eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
°°••🥀🍀••°° خداوندا رسان از ما سلامش به گوش ما رسان یا رب کلامش به سوز سینه ی مجروح زهرا نما تعجیل در امر قیامش اللهـــم عجــل لولیک الفــــرج🤲 🍃 🌸 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
AUD-20200908-WA0036.mp3
10.77M
°•🥀°• حسـین بهــت نمیــاد مـنو راهـم نـدے صـدات کـنم ولــے جـوابـمو نـدے نکـنہ یـہ شـب بیـن نوکـرات بهـم بگـے بـرو تـو نوکــر بَدے😭 🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹🍃🌹 😍 💠آدم دلـــــ❤️ـــــش مےخواهد ... ⚜آدم یڪ وقتهایے دلش ملیحہ حڪمت بودن میخواهد،که یک روز یک شهید عباس بابایے پیدا شود و بگوید: یا تو یا هیچڪس!! 😍 ⚜بعد بفهمے همہ دوران تحصیلش📚 در امریڪا براے داشتنت نقشہ میڪشدہ و بعد روز خواستگارے زل بزند بہ چشمهایت😍 و با لبخند بگوید تو عشق سومے ✔اول ...خدا ... ✔بعد پرواز ... ✔بعدم ملیحہ خانوم❤️ ⚜و تو متعجب بمانے😳 اما هلاڪ همان عشق سوم بودن باشے بے هیچ حسادتے ،از این عباس ها ڪہ بدون گــل🌹 بہ خانہ🏡 نمے آیند ⚜آدم دلش هے از این عباس ها مےخواهد ڪہ وقتے بہ جانشان نق میزنے و از شهادتشان میترسے ناباورانہ میگن بالام جان دیگہ سعے ڪن ڪمتر دوسم داشتہ باشے !!! ⚜آدم هوس میڪند ملیحہ اے باشد ڪہ ناز و نعمت وثروت خانہ پدرے را رها میڪند و ڪلاهش👒 را ڪنار بگذارد و بہ خاطر باعشق روسرے سر ڪردن در زمان شاہ👑 از ڪار بے ڪار شود و بہ همہ هوس هاے پوچ زندگے پشت پا بزند ⚜آدم دلش از این عباس ها میخواهد .از این شهید ✓همت ها و ✓حمید باڪرے هاڪہ مثل افتاب☀️ در زندگے یڪ دختر میتابند وبعد از آن پشت ابر پنهان مےشوند 🌥. 💥اماااااااااااااا تا ابد گرماے عشـقشانـ❤️ گونہ هاے یڪ زن را سرخ نگہ میدارد☺️❣ شهید ژنرال عباس بابایی🌸 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
|•~☘~•| 💢 چند وقتیه که این عکس در فضای مجازی منتشر میشه. یه سوال؟! مگه تعطیلیا دست رهبریه که شما انتظار داری ایشون بیان دستور بدن به تعطیلی مدارس!!! دوباره شبیه همون حرفایی شد که میگن چرا رهبری کاری نمیکنه!!! خود رهبری هم به خاطر دستورات ستاد کرونا اینجوری به تنهایی جلسه روضه رو برپا کردند.😒 ⭕️ اگه کسی نگران فرزندش هست بهتره به دولتی که خود مردم انتخابش کردن اعتراض کنه نه به رهبر انقلاب! 😷 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♨️مژده ♨️مژده 💥چالش داریم اونم چه چالشی💥 🌺عکس,همراه با یک جمله از رفیق شهیدم 💢شیوه چالش: بعد از ارسال عکس و جمله اے از رفیق شهید خود آن را به صورت عکس نوشته درست میکنیم و داخل کانال قرار میدهیم شما بعد ازگذشت 24ساعت عکس شهید خود را در کانال یا گروهای دیگر فوروارد میکنید بیشترین عکس بازدید خورده برنده چالش ما خواهد بود 🆔 @khademe_zahraa 🎁جوائز معنوے ما شامل👇 کتاب سلام بر ابراهیم جلد اول کتاب سلام بر ابراهیم جلد دوم کتاب رفیق مثل رسول کتاب عارف 12ساله کتاب پسرک فلافل فروش و سربند 🎊🎊جوائز برندگان اول تا دهم کتاب منتخب شما به همراه سربند متبرک شده به شهید موردنڟر خودتون در بهشت زهرا تهران . نفرات بعدے تنها سربند متبرک شده دریافت میکنند 📌هزینه پست با شماست . ⏳مهلت ارسال عکس: از 25شهریور تا4مهر ساعت24 ⏳مهلت سین زنی: از5مهر تا 11مهرساعت24
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 #قسمت_بیست‌_نهم 💠ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرشان
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 💠که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد : «پس خواستگاری هم کرده!» تازه حس می کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت : «البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور آمریکا بود، این مدافع حرم!» 💠 سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می تونه بیاد دنبالت.» از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه ای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم 💠 «به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونه شون داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!» مات چشمانم مانده و میدید اینبار واقعا عاشق شده ام و پای جانم در میان بود که بی ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد 💠 «من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می کنم، برا تو هم به بچه ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری تهران ان شاء الله!» 💠دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه دمشق روی چشمم رژه می رفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را می دیدم و یک گوشه دلم از دوری اش آتش می گرفت. 💠 تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم می خواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه می گفتم راضی نمی شد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد. 💠به نیمرخ صورتش نگاه می کردم که هر لحظه سرخ تر می شد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی اش را گرفت و به شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی اش نگران شدم، نمی فهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» 💠و ارتباط را قطع کرد. منتظر حرفی نگاهش می کردم و نمی دانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می رسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد. 💠زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده ام، اما به خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیر گوشش پرسیدم : «چی شده ابوالفضل؟» فقط نگاهم می کرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمی خواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم دلبری کرد : «مگه نمی خواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!» 💠 باورم نمی شد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او می دانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت : «برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم داریا.» 💠ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت زده نگاهش می کردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بی خبر اصرار می کردم : «خب به من بگو چی شده؟ چرا داریم برمی گردیم؟» 💠دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی ام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در سوریه به کام دلم تلخ شد. 💠 تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل می کرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره می رفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله ای از اخم خنده اش را برد، دل نگران نگاهم کرد و به التماس افتاد 💠«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت. نمی دانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی محرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می ترسد تنهایم بگذارد. ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa
~•°🌸🍃°•~ 🌸مدتـے هسـت کہ جـان رفـتـہ بـرون از بدنـم 🌸تحت درمـان شـفاخـانہ ے بیـت الحـسنم 🌸مـن بـہ تـنهایے از ایـن بـاده نخـواهـم نوشیـد 🌸همـہ ے اهـل جـهان را حســنی خواهـم کـرد... 🍃 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
•°💐°• اقـا امـام زمـان (عج) میفرمـایـند: ما در رعایت حال شما کوتاهی نمی کنیم و یاد شما را از خاطر نبرده ایم ، که اگر جز این بود گرفتاریها به شما روی می آورد و دشمنان شما را ریشه کن می کردند بحـار،ج ۵۳،ص ۱۷۵ ما چقدر به یاد امام زمانمون هستیم؟؟!!😔 🍀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
<انـا لله و انـا الیـہ راجـعون> 🖤 حاجیه خانم «نصرت همت» مادر سردار شهید محمد ابراهیم همت، فرمانده لشکر محمد رسول الله(ص) دارفانی را وداع گفت و به فرزند شهیدش پیوست مادر مهربان سلام ما را به فرزند شهیدت برسانید😔😭 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘💐☘💐 🍂در فراقِ دوستان آخـر زِ ما چیزی نماند ... 🍃هر کہ رفت از هستے ما پاره ای با خویش برد... گفت و گوی شهید مصطفی صدر زاده با رفیق هم رزمش🌸 🍃 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🍂🥀🍂 سال‌هاست دل ما با زیارت اربعین گره خورده ... به دعاهای فرج پای هر ستون ... به روضه‌های بین راه ... به ضیافت موکب‌ها ... می‌شود امسال هم اربعینی شوم؟! به عشق حسین و به نیت فرج ... 🍂 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♨️مژده ♨️مژده 💥چالش داریم اونم چه چالشی💥 🌺عکس,همراه با یک جمله از رفیق شهیدم 💢شیوه چالش: بعد از ارسال عکس و جمله اے از رفیق شهید خود آن را به صورت عکس نوشته درست میکنیم و داخل کانال قرار میدهیم شما بعد ازگذشت 24ساعت عکس شهید خود را در کانال یا گروهای دیگر فوروارد میکنید بیشترین عکس بازدید خورده برنده چالش ما خواهد بود 🆔 @khademe_zahraa 🎁جوائز معنوے ما شامل👇 کتاب سلام بر ابراهیم جلد اول کتاب سلام بر ابراهیم جلد دوم کتاب رفیق مثل رسول کتاب عارف 12ساله کتاب پسرک فلافل فروش و سربند 🎊🎊جوائز برندگان اول تا دهم کتاب منتخب شما به همراه سربند متبرک شده به شهید موردنڟر خودتون در بهشت زهرا تهران . نفرات بعدے تنها سربند متبرک شده دریافت میکنند 📌هزینه پست با شماست . ⏳مهلت ارسال عکس: از 25شهریور تا4مهر ساعت24 ⏳مهلت سین زنی: از5مهر تا 11مهرساعت24
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 #قسمت_سی_ام 💠که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد : «پس خواستگاری ه
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 💠همین که می توانستم در سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمی دانستم برادرم در گوشش چه می خواند. در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد 💠چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم. تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بی صدا وارد شدم. 💠 سکوت اتاق روی دلم سنگینی می کرد و ظاهرأ حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگین تر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بی حرکت مانده و همه احساسش از آسمان چشمان روشنش می بارید. 💠روی گونه اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی اش پیدا بود قفسه سینه اش هم باندپیچی شده است که به سختی نفس می کشید، زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از غصه آتش گرفت. 💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد : «من از ایشون خواستم بقیه مدت درمان شون رو تو خونه باشن!» سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد : «الانم کارای ترخیص شون رو انجام میدم و می بریم شون داریا!» 💠مصطفی در سکوت، تسليم تصميم ابوالفضل نگاهش می کرد و ابوالفضل واقعا قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد. کنارم که رسید لحظه ای مکث کرد و دلش نیامد بی هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد 💠«همینجا بمون، زود برمی گردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد. از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه ای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده ای از شرم پنهان شده. 💠ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو زینبیه پرپر شدن، از این نامسلمونا می گیریم!» 💠نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید : «برادرتون خواستن به مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟» نگاهم تا آسمان چشمش پر کشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمی زند که به لکنت افتادم : «برا چی؟» 💠باور نمی کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان شنی سوری سپرده باشد و او نمی خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد : «خودشون میدونن...» 💠و همین چند کلمه، زخم های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه ای صبر کرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید : «شما راضی هستید؟» 💠 نمی دانست عطر شب بوهای حیاط و آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می تپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمتتون نمیشه؟» برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم می خواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق محبت شد 💠 «رحمته خواهرم!» در قلبمان غوغایی شده و دیگر می ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساس مان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌹 شما شک نکنید قلب امام زمان (عج) تو ماجرای اربعین هست و چه بسا حضرت خودشون جزء کسایی هستن که پیاده روی میکنند... اقاجان،ارباب من امسال اربعین چیکار کنیم....😔 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡●○🌹🕊○●♡ ﴿دفاع‌مقدس🇮🇷✨﴾ زخم هایتان یادمان رفت و آرمان هایتان را قاب گرفتیم 🖼 و سالے یڪ هفته هم برایتان یادواره مے گیریم🇮🇷🌷 این تمام سهم شماست...✨🌱 دنیارا باتمـام خوبےهایش براے دنیایےهـا گذاشتید...🌏● 🕊🌿 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~•°🥀°•~ دوست دارم هـرچی دارم بشه فدای تو حسین تا که اربعین بیام توی بین الحرمین لحظاتی در خیال اربعین😔 🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣📣اطلاعیه مهم📣 📣 نام خادم افتخارے شہدادر فضاے مجازے 🌸🌸 اگر دوست دارین به جمع شہدا ملحق شوید با ما همراه باشید خادمے شہدا فقط یک مدال روے سینه نیست یک هدف و راه است جهت هماهنگے به ادمین ڪانال و گروه ختم مراجعه فرمایید👇 🧕خادم قرآنی 👇 🆔 @khademalali 🧕خادم گروه ذکر👇 🆔 @Kanall_Komeill
مداحی آنلاین - راه فقط یکی بیشتر نیست - حجت الاسلام عالی.mp3
2.09M
اگر کسی در مقابل ولی خدا و در مقابل معصوم خضوع نکند تمام عباداتش همه پوچ است... حجت الاسلام عالی🎙 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍃🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃 عرض سلام و ارادت خدمت شما همراهان همیشگی💞😌 😍🕊 شب جمعه ی این هفته در خدمت شهدای شهر اصفهان به ویژه شهید حسین خرازی وشهید احمد کاظمی عزیزمان هستیم بزرگوارانی که تمایل دارند به نیابت از آنان زیارت شود نام شهید رابه ایدی زیر پیام دهند❣ 🆔 @Kararr تعدادی از شهدای شهر اصفهان: 🥀 1⃣ شهید احمد کاظمی 2⃣شهید محمد رضا تورجی زاده 3⃣شهید حسین خرازی 4⃣شهید جلال افشار 5⃣شهید مصطفی ردانی پور 6⃣شهید محمود شهبازی *نکته:نام بردن اسامی شهدا صرفا جهت آشنایی شما عزیزان با شهدای هر استان هست و ملزم بر این نیست که فقط امکان زیارت این شهدا به نیابتتون هست، همه ی شهدای گلزار اون شهر امکان پذیر است. سپاس از همراهی شما همسنگران عزیز🙏💚
♨️مژده ♨️مژده 💥چالش داریم اونم چه چالشی💥 🌺عکس,همراه با یک جمله از رفیق شهیدم 💢شیوه چالش: بعد از ارسال عکس و جمله اے از رفیق شهید خود آن را به صورت عکس نوشته درست میکنیم و داخل کانال قرار میدهیم شما بعد ازگذشت 24ساعت عکس شهید خود را در کانال یا گروهای دیگر فوروارد میکنید بیشترین عکس بازدید خورده برنده چالش ما خواهد بود 🆔 @khademe_zahraa 🎁جوائز معنوے ما شامل👇 کتاب سلام بر ابراهیم جلد اول کتاب سلام بر ابراهیم جلد دوم کتاب رفیق مثل رسول کتاب عارف 12ساله کتاب پسرک فلافل فروش و سربند 🎊🎊جوائز برندگان اول تا دهم کتاب منتخب شما به همراه سربند متبرک شده به شهید موردنڟر خودتون در بهشت زهرا تهران . نفرات بعدے تنها سربند متبرک شده دریافت میکنند 📌هزینه پست با شماست . ⏳مهلت ارسال عکس: از 25شهریور تا4مهر ساعت24 ⏳مهلت سین زنی: از5مهر تا 11مهرساعت24
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 #قسمت_سی_یکم 💠همین که می توانستم در سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جا
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 💠ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا میخوای من برگردم اونجا؟» دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد 💠«اونجا فعلا برات امن تره!» و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم 💠لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم. تا رسیدن به داريا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، كل غوطه غربی دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقه ای دمشق تا داريا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبال مان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم. 💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش زبانی های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت می کرد آرامش کنیم. صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانی اش خیس عرق شده بود و نمی توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست. 💠کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمی خواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد 💠«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد. همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی آمد دیگر رهایم کند. با نگاه نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بی قراری تمنا کرد : «زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!» 💠 دلم می خواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی پرده حساب دلم را تسویه کرد : «خیلی اینجا نمیمونی، ان شاء الله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت تهران!» 💠و ظاهرأ همین توصیه را با لحنی جدی تر به مصطفی هم کرده بود که روی نجابتش پرده ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه ای نیاورد تا تمام روزنه های احساسش را به روی دلم بیندد. 💠 اگر گاهی با هم روبرو می شدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ می شد، به سختی سلام می کرد و آشکارا از معرکه عشقش می گریخت. 💠 ابوالفضل هراز گاهی به داريا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتنم به تهران، تار و پود دلم را می لرزاند و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودی ها تمام نمی شود که گره فتنه سوریه هر روز کورتر میشد. 💠کشتار مردم حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه ارتش آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به زودی آغاز خواهد شد 💠در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله تروریستهای ارتش آزاد می لرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بی خبر بودم که شب تا صبح پرپر زدم و همین بی قراری ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق می چرخید و با هر کسی تماس می گرفت بلکه خبری از دمشق بگیرد 💠 تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی سوریه کار دلم را تمام کرد. وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به زینبیه رسیده و می دانستم برادرم از مدافعان حرم است که دیگر پیراهن صبوری ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم. ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆