همین شوق دمادم میتواند
و بارانی که نمنم میتواند...
دلم را -بس که گنجشک است- حتی
نگاه سادهای هم میتواند...
پر از احساس باران باشد اما...
درختی در خیابان باشد اما...
مرا بنویس: گنجشکی که یک عمر
دلش میخواهد انسان باشد اما...
تو باید بوی نیلوفر بگیری
مبادا رنگ خاکستر بگیری
تو باید آنقدر گنجشک باشی
که با هر قطره باران پر بگیری
به من، ای شوق بیپایان، کمک کن!
به این گنجشک سرگردان، کمک کن!
بلد هستی زبان قطرهها را
به من در خواندن باران کمک کن!
چه خوب این همصدا را میشناسی
نگاه آشنا را میشناسی
من از تو دل نخواهم کند، باران!
تو که گنجشکها را میشناسی...
@pelak13
دنبال خودپرداز میگشتم و مگه بود؟ کلی راه رفتم و وقتی از دور دیدمش، تازه خستگی رو متوجه شدم و یه لحظه همونجا موندم. عین دلتنگی. اون لحظه که تموم میشه، تازه بغض فرصت بروز پیدا میکنه. مثل خواهرزادهم که یکی از دفعات اول که پیشم تنها بود، تمام مدت بغض کرده بود و در نهایت مامانشو که دید بغضش ترکید. یا عین اون جواب آزمایشی که نگرانش بودم و وقتی فهمیدم مشکلی نیست، گریهم گرفت. نمیدونم. توی مسیر انگار مجبوری قوی باشی. وقتی متوجه میشی تموم شده، بالاخره میتونی یه لحظه متوقف بشی، قوی نباشی، خستگی بگیری و گریه کنی...
@pelak13
پلاک ۱۳
توی اتوبوس بودم. یه دختر خیلی جوون سوار شد، با چشمهای خیس. این سؤال که چه اتفاقی افتاده خیلی توی ذهنم نموند؛ چون بهمحض اینکه نشست، شروع کرد تعریف کردن ماجرا برای دوستش. خب، بلندبلند تعریف میکرد و ما هم میشنیدیم! داشت میگفت که رئیسش اخراجش کرده، درحالیکه خودشم اعتراف کرده ازش بدی ندیده و فقط برای اینکه ماجرایی که پیش اومده رو بیدردسر حل کنه، این کارو کرده.
ادامهش رو نمیشنیدم چون غرق افکار خودم شدم. آفتاب مایل پاییز رو از پنجره نگاه میکردم و غمگین بودم. از ظلمی که توی دنیا هست، از غمهایی که هست... اصلاً دختر به این جوونی چرا باید اینقدر نگران قطع حقوقش باشه؟ دنبال یه راهحل میگشتم توی دلم... آره البته برای خیلی از مشکلات میشه ساختارسازی کرد و کارای دیگه... اما بقیهٔ مشکلات چی؟ برای رنج مریضها چی؟ برای چشمهای غمگین و خستهٔ کسایی که گوشهوکنار بیمارستانها نشستن و نمیدونن احوال عزیزشون چطور میشه چی؟
پر از احساس ضعف بودم در برابر دایرهٔ رنج دنیا، یهو یاد این حدیث افتادم که سلاح مؤمن دعاست. درصد مؤمن بودنم خیلی کمه ولی بههرحال! یهو یادم اومد تمام آدمها با همهٔ غمهاشون، همهٔ عزیزانم با همهٔ رنجهاشون، خدا رو دارن... خیالم راحت شد...
رفتم توی فرهنگلغتِ «العین» نگاه کردم که ببینم برای «سلاح» چه معنیای نوشته: «مِن عِداد الحرب» (از ابزارهای جنگ). دقیقاً! انگار دنیا یک عرصهٔ جنگه... و هرکس توی جبهه یا جبهههای مربوط به خودش داره مبارزه میکنه... خوب که دقت میکنی، نه یک آدم دیگه، نه ابزارهای دنیا و نه هیچ چیز دیگهای، در نهایت تنها سلاح اینه که از خدا کمک بگیری... اونوقت خدا اگه صلاح بدونه آدمشو میفرسته، صلاح بدونه ابزارشو. شایدم یهو کل صحنه رو ریخت بههم و گردوخاک غلیظی بلند کرد که وقتی میشینه، میبینی پشتش شده گلستان... براش فرقی نداره چجوری... حلش میکنه.
دلم آروم شد. درد مریضها، غم چشم همراههای مریضها، زخم بیعدالتیها، رنج دلتنگیها... همهشون خدا رو دارن... فقط باید سلاح رو برداریم، باید دعا کنیم... راستی ما چرا کم دعا میکنیم پس؟ وقتی با یه سلاح میتونیم به جنگ سختیهای تمام عزیزانمون و تمام مردم دنیا بریم، چرا این کارو نکنیم؟
پس من دعا میکنم عزیز دلم،
من دعا میکنم...
@pelak13
هدایت شده از توییتر فارسی
بزرگسالی اونجاست که بین شعلههای گاز یکی رو بیشتر از بقیه دوست داری!
• Pazel •
@OfficialPersianTwitter