eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
7.5هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام به همگی 🌹🌹🌹 همانطور که دیروز قول دادم از امروز متن ارسالی دوست عزیزمون ومیگذارم اسماء عزیز از شیراز 👇👇👇
هدایت شده از بایگانی مطالب
متن ارسالی اعضا✨🌸✨🌸✨🌸 ماجرای تحولم✨✨✨قسمت اول سلام به همه اعضای محترم کانال وتشکر بخاطر کانال بسیار خوبتون🙏🌻 حدود هفده هجده سالم بود که با دوستان عمه ام رفتیم سفر زیارتی مشهد🍁 گروه کلاس قرآن بودن و من ومادرم با عمه ام رفتیم به این سفر🍁 سفر عجیبی بود حال خوبی داشتم دلم میخواست همونجا بمونم وبرنگردم شهرمون چادر نمیپوشیدم 😢 درست یادمه یک مانتو بنفش خریده بودم خودم رنگش ودوست نداشتم 🤔 اما چون دوستام گفته بودند مد شده خریدم مامانم دلش نمیخواست من این تیپی بیام بیرون مخصوصا تو این سفر اما چاره منو نمیکرد 🙏😔 یه شب دعای کمیل حرم بودیم من بافاصله مامانم نشسته بودم پیش یکی از دوستام که تو سفر باهاش آشنا شدم🍁 یه لحظه رفتم از مامانم یه چیزی بگیرم رسیدم نزدیکش اشک تمام صورتشو پوشانده بود متوجه من نشد😭 دیدم داره میگه یا امام رضا دخترم وبه تو میسپارم ترا به پهلوی شکسته مادرت نذار راه اشتباه بره 🙏😭 سریع برگشتم سر جام آخه یه حس خجالت داشتم وقتی دیدم اینقدر اذیت هست ولی سکوت میکرد توی دلم یه طوری شد✨ سرم وگذاشتم سجده وخیلی گریه کردم . راستش وبخواین روم نمیشد از امام رضا بخوام کمکم کنه😢 اونشب گذشت و من مدام چهره مامانم جلو چشمام بود انگار بین دو راهی بودم پریشان بودم ونمی دونستم باید چکار کنم 😢🙏 بیشتر از طعنه دوستام میترسیدم وگرنه خودمم بدم نمی اومد چادر بپوشم مخصوصا از این چادرهای لبنانی خوشم میومد✨ ادامه دارد✨✨✨ @banomahtab در ایتا
هدایت شده از بایگانی مطالب
متن ارسالی اعضا داستان تحول من ✨✨✨قسمت دوم توی راه اتوبوس از سمت شمال وقم برگشت نرسیده به قم توی یک بیابون اتوبوسمون خراب شد خیلی معطل شدیم بعد چند ساعت راه افتاد وسوار شدیم رفتیم جمعکران مسافران وپیاده کرد ورفت تعمیرگاه🍁 قرار شد یک اتوبوس دیگه برامون بیاد نزدیک های صبح بود که رسیدیم همه خسته وگرسنه وخاک آلود✨ هر کسی یه سمتی رفت تا یه چیزی برای خوردن پیدا کنه خیلی خسته بودیم همه کنار دیوار روی زمین ولو شده بودن دیگه داشت ظهر میشد سرو صدای گروه بالا رفته بود مسئول گروه نمیدونست باید چکار کنه هرچی زنگ میزدن راننده جواب درستی نمیدادن یکی از خانمها دیگه خیلی عصبانی شد وشروع کرد به سرو صدا کردن که این چه وضعشه یه فکری بحالمون کنید حالا اگه یه جای درستی بود یه چیزی😐 اینو که گفت یکی از خانم های جوون گروه بلند شد از ناراحتی دستاش میلرزید باحالت بغض گفت این چه حرفیه زدین یعنی چی؟ از اینجا بهتر کجا را سراغ دارید؟ مردم آرزوشونه یه لحظه اینجا باشن 😡 خانمه گفت منظورم اینه که خاکی هستیم حمام نرفتیم زیارت نمیتونیم بریم اون خانم جوون گفت عزیز من آقا به دلمون نگاه میکنه خدا کنه دلمون خاکی نباشه وگرنه ظاهر که مهم نیست مگه داستان پیر غلام امام حسین ونشنیدی مهم دله بانو ... اینجا بغضم ترکید انگار از مشهد تا اینجا تو گلوم بود الان ترکید رفتم یه گوشه خلوت کردم خواستم اینبار از ته دل خواستم😭🙏✨🍁 ادامه دارد... @banomahtab در ایتا
📷 عربستان یک زن "روزنامه نگار و فعال مدنی" بنام أسراءالغمغام رو به ضرب شمشیر اعدام کرد وپدرش حتی نتونست براش وکیل بگیره یادتونه یه عده بخاطر۴تا قانون عوام‌فریبانه چطور از میگفتند وباهاش خودتحقیری میکردن؟ ازقضا اون دوستان خیلیم به عناوینی مثل "فعال مدنی" حساسند @banomahtab
هدایت شده از بایگانی مطالب
گفت فهمیدم چرا رنگ چادرت مشکیه گفتم چرا؟ گفت چون سایه مادر بالا سرته ..💝 از لاک جیغ تا خدا @banomahtab
چادر لبــاس رزم زن است پس... باجــان ودل ازش دفــاع کن تا آخرین قطــره ی خــــون🌹🌹🌹 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab
رمان الهام ارسالی اعضا🌹🌹🌹 پارت هفــدهم ی چندروزی بود که به بهشت زهرا نرفته بودم و دلم بدجور هوای داداش رسول کرده بود😔 وشب ها فقط با نوحه های مدافعان حرم و اقای محمد حسین پویانفر اروم میشدم😭😔 شب هام همش شده بود گریه😭 وفقط دوست داشتم ی جا برم و بایکی درد ودل کنم یک شب داشتم توی تلگرام در کانال ها سرک میکشیدم 😐 که یهو دیدم در کانال حسینیه شهدا نوشت فردا شب دعا کمیل در جوار دوشهید یکی مدافع حرم ودیگری از دفاع مقدس😍 خوشحال شدم وگفتم اخ جون فرداشب میرم وبااین دوتا شهید حسابی درد ودل میکنم😊 برای همین بدو بدو🏃♀رفتم پیش مادرم وبهش گفتم اما اون گفت فرداشب ی جا دعوتیم استاد محمد فراهانی میادش نمیشه بریم😭 باز رفتم تواتاقم زدم زیر گریه گفتم وای خدا دارم دیوونه میشم هنصفری برداشتم ی نوحه گذاشتم باز یهو دیدم تو کانال حسینیه نوشت جمعه مراسم دفن این دوشهید بزرگوار یکی دربهشت زهرا ودیگری در در بی بی زبیده😍 دوباره بدو بدو🏃♀رفتم پیش مادرم و دوبارع موضوع رو بهش گفتم و او گفت من نمی تونم بیام ولی اگه دوستات میان تو برو از خوشحالی بال دروردم زود رفتم به دوستام گفتم و اوناهم قبول کردن قرارمون مسجد جامع ساعت ۱۱/۳۰بودش نماز جمعه رو خوندم ووقتی دوشهید رو اوردن خیلی خوشحال شدم😊 وبه بچها گفتم بهشت زهرا بریم یا بی بی زبیده همه گفتن بهشت زهرا 😍واای انگار دنیارو بهم دادن سریع سوار اتوبوس شدیم توراه موتور سوارهایی رو میدیدم که پرچم های زردی به دست داشتن که روی اون نوشته بود کلنا عباسک یا زینب شهدای فاطمیون ...😔 ی پرس و جو راجب این شهید مدافع حرم کردم گفتن که دوسال پیش شهید شده تازه امسال اوردنش جنازشو و تازه بدون سرهم اوردنش همون لحظه یاد شهید محسن حججی افتادم ..... ادامه دارد...🌹🌷 صبور باشید💖💝 @banomahtab
هدایت شده از بایگانی مطالب
متن ارسالی اعضا داستان تحول من✨✨✨✨قسمت سوم وقتی برگشتم دیدم همه دارن میرن غذا میگیرن توی بلندگو اعلام کرده بود که همه زوار ناهار مهمان آقا هستن لقمه های گوشت کوبیده بود اعلام کردن اتوبوس جدید رسید غذا را خورده ونخورده راه افتادیم سوار که شدیم سرم و روی شیشه اتوبوس گذاشتم و همش به حرفهای اون خانم فکر میکردم رسیدیم شیراز چند روز بعد یکی از دوستام زنگ زد وگفت با بقیه دوستان قراره عصر پنج شنبه برن پارک وقتی ازم خواست تا برم یه دفعه توی دلم یه چیزی ریخت پایین یه استرس شدیدی پیدا کردم به حدی که سریع خداحافظی کردم ورفتم دستشویی😔✨ شب خوابم نمیبرد همش تو فکر بودم چکار کنم من قول دادم به خودم که چادر بپوشم از طرفی دوستام اصلا از چادر وچادری ها خوششون نمی اومد بارها جلو خودم خیلی ها را مسخره کرده بودن وخود من هم خندیده بودم😐😢 نفهمیدم کی خوابم برد صبح که از خواب بلند شدم حس خوبی نداشتم دلم نمیخواست روز بشه 🍁🍁🍁 نمیدونستم کار درست چیه واز طرفی کسی وهم نداشتم کمکم کنه روم نمیشد با کسی دراین مورد صحبت کنم یه دفعه یادم به همون خانم جوون افتاد رفتم به عمه ام زنگ زدم وشماره اون خانم وازش گرفتم 🍁🍁🍁 ادامه دارد... @banomahtab در ایتا
هدایت شده از بایگانی مطالب
متن ارسالی اعضا✨✨ داستان تحول من ✨✨✨ قسمت چهارم بعد از ظهر زنگ زدم به اون خانم اسمش نرگس بود از همون اوایل سفر ازش خوشم اومده بود یه آرامش ومهربونی خاصی توچهرش بود😊 چشماش یه برق عجیبی داشت از حجابش خیلی خوشم می آمد یه طور قشنگ شالش ومیبست وچادرش هم خیلی دوست داشتم از اولش که دیدمش توی دلم یه چادر لبنانی مث اونو خواست🙏😊✨ خلاصه بهش زنگ زدم اولش نشناخت اما بعد یه خورده معرفی کردم و اسم عمه ام وآوردم یادش اومد روز شنبه بود گفتم میخوام ببینمتون وپشت تلفون یه مقداری براش توضیح دادم گفت شب میخوام برم یه جایی گوشی بده مامانت ازش اجازتو بگیرم و باهم بریم ✨✨✨✨ قبل اذان یه جا قرار گذاشتیم و رفتیم اونجایی که نرگس خانم میخواست ببردم کانون فرهنگی رهپویان وصال 😊✨✨✨❤️ یه هیئت خیلی خوب که همه جوون بودن وهر شنبه مراسم داشتن خیلی جو صمیمی خوبی بود چقدر همه به هم احترام میگذاشتن تا حالا این همه جوون هیئتی را باهم ندیده بودم 🍁🍁🍁🍁 میدیدم همدیگه را باعشق ومحبت تو آغوش میگیرن همشون مث نرگس خانم بودن یه حس خوب آرامشی داشتن ✨✨✨ دوستای نرگس خانم منو هم خیلی تحویل گرفتن 🌸🌸🌸 ادامه دارد.... @banomahtab درایتا