پلاک ۱۳
دیشب در واحد ریحانه افطاری داشتیم. چه افطاریای! جای شما خالی. ظاهراً قند و نبات سر سفره بود، اما در
قربان حزن شریفی که در دل بعضی از شما به وجود آمده است. شرمندهام. اگر از ریحانه مینویسم، قصد پز دادن ندارم. میدانم که گاهی امکان تنفس در چنین فضاهایی نیست، میدانم که در اینصورت، با خواندن اوصافش، غباری از غم روی دل مینشیند...
اگر مینویسم، اول به این دلیل است که بهترین نمونهٔ کار فرهنگیای را که دیدهام، توصیف کنم. وصف کار خوب، ذائقهٔ آدمها را تصفیه میکند و باعث میشود خودشان هم بیشازپیش اهل کار خوب شوند و راحتتر از قبل، کار خوب را تشخیص بدهند.
دوم اینکه گاهی ناامیدیهایی وجود دارد که کار فرهنگی نمیکنند یا نمیشود. میخواهم بگویم گوشهای از این جهان، هم کار میکنند و هم میشود. فقط ریحانه نیست، خیلی جاها خیلی زحمت میکشند. کار انجامنشده بسیار است، اما جایی برای ناامیدی وجود ندارد.
سوم اینکه من تازه فهمیدهام اگر جامعه قدری و فقط قدری بهسمت توحید برود، چقدر میتواند زیبا و شیرین باشد. پیشازاین هرگز تصوری دربارهٔ آن نداشتم. میخواهم این زیبایی را به شما هم نشان دهم.
این غمی که روی دل مینشیند، شریف است. ممکن است بهزودی غبار غم از دل برود، تمام آنچه را که تصور میکردید هرگز اتفاق نمیافتد ولی اتفاق افتاده، به یاد بیاورید. شاید روزی پای شما هم به ریحانه یا امثال ریحانه باز شد. شاید همین غم، در دل شما طلبی به وجود بیاورد که باعث شود گنجهای نهفتهای را در اطراف خود بیابید. این هم دلیل چهارم.
در نهایت، شاید ماه بعد، شاید سال بعد، من دیگر نباشم. شاید کسی قبلاز خواب، به معنا داشتن و نداشتن خودش فکر کند؛ بعد لابهلای جستوجوهای اینترنتی شبانهاش ببیند اینجا کسی بوده که معنای خودش را در گام برداشتن برای هدفهای متعالی پیدا کرده است. شاید او هم گمشدهاش را پیدا کند... .
@pelak13
تو پیش از وحی ایمان داشتی، اعجاز عشق این است
نمازِ مِهر، بر مُهر نبوت کردهای بانو
چه خوش فهمیدهای با باختن در عشق، باید برد
چه سودی در صفای این تجارت کردهای بانو
تمام هستیِ حق، کوثرش سهم تو شد، زیرا
تمام هستیت را نذر امت کردهای بانو
علی بود و نبی بود و تو بودی اولِ این راه
تو با زهرات، با مولات، بیعت کردهای بانو
رخ مرضیه را بوسیدی و روحالامین شد مست
چنین شیرین که کوثر را تلاوت کردهای بانو
چه دُرّی در دل دلدادگی دیدی که از دنیا
به یک پیراهنِ کهنه قناعت کردهای بانو
چه اندوهیست در کوچت که دیگر این محمد(ص)، آن
محمد(ص) نیست، از وقتی که رحلت کردهای بانو...
بدان دست کریمت دارم امّیدی که در محشر
ببینم شاعرت را هم شفاعت کردهای بانو...
~ قاسم صرافان
@pelak13
نمیدانم چرا احوال پتوس مثل همیشه نیست. ظاهراً آب و نور و مکانش تغییری نکرده است، ظاهراً زرد و برگریزان و چروکیده نیست، من اما میفهمم که احوالش شبیه همیشه نیست.
ما آدمها هم همینیم. گاهی همهچیز سر جایش هست، حال ما نه. ایکاش من هم کمی مثل صاحب خودم آگاه بودم، که دردت را میفهمیدم. آخ عزیزم! ایکاش تو هم میتوانستی قرآن بخوانی و لابهلای سطورش دنبال دوای دردهایت بگردی...
@pelak13
یه طرحی داریم، بهنام سبد کتاب... 😍
و این سبد کتاب منه 😌
اگه دوست دارین که دربارهش بیشتر بدونین:
https://survey.porsline.ir/s/CivcKg7
@pelak13
پلاک ۱۳
یه طرحی داریم، بهنام سبد کتاب... 😍 و این سبد کتاب منه 😌 اگه دوست دارین که دربارهش بیشتر بدونین:
البته یه سبد واقعی هم داره 👀 ولی چون مهمونهای کوچولو لج نکنن که سبدشو میخوان و نه کتابهاشو 😆، فعلاً سبد رو قایم کردم 😆
پلاک ۱۳
یه طرحی داریم، بهنام سبد کتاب... 😍 و این سبد کتاب منه 😌 اگه دوست دارین که دربارهش بیشتر بدونین:
دوستانی دارم، اینچنین پایه 😌
@pelak13
پلاک ۱۳
حسابی درگیر کارهایم بودم که با لبخند بزرگی آمد و عکس پایینی را نشانم داد. من به یک نگاه سرسری و لبخندی کمرنگ بسنده کردم و مشغول بقیهٔ کارها شدم، او هم رفت. با خودم گفتم چرا باید برای یک نقاشی معمولی آنقدر ذوق لازم باشد؟!
حالا که رفته، نقاشی را از جلوی آینه پیدا کردم. به نوشتهاش دقت کردم: «نقته» (= نقطه)؛ ای وای! فهمیدم! عکس جلد آن کتابی را کشیده بود که دوستش داشت! تازه چند تا گل قلبی و پروانه هم به آن افزوده! پس بگو چرا اینقدر ذوق داشت...
کاش میشد فیلم امشب را به عقب برگردانم و آن قسمتش را ویرایش کنم. ده ثانیه به نقاشیاش دقت کنم، سی ثانیه هم برایش ذوق کنم. چه میدانم. آن کمتر از یک دقیقه را میخواستم چهکار که دل کوچکش را شاد نکردم؟
@pelak13
پلاک ۱۳
حسابی درگیر کارهایم بودم که با لبخند بزرگی آمد و عکس پایینی را نشانم داد. من به یک نگاه سرسری و لبخن
ارتباط با بچهها، همان ارتباطیست که باید. نمیتوانم به او پیام بدهم و بگویم ببخشید اگر ناراحت شدی، باید چشمدرچشم دلجویی کنم. بچهها خیلی وقتها تو را مجبور میکنند که به آنها گوش بدهی، نگاه کنی، برای توجه به آنها گاهی از جا برخیزی، تمرکز کنی.
کمکم بزرگتر میشوند و اگر نبینی، گوش ندهی و از جا بلند نشوی، چیزی نمیگویند. اما هر «نـــ» بر سر این فعلها، یک آجر برای فاصلهٔ شماست. مگر میشود کسی را نبینی و نشنوی و بهسمتش حرکت نکنی، اما بگویی دوستش داری؟
@pelak13