eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
7.4هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
●💣 ⃟😂●" طنز‌جبهہ⇴ ❜ باراولم‌بودکہ‌مجروح‌می‌شدم‌و‌زیاد بی‌تابۍمی‌کردم‌یکۍازبرادراڹ‌امدادگر‌ بالاخره‌آمدبالاۍسرم‌وباخونسردے گفت:«چیه، چه خبره؟»توکہ‌چیزیت نشده‌بابا! توالاڹ‌بایدبہ‌بچه‌هاۍدیگرهم‌روحیہ‌بدهۍ آن‌وقت‌دارۍگریہ‌می‌کنی؟! توفقط‌یک پایت‌قطع‌شده!ببین‌بغل‌دستۍاست‌سر نداره‌هیچۍهم‌نمیگه، ایڹ‌راکہ‌گفت بۍاختیاربرگشتم‌وچشـ👀ـمم‌افتادبه بنده‌خدایۍکہ‌شهیدشده‌بود! بعدتوۍهماڹ‌حال‌کہ‌دردمجال نفس‌کشیدن‌هم‌نمی‌دادکلۍخندیدم‌😂و باخودم‌گفتم‌عجب‌عتیقه‌هایۍهستند این امدادگرا... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
⇆🦋❞🌿⤶ °.● ¹-مھࢪبان‌،شوخ‌طبع‌‌و‌خوش‌اخلاق‌بودند‌وبا‌اخلاقشان‌افࢪاد‌غیࢪ‌مذهبے‌ࢪو‌بہ‌ࢪاه‌خودشون‌نزدیك‌مے‌کࢪدند☺️😁 ²-بࢪخے‌جاها‌کہ‌حق‌با‌ایشون‌بود،کم‌پیش‌مےآمد‌کہ‌تند‌وعصـ😡ـبے‌شوند... ³-اهڶ‌خدمټ‌ودستگیࢪے‌بہ‌دیگࢪان‌بودند🤝 ♢شهید‌محمد‌حسین‌حدادیان♢ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•°●🕋🌛●°• ✍ از 24 ساعتِ ࢪوز ڵحظہ نݦاز، ڪݪیدۍ تڕیݩ ڶحظہ توۍ سعادٺ ۅ شقاۆٺ دنێا ۅ آخࢪتتہ حۆاست باشـ👈ـہ ڕفیق اگہ نمازت باڵا نَـرِہ تمۅݥ أعماݪ دیگہ ات نابۅد میشݩ ⇦نمـاز‌اۅل‌ۅقتتـۅن‌سࢪد‌نشهツ
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_سوم ♦️ نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ♦️حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند ♦️ باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند ♦️ می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد ♦️«عدنان با بعثی‌های تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» ♦️ لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. ♦️بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. ♦️ نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود ♦️ طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ ♦️ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» ♦️ خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. ♦️عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. ♦️ یک چشمش به عمو بود که خاطره شهادت پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. ♦️به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. ♦️فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. ♦️ یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. ♦️احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. ♦️ صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. ♦️زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. ♦️ انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. ♦️چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
┆•"Ҩ<🔆⚡️┆↯ ازترس‌*ڪرونا*بامردمٰ‌دسٺ‌نمیدهݩد؟؟! ڪاش‌اَز‌ترسٰ‌‌خـدا‌هَم‌بانامَحرم‌دسٺ‌نمیدادنـد!💔🤝 وَقتۍبہ‌اوݩ‌اِحتمالۍایݩقدراَهمیٺ‌میدهݩد‌چِرابہ‌ایݩ‌قطعۍ‌اَهمیٺ‌نمیدهݩد؟!😕😒 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌ ⚿ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃دل نبستم به جهانے که همہ وسوسه است... از همه ارثِ جهان یک "تـو" برایم کافے ست..... 🕊 صبحتون شهدایے🌱 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
○●🌺‌●○ امروز مثل شھید عجول باشیم! آقا سجاد عجول بود؛ در خواندن نماز اولِ وقت وچون تشنه‌ای کھ روزها آب نخورده در طلب رسیدن وقت نماز بود عجول که باشی براے "نمازِ اولِ وقت" خدا هم عجله میکند براے "وصال" 🕊
nagoftehaei-az-haghayeghe-ashura.pdf
1.79M
°•🖌📚•° کتابـــ pdf "ناگفته هایے از حقایق عاشورا" اثر آیت الله سید علے حسینے میلانے 📚 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•⚘°"'🧕🏻🌺❝ 『پࢪوفایـل‌دختࢪونھ🌸❥』 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f