خوردم و با تعجب پرسیدم: برای چی؟ گفت: از این که داری میروی. هرطور که بود میخواستم او را قانع کنم. گفتم: خب مدت مأموریت من تمام شده. به عنوان بسیجی سه ماهه آمده بودم و حالا که مدت مأموریت من تمام شده باید برگردم سر کلاس و درس. حاج احمد که به حرفهایم گوش داده بود به آرامی و با همان قاطعیت گفت: با همه این حرفها باید بمانید به شما نیاز هست. از این....
🌷از این بایدِ حاج احمد ترسیدم و با تعجب پرسیدم: چرا؟ به آرامی دستش را دراز کرد، شانهام را گرفت، محکم فشار داد و گفت: چرا نداره برادر من؟ در این سه ماهه حداقل هزار گلوله خمپاره زدی. حالا قیمت هر گلوله دانهای چند برای ما تمام میشود بماند. از این هزار تا هم کم کم نهصد تا را به هدف نزدی. اینقدر چپ و راست هدف زدی تا فوت و فن کار را یاد گرفتی. حالا خودت بگو و قضاوت کن تا یکی دیگر بیاید و بشود مثل تو. لااقل باید هزار تا گلوله خمپاره دیگر را حیف و میل کند.
🌷ساکت شد و بعد ادامه داد: برادر جان به خاطر اینها هم که شده در جبهه بمان و خدمت کن. با این صحبتها یک لحظه شرمنده مرام پدرگونه و برادرانه این فرمانده دلاور شدم و با خجالت گفتم: برادر احمد شما اجازه مرا از آموزش و پرورش ساوه بگیرید، من تا آخر در خدمت شما هستم. حرفم که تمام شد لبخندی زد و دستم را محکم در میان دستش فشرد و با خوشحالی گذشت.
🌹خاطره ای به یاد سردار جاويدالاثر حاج احمد متوسليان
#راوی: رزمنده دلاور عباس برقی
منبع: سایت مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#جای_خمپاره! 💕
🌷جبههی دوقلوی کردستان بودیم؛ آن روز دشمن در خط مقدم حرکات زیادی داشت. فاصلهی ما و آنها حدود ۱۰۰ متر بود. من دوشکاچی گردان بودم. در سنگر کمین با دشمن میجنگیدم. وقتی آتش نبرد به اوج خود رسید، هیچ کس در فکر زنده ماندن نبود. چنان حجم آتش بالا بود که شاید باور نکنید ولی با چشمان خودمان برخورد گلولهها به همدیگر را میدیدیم.
🌷بعد از فروکش کردن آتش ناگهان تشنهام شد. رفتم در سنگر استراحت آب نوشیدم. وقتی برگشتم، دیدم نه سنگری هست؛ نه دوشکایی.... و جای.... خمپاره درست به وسط سنگر اصابت کرد. همه از تعجب خشکشان زد. بچهها برایم گریستند و فرمانده به من گفت: «اینها همه از امدادهای غیبی هستند.»
#راوی: رزمنده دلاور جمشید زکی نژاد
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#بگذار_من_همینجا_باشم...🌷
🌷در جریان عملیات كربلای ۵ در یكی از محورهای شلمچه جهت انتقال پیكر پاك شهدا به خط مقدم رفته بودیم من كه جلوی ستون حركت میكردم، خمپارهای پشت سرم خورد و مجروح شدم در پشت سر من، عزیز دیگری هم مجروح شد و ما دو نفر به زمین افتادیم ما را به عقب وانت گذاشتند دوست عزیزمان داور، سریع پرید عقب وانت و دیدم بالای سر من است به ایشان گفتم كه شما از عقب ماشین پیاده شوید چون منطقه دست انداز زیاد داشت.
🌷داور گفت: من پیاده نمیشوم، به خاطر اینكه سر شما به كف ماشین میخورد میخواهم سر شما را روی دستم نگه دارم. حدوداً ده_پانزده متر عقبتر آمدیم. دوباره به ایشان گفتم كه شما از ماشین پیاده شوید اینجا جای خطرناكی است هر آن امكان اصابت خمپاره هست جایی بود كه خمپاره های شصت دشمن می رسید.
🌷ایشان یك دستی به سر و صورت من كشید و مقداری خاك و خون صورتم را تمیز كردند و گفت: بگذار من همینجا باشم و سر شما را نگه دارم تا از اینجا رد بشویم. در همین موقع خمپارهای به زیر چرخ عقب ماشین خورد و بلافاصله در پاهایم حس كردم كه چند تركش خورده در همین موقع یك آن سرم را بلند كردم دیدم ایشان از ناحیه سر تركش خوردهاند و در همین حالت روی صورت من افتادند و شهید شدند.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید داور یسری [فرماندهی که در میدان جنگ چون شیر بیباک و در خلوت شب زاهدی بود كه اشک از چشمانش همیشه جاری بود.]
#راوی: رزمنده دلاور احمد مخبریان، از واحد اطلاعات و پیگیری مفقودین نیروی زمینی قرارگاه خاتم الانبیا (صل الله علیه وآله و سلم)
منبع: سایت نوید شاهد
✾📚 @Dastan 📚✾
#هر_روز_با_شهدا🌷
#روایتی_از_گردان_مسلمبنعقیل....🌷
🌷گردان مسلمبنعقیل از صبح زود و همراه با آغاز عملیات، کار پشتیبانی و رساندن آذوقه و تسلیحات را به رزمندگان در خط مقدم داشت و رزمندگان این گردان با مشقت فراوان از پایین کوه؛ مهمات و آذوقه را بر پشت قاطر میبستند و تا بالای کوه و تقسیم بین دیگر رزمندگان میبردند و با توجه به حساسیت و نوع کار در بسیاری مواقع در تیررس مستقیم تک تیراندازان بودند. نزدیک ظهر بود که محمد موافق به من گفت: «ما هم برویم بالای کوه تا اوضاع کار را از نزدیک ببینیم.» و راهی شدیم. در بین راه چند قاطر را دید که بر اثر اصابت ترکش خمپاره یا تیر زخمی شده بودند، به سمتشان میرفت و با چاقویی که داشت بند حمایل حیوان را پاره میکرد و بارش را از روی پشتش به زمین میانداخت و میگفت:...
🌷و میگفت: «این حیوان بیچاره زخمی است بارش را برداریم تا بیش از این رنج نکشد.» به بالای کوه رسیدیم، از رزمندگانی که میدید احوالات دیگر رزمندگان را جویا میشد و شهدا را جستجو میکرد و در همان حال بالای پیکر آنها میرفت و به آنها شهادتشان را تبریک میگفت. آخرین شهیدی را که زیارت کردیم شهید حسین مختار بود و بعد پیش کریم محمدیزاده که جانپناه کوچکی کنده بود و درونش سه نفر نشسته بودند رفتیم تا اوضاع را بررسی کنیم. ما ۵ نفر بودیم شهید موافق (فرمانده گردان حضرت مسلم)، شهید کریم محمدیزاده (فرمانده گروهان)، من(پیک گردان)، محمد انیسه و یک نفر بیسیمچی؛ روی تپه دوقلو در توابع شهر «ماووت» عراق بودیم که خمپاره ۸۱ میلی متری دشمن بین ما اصابت کرد و از ما، سه نفر شهید شدند، یک نفر جانباز ۷۰ درصد (محمد انیسه) و به اذن خدا به من هیچ آسیب جسمی نرسید و از قافله جاماندم.
🌷محمود و محمد موافق، دو برادر بودند. محمود دبیر درس حرفه و فن بود. وی بسیار فعال، شلوغ و دوستداشتنی بود. اما محمد گوشهگیر و کمحرف بود. عکاس ورزیدهای بود. عکسهای زیادی از رزمندگان گرفت که الان موجود است. در جنگ خیلی جدی بود. دوست داشت کلاسیک باشد. سعی میکرد کمترین تلفات را بدهد. خیلی کارش را منظم انجام میداد. خیلی کمحرف بود ولی محمود از سیر تا پیاز جبهه را تعریف میکرد و اما محمد هیچ اطلاعاتی نمیداد. محمود سال ۱۳۳۴ و محمد سال ۱۳۳۷ به دنیا آمده بودند و با فاصله ۶ ماه از هم به شهادت رسیدند. محمود که در گردان زهیر لشگر بود، ۱۹ دی ۶۵ در عملیات «کربلای ۵» شهید شد و محمد فرمانده گردان مسلم بن عقیل هم ۱۴ تیر ۶۶ در حین آزادسازی قله ماووت کردستان عراق به برادر شهیدش پیوست.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید محمد موافق، شهید معزز محمود موافق، شهید معزز حسین مختار و فرمانده شهید کریم محمدیزاده
#راوی: رزمنده دلاور محمد باقر رزمجومین از رزمندگان لشکر ۱۰ سیدالهشدا (علیه السلام)
منبع: خبرگزاری ایسنا
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#جسارت_احمد!🌷
🌷در حال تمرين پرواز توى بالگرد نشسته بوديم. احمد سكاندار بود. استاد آمريكايى نگاهى به او كرد و گفت: اگر الآن بخواهم تو را پرت كنم بيرون چطور مىخواهى از خودت دفاع كنى؟ احمد به قدرى از نيروهاى بيگانه و خلق و خوى ضد اسلامى آنان بدش مىآمد كه نگاهى به استاد كرد. وقتى لبخند شيطنت آميز و تحقيركننده استاد را ديد. يقه او را گرفت و گفت: من بايد تو را از اين بالا پرت كنم پايين.
🌷با استاد گلاويز شد. استاد به زبان انگليسى شروع به التماس كرد. صورتش سرخ شده بود. ما از احمد خواستيم كه يقه او را رها كند و مواظب باشد كه هلىكوپتر سقوط نكند و او قبول كرد. وقتى به زمين نشستيم، استاد به قدرى از جسارت احمد و جرأت او يكه خورده بود كه به همه ما گفت: بعد از اين استاد شما احمد كشورى است.
🌹خاطره ای به ياد سرلشکر خلبان شهید احمد کشوری
#راوی: جانباز و آزاده سرافراز سرهنگ خلبان محمدابراهیم باباجانى (خاطره اى از دوران تحصيل شهید کشوری در خارج از كشور)
❌❌ ....و هستن غربگداهایی که دوست دارن وطن رو مفت بدن بره!!!
✾📚 @pbs84avini 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#هنوز_بعد_از_سالها....🌷
🌷یک ماه مانده بود به عملیات والفجر ده، تقریباً نیمی از گردان ضد زره را بردند مریوان، بعد از چند روز استقرار در مریوان یک روز صبح زود گروهی از بچههای گردان را جدا کردند و به آنها بادگیر و چکمه دادند و بنده هم در همین لحظه رسیدم و به جانشین گردان اقای شهسواری گفتم که هرجا که این بچهها را میبرید من هم میآیم. اول قبول نکرد وقتی دید اصرار میکنم پذیرفت. بعد از گرفتن بادگیر و چمکه برای رفتن آماده شدیم ما را سوار بر تریلری کردن که مقداری گلوله آر.پی.جی یازده تفنگ هشتاد و دو و موشک مالیوتکا بود و بهطرف مرز به راه افتادیم. هوا بسیار سرد همراه با برف و باران بود.
🌷پس از پیمودن چندین کیلومتر راه پُر پیچوخم کوهستانی نزدیک ظهر رسیدیم حوالی دزلی جای چند نفر از بچهها که یک هفته قبل رفته بودند تا چادر بزنند برای گردان که قرار بود چند شب قبل از عملیات در آنجا مستقر شوند ولی بهعلت نامساعد بودن هوا، ریزش بیش از حد برف موفق نشده بودند و فقط یک چادر جهت سرپناه خودشان زده بودند. خلاصه آنجا پیاده شدیم و مهمات را خالی کردیم. شدت سرما امان بچهها را بریده بود و بارش برف و باران هم ادامه داشت. سرپناهی هم نبود. خلاصه در حوالی توپخانه ارتش بود رفتیم جعبه خالی را آوردیم و از تخته آنها آتش روشن کردیم و دست و پا را گرم کردیم.
🌷خلاصه این وضعیت ادامه داشت تا اینکه ظهر شد و بچهها چند نفر چند نفر وارد چادر برادران قبلی [شدند] و نماز ظهر و عصر را خوانند و بعد از آن مقدار کمی غدا به هر نفر یک تا دو لقمه رسید، صرف شد. من موقع غذا دیدم شهید عزیر غلامرضا حدیدی که فرمانده گروهان بود کناری ایستاده بهطوری که کسی متوجه نشود. تعارفش کردم، دیدم گفت: نه غذا کم است بگذار به برادر دیگری برسد. با اصرار جلو آمد و یک لقمه برداشت گفت: شما بخورید که شب سختی در پیش داریم. هنوز بعد از سالها آن نگاه مهربان و دلسوزانهاش را از یاد نبردهام. روحش شاد، یادش گرامی باد.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید غلامرضا حدیدی
#راوی: رزمنده دلاور صفر سنجری از جیرفت
✾📚 @Dastan 📚✾