eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
7.4هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘یادم مے آید یڪ روز که از دانشگاه آمده بودم، داخݪ اتاقش نشسته بود، صدایم کرد و یک عکس نشانم داد. گفٺ: ببین چقدر قشنگھ!!! عڪس صفحه اوݪ شناسنامه شہید خلیلۍ بود. ⚘بهش گفٺم چه چیزے اش قشنگ است؟ شناسنامھ است دیگࢪ! گفت دقت نڪردی! ببین چه مهرے روۍ صفحه خورده. دقت که کردم دیدم با رنگ قرمز خورده: به فیض شهادت نائل آمد.... لبخند زدم‌‌‌ツ ⚘گفت عاقبت قشنگۍاست به قول آقا رسوݪ: همه رفتنۍ اند، چہ خوب است که آدم زیبا بࢪود ! ✍🏻به روایت خواهر
دستور به ابرها برای کنار رفتن فرزند ایشان نقل می‌کنند: «شب اول ماه شوال بود و ما در مزرعه نخودک در خارج از شهر مشهد ساکن بودیم. پدرم فرمودند من به بالای بام بروم و استهلال کنم. چون ابر، دامن افق مغرب را پوشانده بود، چیزی ندیدم و فرود آمدم و گفتم: رؤیت هلال با این ابرها هرگز ممکن نیست. با عتاب فرمودند: «چرا فرمان ندادی که ابرها کنار روند؟» گفتم: پدرجان من کی هستم که به ابر دستور دهم؟ فرمودند: «بازگرد و با انگشت سبابه اشاره کن که ابرها از افق کنار روند.» ناچار به بام شدم، با انگشت اشاره کردم و چنانکه دستور داده بودند گفتم: «ابرها متفرق شوید» لحظه‌هایی نگذشته بود که افق را بدون ابر یافتم و هلال ماه شوال را آشکارا دیدم و پدرم را از رؤیت ماه آگاه کردم.» ادامه در پست بعدی👇👇
7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مزار شهـ‌♡ـید محمدرضادهقان‌امیـر‌ێ امـامزاده علێ اڪبرچیذر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شیخ نخودکی دو ماه قبل از رحلتش، اطرافیان را از روز مرگ خود آگاه کرد و حتی یک بار قبل از تاریخ فوت، روحش از بدن خارج شد اما با توسل به امام علی بن موسی الرضا(ع) برای انجام برخی وصایا، دوباره حیات ظاهر یافت. طیّ الارض فرزند ایشان نقل می‌کنند: «هنگامی که ارتش روسیه خراسان را در اشغال خود داشت، ما در خارج شهر مشهد « نخودک» خانه داشتیم و مرحوم پدرم هفته‌ای دو روز برای انجام حوائج مردم و امور دیگر به شهر می‌آمدند. یک روز عصر که از شهر خارج می‌شدیم، احساس ناامنی کردم و به پدرم عرض کردم: چرا با وجود این هرج و مرج، تا نزدیک غروب در شهر مانده‌اید؟ فرمودند: «برای اصلاح کار علویه‌ای اجباراً توقف کردم.» گفتم: راه خطرناک است و سه کیلومتر راه ما در میان کوچه باغهای خلوت، امنیتی ندارد و اراذل و اوباش شبها در اینگونه طرق، مزاحم مردم می‌شوند. پدرم در آن اواخر، بر اثر کهولت بر الاغی سوار می‌شدند و رفت و آمد می‌کردند. آنروز هم بر مرکب خود سوار بودند، در جواب من فرمودند: «تو هم ردیف من بر الاغ سوار شو.» عرض کردم: پدر جان این الاغ ضعیف است و شما را هم به زحمت حمل می‌کند وانگهی شخصی نیز لازم است که دائماً آن را از دنبال براند. فرمودند: «تو سوار شو من دستور می‌دهم تند برود.» اطاعت کردم. وارد کوچه باغها شدیم که مؤذن تکبیر می‌گفت. در این وقت از من پرسیدند: «فلان کس را ملاقات کردی؟» گفتم: آری. ناگهان و با حیرت دیدم که سر الاغ به در منزل مسکونی ما رسیده و مؤذن مشغول گفتن تکبیر است. در صورتی که برای رسیدن به خانه، لازم بود از پیچ چند کوچه باغ می‌گذشتیم و پس از عبور از دهی که سر راهمان قرار داشت، به قلعه نخـودک که در آنجا خانه داشتیم، می‌رسیدیم، با شگفتی پرسیدم: پدرجان چگونه شد که ما ظرف چند لحظه به اینجا رسیدیم؟ فرمودند: کاری نداشته باش، تو دوست داشتی زودتر به خانه مراجعت کنیم و مقصودت حاصل شد. باز متعجبم که پس از ورود به خانه چه شد که حادثه را بکلی فراموش کردم تا آنکه پس از فوت آن مرحوم، به خاطرم آمد.»
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨با‌ماایتایۍ‌متفاوت ࢪاتجربہ‌ڪنید✨ 📱
12.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مشھدش‌هم‌نروۍدست‌تــورامےگیرد💛 نام‌اوبرلبت‌آیدتــوشفامےگیری...🌻
4_5870937203747588600.mp3
3.73M
عشــق یہ حـس فـوق العـــــاده ٺوی بـاب الجـواده💛