eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
7.4هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
4_6005942650224510625.mp3
1.4M
°𖦹 ⃟♥️° 「چِࢪا‌ ایمان‌ما‌ضعیفہ...؟! چِجورے‌تقۅیتش‌ڪنیم؟」 🎙استادپناهیان
39.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دۅزَخ‌با‌⭋یاعَلے‌⭌خاموشہ‌...!`
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
دۅزَخ‌با‌⭋یاعَلے‌⭌خاموشہ‌...!`
↬❥(:⚘ 『هَرڪہ‌آمَد دَرنَجَف‌اَزهِیَبتَٺ‌ دَرسَجده‌رَفٺ ساجِد خارتۅ‌ام،بِنمانگاهےیاعَلے(ع)!
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕧#قسمت_چهل_هشت بعد از تشكر و قدردانيها آهنگ شاديپخش شد و دختر و
♥️هوالمحبوب ♥️ براي خونوادهم، براي خونوادهي جديدي كه سرنوشت به هم ديگه گره زدمون و براي همهي كسايي كه ميشناسم. جانماز رو جمع كردم، چادر رو تا كردم و روش گذاشتم. از اتاق بيرون اومدم. همچنان ديجي با شور و شوق ميخوند و همچنان دختر و پسرهاي جوون وسط سالن دست در دست هم ميرقصيدن. احسان كنار آقايي ايستاده بود و باهم صحبت ميكردن و گاهي هم بلند قهقهه ميزدن. مامان و بابا با همكارهاشون حرف ميزدن و خاله كنار خانومي نشسته بود و به بقيه نگاه ميكرد. روي مبل نشستم. چند دقيقهي بعد هم احسان اومد و كنارم نشست. - كجا بودي؟ - رفتم توي اتاق نماز بخونم. - الان؟! - پس كي؟ نگاهش رو به روبهروش دوخت و چيزي نگفت. نگاهم روي هستي و مهيار بود كه با صداي جيغ و نازك دختري بهسمت احسان برگشتم. دختر تقريباً بيستسالهاي بود كه پيراهن قرمز كوتاهي پوشيده بود و موهاش رو شينيون كرده بود. - احسان چرا تو نمياي برقصي؟ صداي دختر ديگهاي اومد كه داشت نزديكمون ميشد. به نظرم سنش بيشتر بود و صداش متعادلتر به نظر ميرسيد. لباس شيريرنگي پوشيده بود و موهاي بلندش رو روي شونهش ريخته بود. - آره، ناسلامتي تو امشب دامادي. احسان: اصلاً حوصله ندارم. دختر ديگهاي كنار احسان ايستاد و دستش رو دور بازوش حـ*ـلقه كرد. خودش رو به احسان نزديك كرد و با عشـ*ـوهي تموم گفت: - خواهش ميكنم! بهخاطر من. از لباس صورتي و اون رژ صورتي بدرنگش حالم به هم ميخورد؛ اما چتريهاي ريخته روي پيشونيش بانمكش كرده بود. با احساس چندش فراوون نگاهش كردم. دختر ديگهاي كه لباس طلاييرنگ بلندي پوشيده بود و موهاي قهوهايش رو فر كرده بود بهسمتمون اومد. - احسان! اين عطا اصلاً بلد نيست برقصه. بيا باهم برقصيم. صداي اعتراض هر چهارتا بلند شد كه احسان گفت: - دخترا! دخترا من امشب اصلاً حوصلهي رقصيدن ندارم. كمي نزديكتر رفتم و كنار احسان ايستادم. - احسانجان نميخواي خانما رو بهم معرفي كني؟ نگاه هر چهارتا روي من زوم شد. دختري كه لباس شيريرنگي داشت ابرويي بالا انداخت و سرش رو سمت ديگهاي چرخوند. احسان دستش رو بهسمت دختر لباسقرمز گرفت و گفت: - ايشون آرميتا هستن، دخترعمويِ خل بنده. صداي اعتراضش بلند شد. - اِ! خودت خلي! دستش رو بهسمت دختر لباسصورتي گرفت و گفت: - ايشون هم آراميس هستن، خواهر آرميتا. به دختر لباسطلايي نگاه كردم كه گفت: - ايشون هم اقدس هستن، دختر اونيكي عموم. دختره با مشت به بازوي احسان كوبيد كه احسان چشمهاش رو روي هم فشار داد . - آخ! وحشي دردم گرفت. - حقته! اقدس عمهته! - نچنچ! زشت نيست آدم به مادرشوهرش بگه اقدس؟! - خيلي بدي احسان! صداي خندهي همه بلند شد. آراميس گفت: نویسنده: مهسا عبدالله زاده
هَر‌چہ‌داریمـ‌ همہ‌از‌مادَر‌ِساداٺ‌داریم♡
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
هَر‌چہ‌داریمـ‌ همہ‌از‌مادَر‌ِساداٺ‌داریم♡
❥○ ⃟💌 「 مــ💔ـــادر‌ هَر‌‌ڪارے‌بُکُنَد‌بَچہ‌ها‌هَم‌یاد‌مے‌گیرَند‌⤹ حالا‌اَگَࢪ‌شَــہید‌شۅد‌... !」 |
ڪہ‌اُمید‌علے‌بَر‌دَسټ‌زهرا‌اسٺ... ⏔
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• 〖اثَردَسٺ‌ِستَمـ‌ ازرُخ‌نیلےنَرَود هَرگِزاز یادعلےضَربَٺ‌سیلےنَرۅد⇝〗
panahian-tafavot-sardar-soleymani.mp3
2.04M
🕊⁐𝄞 ⇦َتفاۅُټ‌⬿سَردار‌سُلِیمانے‌⤳ با‌دیگر مسئولان‌درچیہ...؟! 🎙علیرضا‌پناهیان #
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب ♥️ #رمان_هدیه_اجباری #قسمت_چهل_نه براي خونوادهم، براي خونوادهي جديدي كه سرنوشت به هم
♥️هوالمحبوب♥️ واي! اگه عمه كتايون بفهمه عروسش بهش گفته اقدس درجا سكته ميكنه. دوباره همه خنديدن. دختره از فرط عصبانيت چشمهاش قرمز شده بود، دامن لباسش رو بالا گرفت و با حرص از كنارمون رد شد و زير لب غر ميزد: - حرف زدن با شما غلط محضه! اَه اَه! همه هنوز ميخنديدن كه احسان گفت: - ايشون كه ملاحظه كرديد نوا غرغرو هستن كه از قضا به تازگي با عطا پسرعمهم نامزد كردن! دستش رو سمت دختر لباسشيري برد. به نظرم از همهشون خوشگلتر بود و چشمهاي درشت و مشكي داشت. - ايشون هم نوراخانم هستن، خانمدكترمون. دستش رو بهسمتم دراز كرد. - خوشبختم از آشناييتون. ممنون. من هم خوشحالم كه ميبينمتون. نگاهش متفاوت بود. حس خوبي رو بهم نميداد. دستش رو بهسمت من گرفت. - ايشون هم مبينا هستن. سرم رو به نشونهي آشنايي تكون دادم. آراميس همچنان بازوي احسان رو چسبيده بود. - احسان؟ بريم ديگه! احسان سري تكون داد و با همديگه وسط سالن رفتن. از شدت عصبانيت كلافه شده بودم. تحمل اين وضع برام خيلي سخت بود. نورا هنوز كنارم ايستاده بود. - چطور با احسان آشنا شدي؟ - هستي دوست صميمي منه. يه بار اتفاقي ايشون رو توي شركت ديدم. - فكر نميكني جات اينجا نيست؟ بهسمتش برگشتم كه با نگاه خالي و بيحس به احسان نگاه ميكرد. - منظورت چيه؟ - بايد خودت فهميده باشي كه جنست به ما نميخوره. - اينجا مغازهي جنسفروشي نيست عزيزم! بعد هم قراره من و احسان باهم زندگي كنيم! اون من رو همينجوري خواسته. - از احسان بعيد بود چنين انتخابي. - آره خب. روزي كه ازم خواستگاري كرد دليل انتخابش رو پرسيدم كه گفت هميشه از دخترهاي نجيب و باحجبوحيا خوشش ميومده و بعد از اينكه من رو ديده عاشقم شده! خب البته طبيعي هم هست؛ هيچ پسري سمت دختري نميره كه با هر كسي بوده. آدما معمولاً جذب كسايي ميشن كه با اطرافيانشون فرق ميكنن! - همه ميدونستن كه احسان چندين ساله عاشق يه دختريه! نگاه بيحس و بيخيالش رو به چشمهام دوخت. - اما بعيد ميدونم اون دختر تو باشي. دامن لباس عروسم رو توي چنگم گرفتم. سعي كردم كه به خودم مسلط باشم. - خيلي مطمئن حرف ميزني! - چون ميتونم از تو نگاهش بخونم. - به نظر من كه فقط نميتوني اين اتفاق رو باور كني. پوزخندي تحويلم داد. - اميدوارم كه همينطور باشه. لبخند كشداري زدم. - شك نكن. عصبانيتش نمود بيروني نداشت؛ اما از تغيير رنگ چشمهاش و سرخ شدن لالهي گوشش مشخص بود كه از درون داغونه. از نگاههاي خيرهش روي احسان هم ميشد فهميد كه احتمالاً از عاشقهاي دلخستهي احسانه! با عصبانيت توي مبل فرو رفتم و به صحنهي رقـ*ـص احسان و آراميس نگاه كردم. نویسنده : مهسا عبدالله زاده
7.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با‌رَمز‌یازَهرا‌حَماسہ‌آفࢪیدیم‌...