حجاب مهربانی هست ✨🌸
چون با به نمایش نگذاشتن زیبایی هایت
آرامش را از زندگی بقیه بانوان سلب نمیکنی😊🌸🌸🌸
از لاک جیغ تا خدا
@banomahtab
پارت سوم
رفیقایی بودیم که خیلی هوا هموداشتیم ولی بی اعصاب اکیپمون من 😡و مبینا بودیم مبینا یکی از بچه هایی که تو اکیپمون بود ما دوتا خیلی بی اعصاب بودیم 😡 ووقتی دعوا میشدمادوتا تواون دعوا بودیم من با رفیقام 👭از اون دخترایی نبودیم که اصلا تو فاز بچه مذهبیا و شهدا باشیم و اصلا علاقه به شنیدنشون نداشتیم😒تو اکیپمون فقط ی نفر به اسم پریا چادری بود ووقتی ام بیرون میرفتیم همه تیپامون از اون تیپایی بودش که موها مون بیرون 👩بود ولی پریا از اون دخترایی بودش که هیچ وقت چادرشو در نمیورد خدایی تو اکیپمون هرکی ناراحت بود 😞بچها دست به دست هم میدادن که طرفو شاد کنن 😃تو اکیپ ما غم ممنوع بود و فقط شادی و شیطونی بودش ...
حتی ی روز سرکلاس نشسته بودیم دیدم از اون ور هما با مبینا دارن پاستیل میخورن از اون دور نگاهشون کردم واونا هم فهمیدم من دارم نگاهشون میکنم چندتا پاستیل گذاشتن تو جامدادی دادن به من ولی من تا اومدم زیپشو باز کنم معلم صداشو برد بالا گفت الهام با جامدادی بیا اینجا در جامدادی رو که باز کرد دید توش پاستیله😁
معلممون گفت تا زنگ اخر حق کلاسو ندارین ماهم وسیلاهامونو جمع کردیم و چون بخاطر رشتمون لب تاپ میبردیم رفتیم سر ی کلاس خلوت لب تاپ باز کردیم تا اخر زنگ فیلم دیدیم😂😁
یک روز دیگه ام یادم میاد بچها داشتن راجب جن صحبت میکردن ومن تا سه روز نرفتم حمام وخیلی میترسیدمو گریه میکردم😭😐
و روزها میگذشت وما از شیطنتمون تموم نمیشد
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
پارت چهارم
روزها گذشت🌔وما شیطنتامون بیشتر میشد من خودم اصلا به دین مذهب و نماز هیچ توجهی نداشتم و وقتی پدرمم بهم میگفت نمازتو بخون میگفتم من معلوم نیست تا کی زنده باشم حالا پاشم نماز بخونم😒پدرم خیلی ناراحت میشد😔وقتی من این جمله رو میگفتم یا وقتی باهم میرفتیم بیرون پدرم میگفت موهاتو بزار تو 👩میگفتم انقدر ادم بی حجاب تو این دنیاس که خدا با این ی تیکه موهای من کاری نداره😊
ی روز سرکلاس نشسته بودیم مدیرمون اومد سرکلاس و گفت بچها قراره ی اردو راهیان نور سمت کرمانشاه ببرن دیدم اکیپ ماهمه خوشحال شدن ولی من اصن ذوق زده نبودم بخاطر اینکه اگر به مادرم میگفتم میگفت 😔نه ولی بچه ها همه خوشحال بودن چون میرفتن ..
زنگ اخرشد من با بچه ها داشتیم میرفتیم خونه بچه ها بهم گفتن الهام توام میای
ومن گفتم نه گفتن چرا گفتم خوب مادرم اجازه نمیده 😒
بچه ها گفتن بابا راضیش کن بیا بریم ما که توفاز شهید اینا نیستم چون همه باهمیم خیلی خوش میگذره من خیلی دوست داشتم برم😔
مهلت ثبت نام هم همش چهارروز بود ولی به خودم گفتم حالا میرم به مامانم میگم شاید قبول کنه وقتی رسیدیم خونه به مادرم گفتم ومادرم خیلی شیک گفت نه😭😔اونشب تا خود صبح ناراحت واعصبانی بودم
فردا جلسه بود و مادرا باید می اومدن مدرسه
مادرمن هم باید میومد
زنگ اخر بود و من به مادرم گفتم اینجا وایسا تا من به مدیرمون ی چیز بگم بیام
بدو بدو🏃♀🏃♀🏃♀به سمت مدیرمون رفتم وبهش گفتم خانم من خیلی دوستدارم راهیان نور برم ولی مادرم اجازه نمیده میشه شما باهاش حرف بزنید مدیرمون قبول کرد وگفت به مادرت بگو بیاد باز بدوبدو🏃♀🏃♀🏃♀به سمت مادرم دویدم وبهش گفتم مامان مدیرمون کارت داره...
ادامه دارد 💖💝
صبور باشید🌷🌹
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
#پاسخ:
1⃣زحمت و سختی که #پوشش_صورت برای زن ایجاد میکند، در پوشش موی سر نیست.
2⃣صورت و دست زن در حالی که ساده و عادی و طبیعی بوده و با هیچ آرایشی همراه نباشد، معمولا جلب توجه نمیکند و تنها در این صورت است که شرع مقدس پوشش آن را واجب نکرده است. اما اگر زنی بخواهد با صورت #آرایش شده در محیطی #عمومی ظاهر شود، حتما باید صورت خود را بپوشاند.
3⃣واجب نبودن پوشش قرص صورت و دستها(از مچ تا سر انگشتان) بدین معنا نیست که زن میتواند صورت خود را به دیگران بنمایاند و یا مرد نامحرم مجاز به نگاه آن باشد. و از این رو نگاه کردن زن و مرد نامحرم به صورت یکدیگر با قصد #لذت، #حرام و #گناه است ولی نگاه معمولی و بدون دقت مانعی ندارد.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
Karimi-EzdevajHazratZahra139202.mp3
4.59M
بیا که دعوتی به این جشن عروسی😍👏👏👏👏👏👏❤️❤️👏👏👏👏👏👏👏👏👏مداحی جشن ازدواج حضرت علی وحضرت فاطمه✨✨✨✨✨✨✨
@banomahtab
مافقط زیر پر چادرتان آرامیم
حس وابستگی طفل به مادر
بالاست
#چادر_خاکی_مادر
از لاک جیغ تا خدا
@banomahtab
هدایت شده از مدافع حریم
چالش
پسران علوی😊🌸🌸🌸🌸
بعد از چالش دختر محجبه من چالش پسران علوی هم جاش خالی بود ✨✨✨✨
عکس گل پسران مومن و علوی منش خود را برای ما ارسال کنید
آی دی جهت ارسال عکس👇
@rahane20
✨🙏🙏🙏✨
@banomahtab
جهت شرکت در چالش به ما بپیوندین👆👆👆
رضاخان هم اگر می دید با چادر چه زیبایی😍
جهان پر می شد از قانون چادرهای اجباری😘
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
🚫 مردهای مذهبی، گاهی وقت ها یادشان می رود از همسرشان بابت حجاب تشکر کنند❗️
🔵 یادشان می رود که:
🌸 پذیرایی از مهمان با حجاب سخت است!
🌸بچه داری با حجاب ملاحظه های خودش را دارد!
🌸خرید با حجاب چندان آسان نیست!
🌸 در گرمای تابستان چه جهادی است چادری بودن!
یادشان می رود
😌 اگر خیال شان از همسرشان راحت است؛
😌 اگر بخاطر داشتن حجاب همسرشان، زندگی شان شاد و به دور از تلخی هایی است که خیلی ها با آن دست به گریبان اند؛
😌 اگر همسرشان از نگاه هوس آلود و قدم های با قصد و غرض مردان کوچه و خیابان در امان است؛
💜 بخاطر حجابی است که همسرانشان به خاطر باور و ایمان خود رعایت می کنند! 💜
✅ خوب است آقایان گاهی با شاخه ای گل 💐💐💐 از همسرانشان تشکر کنند، تا همسرانشان بدانند جهادی که امروز با حجابشان میکنند، برای مرد زندگی شان ارزشمند است.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
بانو :
هر بار که از خانه بیرون میروی،🌸🌸
گوشه چادرت را بگیر وآرام بگو:
#هذه_امانتک_یا_زهرا❤️✨🌸
از لاک جیغ تا خدا
@banomahtab
چالش پسران علوی✨✨✨✨
کد #۳
امیر مهدی از تهران😍🙏✨✨✨
برای شرکت در چالش به ما ملحق شوید👇👇
@banomahtab
پارت پنجم
منو مادرم🚶♀🚶♀اهسته اهسته به سمت دفتر رفتیم وبا مادرم وارد اتاق شدیم.مدیرمون گفت شما جلو در وایسا دخترم ـ
رفتم جلو در وایسادم بچه ها دورم جمع شده بودن بعد از یک رب مادرم اومد بیرون و گفت توهم می خوای این سفر بری گفتم بله گفت پس برو تو امضا کن 😆😆
واایی از خوشحالی داشتم بال درمیوردم بچه ها با حرف مادرم جیغ هورا کشیدن و بعد مدیرمون با عصبانیت گفت برین بیرون.
من اون برگه ایی که باید امضا میکردم امضا کردم ...
قرار ما سه روز بود ۲۵و۲۶و۲۷یعنی سه شنبه حرکت میکردیم و ۲۷شبش خونه بودیم
ومدیرمون با بچه هاایی که ثبت نام کرده بودن گفت اگر شلوغ کنید به هیچ عنوان نمیبرمتون وما از ۱۸تا ۲۴هیچ شیطتنتی نکردیم .
بالاخره روزا 🌔نزدیک میشد روز ۲۳سوم دانش اموزی اومد سر کلاس و گفت بچه هابچهایی که برای اردو راهیان نور ثبت نام کردن برن نماز خونه خانم احمدی باهاش کار داره خانم احمدی مدیر مدرسه ما بود..
خلاصه ما رفتیم مدیرمون داشت مارو نصیحت میکرد
و باید چه چیزایی با خودتون بیارین..
قرارمون فردای اون روز ساعت ۷صبح گلزار شهدا بود اتوبوس ها اونجا وایمیسادن جلسه اون روز تمام شد وزنگ اخر که شد ما با بچه هایی که به این اردو نمیامدن حلالیت طلبیدیم وگفتیم اگه برنگشتیم مارو حلال کنید
بچه ها هم میزدن تو کلمون میگفتن زود برگردین
من خودم اونشب در تلگرام ی متنی فرستادم واسه کل مخاطبم واسه حلالیت واونها هم جواب میدن التماس دعا و ی عده میگفتن خاک اونجارو واسم بیار 😕😐
من لباسامو در کیفم گذاشتم اما متاسفانه لباس گرم واسه خودم با خودم برنداشتم چون فکر میکردم هوای اونجا خیلی گرمه ....
ما فردا هفت صبح همه گلزار شهدا بودیم اولین بار بود اشکهای مدیرمونو 😭😭میدیدم اخه ایشون با ما نیمدن واز ما التماس دعا داشتن ایشون با ما چندتا عکس یادگاری گرفتن و گفتن هروقت دلم واستون تنگ شد به این عکسها نگاه میکنم ما ساعت ۸صبح سوار اتوبوس شدیم....
پارت ششم
وقتی سوار اتوبوس شدیم دیگه هیچ کس حوصله حرف زدن نداشت و همه ی هنصفری در گوششان بود و چشمها همه بسته بود و خودم چشمانمو بستم وبا ی اهنگ ارام خوابم برد چشمانمو باز کردم ساعت حدودهای ۱۲بود
ی معلم تو اتوبوس بود به اسم خانم ابراهیمی ی شعر واسه بچه ها اماده کرده بود و باید همه بچه ها اون تمرین میکردن شعر واسه مدافعان حرم بود
حدودهای ساعت ۲بعد از ظهر بود که رسیدیم ی رستوران نزدیکای همدان همه پیاده شدیم وقتی وارد سالن شدیم خیلی شلوغ بود تمام دانش اموزان اومده بودن منتظر غذا بودیم همین طور که نشسته بودم دوستم الهه گفت الهام میای بریم وضو بگیریم نماز بخونیم
گفتم چی نماز😳گفت اره نماز😊این همه راه اومدیم نماز نخونیم حیفه ها من به بچه ها گفتم اوناهم قبول کردن بیا توهم بریم گفتم باشه بریم همگی رفتیم واسه وضو رفتیم و به سمت طبقه بالا واسه نماز
نماز با بچها خوندم ی حس خوبی داشتم نمی دونم چرا تا حالا حسو نداشتم😊اومدیم پایین واسه ناهار...
ناهارو ما خوردیم و دوباره سوار اتوبوس شدیم نزدیکای پنج بعد از ظهر بود دیگه واقعا داشت تو اتوبوس حوصلم سر میرفت...
پارت هفتم
همه سرشون تو گوشی بود الهه ام که همش خواب بود میخواستم تک تک بچه ها رو خفه کنم همشون سرشون توگوشی بود .😡
با خودم فکر کردم برم ی فیلم دانلود کنم ببینم تا اومدم سر گوشیم دیدم از خانه بیش از ۲۵بار زنگ زدن 😱
گفتم ای وای من حواسم کجا بوده سریع خونه رو گرفتم وتا همین که صدای مادرم شنیدم داشت گریه میکرد😭
وگفتم مامان چیشده
گفت دلم واست تنگ شده کی میای خونه
به مامانم گفتم الهی قربونت بشم من
من که تازه اومدم انشاالله دو روز دیگه میام پیشت و یخورده باهاش حرف زدم و بعد قطع کردم
تا اومدم فیلم دانلود کنم دیدم نتم افتضاحه😔گفتم ای بابا...
تو حال خودم بودم دیدم الهه پاشد از خواب
نگاه کرد به بچه ها گفت چتونه بابا همش سرتون تو گوشیه
ی دو روز اومدیم بیرون همش سرتون تو گوشیه همه گوشیاروگذاشتن کنار همه گفتیم خندیدیم یکی از بچه ها یکارایی انجام میدید ادم کلن خندش میگرفت
تو همین حال خنده بودیم که خانم ابراهیمی گفت وسیلاهاتونو جمع کنید داریم نزدیک به پایگاه توحید میشیم ...
وقتی رسیدیم خادمان اونجا بهمون میگفتن خوش اومدین
ما وارد اردوگاه تهران شدیم و به ما گفتن وسیلاهاتونو بزارین داخل اتاق و کاراتونو انجام بدین که امشب واسع شما نمایش دارن
من وارد اتاق شدم اولین کاری که کردم لباسهامو عوض کردم و بعد دست وصورتمو شستم
و چادرمو سر کردم وبا بچه ها راه افتادیم
تعداد دانش اموزا خیلی زیاد بود فک میکنم حدود ۵۰۰نفر بودیم یاد اربعین حسینی میفتادم که مردم با پای پیاده به کربلا میرون وقتی رسیدیم همه روی صندلی ها نشستن...
ادامه دارد 🌷🌹
صبور باشید😅☺️
از لاک جیغ تا خدا
@banomahtab
سلام صبح همگی بخیر🌸🌸🌸
عکس های امروز چالش ومیفرستم
بفرستین برای مخاطبین وگروه هاتون تا بازدیداتون بالا بره😊🌸🌸🌸👇👇
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
وقتی انقلابیگری و آرمانخواهی در جان و پوست انسان ریشه کرده باشد، در هر پوسته عوض کردنی و تغییر نقشها در زندگی، همسر شدن، مادر شدن و... هیچ تغییری نخواهد کرد. این امر نتیجهای جز سعادت در پی ندارد.
بخشی از روایت جذاب همسر شهید قدرت الله ملانوری از زندگی مشترکشان در برنامه نیمه پنهان ماه از شبکه افق
مشاهده کامل این قسمت از برنامه #نیمه_پنهان_ماه در لینک زیر:
yon.ir/NkoYW
از لاک جیغ تا خدا
@banomahtab