1_70933017.mp3
5.17M
🕊⁐𝄞
●معجزهۍاشـڪبـرامـامحسیـن(؏)
🎙حـاجحسیـڹڪاجـۍ
#روایتگـرۍ|#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_هفدهم روي صندلي جابهجا شدم و مصمم گفتم: - من هنوز آ
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_هجدهم
بابا بذار بخوابم. ديشب درست نخوابيدم.
- پاشو صبحونهي خانوادگيمون رو بخوريم ديگه، خودت رو لوس نكن!
بوي تخم مرغ مياومد. پتو رو كنار زدم و با ديدن صورت خندون بابا سر شوق اومدم و با ديدن ماهيتابهي توي دستش شوكه شدم.
- بابا، صبح به اين زودي با ماهيتابهي تخممرغ وايسادي بالا سر من؟
- آره ببين چه نيمروي خوشگلي شده، پاشو ديگه.
- بابا سر جدت دست از سر كچلم بردار.
- فرزاد نيستم اگه بذارم بخوابي! با جون و دل برات نيمرو درست كردم، حالا خانوم ميگه نميام!
دستم رو گرفت و بلندم كرد. با موهاي ژوليده، دماغ بادكرده و چشمهاي ورمكرده روي تخت نشستم.
- زود بيا ما منتظريم.
- چه صبح زيبايي!
از تخت جدا شدم و بهسمت روشويي رفتم. از قيافه خودم وحشت كردم. چند مشت.آب به صورتم زدم، موهام رو با كش بستم و بهسمت سفرهي پهن شده روي زمين رفتم!
صداي مامان مياومد كه غر ميزد:
- اَه فرزاد حالم رو به هم زدي، چرا پنير رو انداختي توي چاي؟
- وا مگه از قصد انداختم، خب از دستم افتاد.
- يه امروز رو خواستي يه كاري انجام بديا.
- بشكنه اين دست كه نمك نداره! همهش بشور و بساب؛ حالا خانوم ميگن بلد نيستي كار كني.
- قربون خدا برم، تا حالا دستت به مايع ظرفشويي هم خورده كه واسه من بشور و.بساب كني؟!
- همين تخممرغي رو كه برات پختم نميبيني؟
- آهان هميني كه شور شده؟!
سر سفره نشستم و سلام بلندي كردم.
بابا با لبخند گفت:سلام به دختر گلم، بيا تو بخور ببينم خداييش اين تخممرغ شور شده؟
لقمهاي از تخممرغ گرفتم و توي دهنم گذاشتم. خداييش شور بود؛ ولي دخترا كه هيچوقت پشت باباشون رو خالي نميكنن. با دستم علامت عالي رو نشون دادم و همونطور كه لقمه رو بهزور پايين ميدادم گفتم:
- واي بابا عاليه، دستت درد نكنه خيلي خوشمزهست!
بابا دستش رو دور شونهم حـ*ـلقه كرد و من رو توي آ*غـ*ـوشش كشيد.
- اي قربون دختر گلم برم!
مامان گفت:
- به روباه ميگن شاهدت كيه، ميگه دمم!
بابا در گوشم گفت:
- خودش بلد نيست غذا بپزه، روي دستپخت من ايراد ميذاره!
پقي زدم زير خنده كه مامان كارد پنيري رو سمتمون گرفت و گفت:چي ميگين شما دوتا پدر و دختر ها؟ ها؟!
بابا رو به مامان گفت:
- اِ خانم گلم چرا عصباني ميشي؟! من داشتم ميگفتم كه مامانت امروز خيلي خوشگل شده!
مامان چاقو رو زمين گذاشت.
- البته در اينكه من خوشگلم شكي نيست!
لحنش تغيير كرد.
- ولي من اگه تو رو نشناسم كه سپيده نيستم.
از داشتن چنين خونوادهاي احساس غرور ميكردم و بههيچوجه دوست نداشتم كه از.دستشون بدم. اونقدر برام عزيز بودن كه نخوام لحظهاي رو بدون اونها سر كنم.
بغضم گرفت؛ از بازي روزگار، از اينكه بايد بهاجبار ازشون جدا شم، از اينكه بايد اين دوري رو تحمل كنم، از اينكه بايد با غريبهاي زندگي كنم كه هيچ حسي بهم نداره و هيچوقتِ هيچوقت نميتونه ذرهاي جاي پدر و مادرم رو برام پر كنه! بغضم داشت خفهم ميكرد، غرورم اجازه نميداد كه اشكم جاري بشه. با صداي بغض دارم گفتم:
مامان، بابا!
هردو بهسمتم برگشتن. جرئت نداشتم بهشون نگاه كنم؛ وگرنه قطعاً گريهم
ميگرفت. سرم رو بيشتر پايين انداختم و با قاشق چاي رو هم زدم.
- من بايد يه چيزي رو بهتون بگم.
مامان متعجب گفت:
- چيزي شده؟
خجالتزده بودم. قبلاً هم اين موضوعها رو به مامان ميگفتم؛ اما هميشه از بابا
خجالت ميكشيدم.
- ديروز كه رفته بودم شركتي كه هستي توش كار ميكنه، پسرخالهش كه اونجا
وكيله من رو ديد و ازم خواست كه شماره بابا رو بهش بدم براي... براي خواستگاري!
من هم دادم، ببخشيد!
نميدونستم عكسالعملشون چيه؛ چون سرم رفتهرفته بيشتر توي سـ*ـينهم فرو
ميرفت.
مامان گفت:
- خب ديگه ول كن اون استكان رو، از بس همش زدي تهش در اومد!
لبخند روي لبم رو جمع كردم. از پاي سفره بلند شدم و با حالت خجالتزدهاي
بهسرعت سمت اتاق رفتم و در رو بستم.
پشت در ايستادم و به حالات خودم خنديدم؛ اما يادم اومد كه توي چه وضعيتيم؛ يادم
اومد كه ديشب بعد از اينكه كلي با خودم كلنجار رفته بودم كه كار درستي انجام ميدم یا نه، متوجه شدم كه درواقع من هم همين رو ميخوام، فقط بچه به دنيا بيارم و از مرگ خلاص بشم و بعد فقط با فرزندم زندگي كنم. هيچ كجاي اين معادله، ايكسي به نام شوهر وجود نداشت؛ پس براي من هم پيشنهاد خوبي بود و اين شد كه بهش
زنگ زدم.
از روي در سر خوردم و پايين نشستم. زانوهام رو توي بـغـ*ـلم گرفتم و اشك
ريختم.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مــن⇠ خودم به این رسیدهام⇣
و با اطمینان و یقیـڹ مۍگـویم:
هرڪس شهیـد شده،خواستـه
ڪھ⇦ شـهیـد⇨ بشود؛
شـهادتِ شـهیـ♡ـد
فـقط دسـت خـودش اسـت🌱
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
مــن⇠ خودم به این رسیدهام⇣ و با اطمینان و یقیـڹ مۍگـویم: هرڪس شهیـد شده،خواستـه ڪھ⇦ شـهیـد⇨ بشود؛
شهآدَت⇣
آغازِ خوشبختۍ است …
خوشبَختۍ ای ڪھ پایٰان نَداٰرَد
✨سالـروز زمیـنۍشـدنتمبـارڪرفیـق✨
#شهید_محمودرضا_بیضایۍ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
✿⁐🦋
همیشھ درفشارزندگۍاندوهگینمـشو...
شایـدخداسـتڪهدرآغوشش
مێفشاردتبـرایتمـامرنجـهایی
ڪهمیبـریصبرڪن!🌱
روزسیودوم #چلهحـاجـتࢪوایۍ
فراموش نشود❌
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعـد از سخنـرانۍ⇣
⇠وسـط نیـروها گفـت:
ڪاغذ بدهیـد، مۍخواهم↶
چیـزی بنویـسم...📝
#استوری|#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
بعـد از سخنـرانۍ⇣ ⇠وسـط نیـروها گفـت: ڪاغذ بدهیـد، مۍخواهم↶ چیـزی بنویـسم...📝 #استوری|#پاسـڊاران
•-🕊⃝⃡♡-•
•『داغِ غُـربـَت
دَستِ مَقطــوع
روضهۍاَنگشتَرت
اِســمْ ⇦قـاسـم⇨
جِســمْ⇦ قـاسـم⇨
اِرباً اِربا پِیــکَرت🥀』•
#شهیدانھ...
❛📷❜
●بـازهـمزائـرتـونیسـتمازدورسـلام✋🏻
#پروفایل|#امام_رضا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
°.•⏳•.°
نـمـاز اۅل وقـتیعنے
مـن بـیـندنـیـا و مادیـاتـشوخـدا
"خـدا" رۅانتخابڪردم..🌱
#نماز_اول_وقت