eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.4هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
8.6هزار ویدیو
151 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 ۹۴ ✍ (م.مشکات) - برای منم آوردی عمو؟ - من چی؟ شاهرخ که سعی می کرد آرامشان کند تا بتواند کیف را باز کند گفت: - برای همه آوردم. آروم باشید تا بتونم بهتون بدم بچه ها ساکت شدند و شاهرخ توانست کیف را روی پایش بگذارد و بعد شروع کرد به پخش کردن اسباب بازی ها! چندتائی از بچه ها روی تخت رفته بودند و منتظر بودند تا نوبتشان برسد. یکی از دخترها که حدوداً 5-4 ساله بود دستش را دورگردن شاهرخ انداخته بود. وقتی اسباب بازی اش را گرفت شاهرخ را بوسید. شاهرخ توی بغل نشاندنش و بقیه اسباب بازی ها را پخش کرد. بچه ها اسباب بازی هایشان را با ذوق به هم نشان می دادند. هر کدام گوشه ای رفتند و مشغول بازی شدند. شاهرخ می خواست بلند شود که یکی از بچه ها جلو آمد و خودش را از تخت بالا کشید. - عمو؟ - جان عمو؟ - میشه من دختر شما باشم؟ - آره خانمی - دخترا می شینن تو بغل باباشون. میشه منم بشینم؟ شاهرخ دستی به سر دخترک کشید و دخترک را توی بغلش گذاشت و دستهایش را دورش گرفت. - پریا خانم، دختر خوب بابائی پریا سرچرخاند و با لحن کودکانه اش گفت: - اون دفعه که بابای مینا اومده بود بغلش کرده بود. منم دلم می خواست بابای منم باشه ولی مینا گفت بابای اون مال خودشه. حالا منم بابا دارم بعد صورت شاهرخ را بوسید. شاهرخ هم پیشانی دخترک را بوسید و پریا شروع کرد به تعریف کردن برای باباشاهرخش. شروین رفت کنار پنجره و به بیرون و ردیف درختها خیره شد. چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. پیشانی اش را به پنجره چسباند تا کمی خنک شود.هیچ گاه فکر نمی کرد که در این دنیا همچین جایی هم وجوود داشته باشد. - دلت می خواد پنجره رو باز کنی، نه؟ شاهرخ بود که کنارش ایستاده بود. چیزی نگفت و دوباره از پنجره به بیرون خیره شد. - اینا حتی از هوای تازه هم محرومن. تمام روز توی یه اتاق دربسته. اونم درحالی که فاصله چندانی با مرگ ندارن. تصور کن بیشتر عمرت رو توی همچین وضعیتی باشی مکثی کرد و بعد گفت: -تقریباً هفته ای یه بار می آم اینجا. می آم اینجا تا بفهمم چقدر بنده ناشکری ام. وقتائی که فقط نصفه خالی لیوانم رو می بینم می آم اینجا تا یادم بیاد همینقدر که می تونم دست دراز کنم و پنجره رو باز کنم و هوای تازه رو نفس بکشم یعنی یه نعمت. یه نعمت که من دارم و خیلی ها ندارن اما من فکر می کنم خوشبختی یعنی چیزای خیلی بزرگ و یادم می ره اگر نگاه من بزرگ نباشه بزرگترین نعمت ها حقیر می شن. میام تا یادم بیاد در برابر خوشی هایی که داشتم شاکر بودم که در برابر سختی هاش طلبکار باشم؟ بعد از شروین پرسید: - می تونی خوشبختی های زندگیت رو بشماری؟ شروین به شاهرخ که با لبخند نگاهش می کرد خیره شد. می خواست حرفی بزند که صدای باز شدن در اتاق باعث شد دوتایی برگردند . علی وارد اتاق شد و همراه خودش ویلچری آورد که دختری 12-11 ساله روی آن نشسته بود. لباسی صورتی و روسری سفید رنگ که معلوم بود با دقت بسته شده تا مویی از آن بیرون نباشد. با ورود علی و ویلچر همه ساکت شدند. دخترک با دیدن شاهرخ دهانش به خنده باز شد. شاهرخکه به دختر خیره شده بود زیر لب گفت: - بیا، بیا تا ببینی همونقدر که می تونی حرف بزنی اونقدر خوشبختی که دیگه به هیچی نیاز نداری بعد جلو رفت . به دختر که رسید جلوی ویلچر زانو زد. گوشه دامن دختر را گرفت و بوسید. - سلام ریحانه خانم دختر بدون اینکه چیزی بگوید سر تکان داد. چند لحظه ای با همان لبخند معصوم در چشمان شاهرخ خیره شد. دستش را مشت کرد و روی قلبش گذاشت. - خوبی خانمی؟ ریحانه سرتکان داد. - کتاب هایی رو که برات آورده بودم خوندی؟... آفرین، دیگه چه کار کردی عمو؟ دخترک کاغذی را از کنار صندلی اش برداشت و به شاهرخ داد. شاهرخ نگاهی به نقاشی کرد. شروین آرام جلو آمد و پشت سر شاهرخ ایستاد. می توانست نقاشی را ببیند. یک خانه، یک درخت، یک دشت سبز و دو نفر. یک مرد کت و شلواری و یک دختر بچه. دخترک مرد تصویر را نشان داد و بعد به شاهرخ اشاره کرد. - این منم؟ پس اینم تویی دختر خندید. - بال داری؟ ریحانه  اشاره ای به آسمان کرد. شاهرخ هراسان به علی نگاه کرد و علی با تأسف سری به نشانه تائید تکان داد. ریحانه با اشاره به شاهرخ فهماند که نقاشی را برای او کشیده. شاهرخ با خوشحالی گفت: -برای منه؟ خیلی قشنگه. حتماً می زنم به دیوار اتاقم و دختر لبخند زد. - خب، حالا منم یه چیزی برای تو آوردم @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۹۵ ✍ (م.مشکات) از جیبش جعبه کوچکی را بیرون آورد. باز کرد و جلوی دخترک گرفت. ریحانه گردن بند توی جعبه را برداشت. با ذوق آن را گرفت و علی گفت: -بذار برات ببندمش -چقدر بهت میاد ریحانه با لبخندش از شاهرخ تشکر کرد اما سرفه ای که کرد نشان داد که دیگر وقت رفتن است. علی گفت: -خب، اینم عمو شاهرخ. حالا دیگه باید بریم وگرنه حالت بد میشه عزیزم. باشه؟ ریحانه به علی چشم دوخت. نگاه ملتمسانه اش از یک طرف و بدتر شدن حالش از طرف دیگر علی را بین دوراهی متأصل می کرد. پیشنهاد شاهرخ راه حل خوبی بود. - می خوای من ببرمت عمو؟ دختر با شنیدن این حرف چنان خوشحال شد که دستانش را به هم کوبید. شاهرخ جای علی قرار گرفت و سه نفری از اتاق بیرون رفتند. شروین همانجا ایستاده بود و به هم خوردن در اتاق را تماشا می کرد. احساس می کرد دیگر نمی تواند در آن فضا نفس بکشد. با قدم هایی بی حال و سنگین از پله ها پائین آمد و روی نیمکتی که کنار حوض بیمارستان بود نشست. شاید برای اولین بار بود که با دقت به اطرافش نگاه می کرد و دنیایی غیر از آنچه تا به حال دیده بود می دید. تا به حال به این فکر نکرده بود که اگر مجبور باشد هفته ای چند روز یا حتی چند ساعت وقتش را در بیمارستان بگذراند چه حسی پیدا می کند؟! مردی را روی ویلچر می بردند. نگاهی به پاهای خودش کرد و حرف شاهرخ در ذهنش تکرار شد: - می تونی نعمت های زندگیت رو بشناسی؟ ... در برابر خوشی ها شاکر بودی؟ ... آنقدر غرق در افکار خودش بود که متوجه حضور شاهرخ نشد. - مگه امتحان نداری؟ شاهرخ روبرویش ایستاده بود. - ساعت دوازدهه. نمی خوای ناهار بخوری؟ -ها؟ چرا. بریم.... وقتی از بیمارستان دور شدند شروین سکوتی را که حاکم شده بود شکست و گفت: - اون دختره کی بود؟ فامیلتونه؟ انگار خیلی برات مهمه؟ -یکی از بچه های پروشگاهی بود که راحله توش کار می کرد. خیلی شیرین زبون بود. از 8 سالگی سرطان گرفت. راحله می خواست به عنوان فرزند قبولش کنه اما مریضی راحله و مشکلات بعد از اون خیلی چیزا رو عوض کرد. شوک مرگ راحله و پیشرفت مریضیش باعث شد قدرت تکلمش رو از دست بده. بچه عجیبیه. دیدی چطور محکم روسریش رو بسته بود که موهاش پیدا نباشه؟ اونم درحالیکه به خاطر شیمی درمانی حتی یه دونه مو هم نداره. وقتی یه بار راحله ازش پرسید گفت: من به وظیفه خودم عمل می کنم شاهرخ مکث کوتاهی کرد و با لحنی پر از درد گفت: -می بینی شروین؟ بعضی ها توی یه اتاق کوچیک و پر از درد اینقدر روحشون بزرگه و خیلی ها توی بهترین جاها خوش بختیشون رو توی نگاه های تحسین آمیز اطرافیانشون جستجو می کنن.حاضر میشن به هر قیمتی نگاه ها رو به سمت خودشون بکشن. گاهی چقدر تعریفمون از خوشبختی حقیر میشه این را گفت، نفس عمیقی کشید و سرش را به طرف کنار خیابان چرخاند. شروین که می دانست اینجور مواقع تمایلی به حرف زدن ندارد ساکت شد. هنوز به دانشکده نرسیده بودند که شاهرخ ازش خواست نگه دارد. - من چند تا کار دارم، تو برو - شاهرخ؟ - بله؟ مردد گفت: -میشه امشب هم بیام؟ دوست ندارم برم خونه شاهرخ فقط نگاهش کرد. شروین درمانده گفت: -خواهش می کنم! شاهرخ لبخند زد. - باشه بیا - ممنون - پس این کیف منم پیشت باشه برام بیارش - اوکی، فعلاً - خداحافظ.... * آرتور اَش قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریقخون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد. طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هاییمحبت آمیز برایش فرستادند. یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟ آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت: در سر تا سر دنیا بیشاز پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش میکنند حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
عجب عاشقانه هایی امشب میان من و"معبودم" هست من با هزاران اسم صدایش بزنم او هر بار بگوید "جانم" #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
52.mp3@ostad_shojae
زمان: حجم: 4.33M
6 اگه باطن مشکلات رو بشناسی، 💢راحت میتونی تحملشون کنی! اول باید بشناسی، بعد باید یقین بیاری، تابتونی مثل زینب، زیباییـ🌸ـها رو، درلابلای سختیها ببینی و آروم باشی @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
4.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😳دختران بی حیا ولی چادری! ❌ماجرای حجاب آمریکایی که اخیرا در کشور بین دختران مذهبی باب شده است و از بدحجابی است!!! 📽صحبت های تکان دهنده استاد پورآقایی در مورد دخترانی که به اصطلاح دارن می کنن... 🚨حتما ببینید و منتشر کنید @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
برخی از مردم نسبت به دین بدبین میشن، چرا؟ چون مذهبیا و مدعیان دینداری بد عمل می‌کنن. دراول کار یکمی حق می‌دیم بهشون. ولی اگه بخوایم دقیق‌تر نگاه کنیم حق نداریم بخاطر عملکرد بد برخی مذهبی‌ها به اصل دین بدبین بشیم. چرا؟ ما اول باید اسلام رو بشناسیم بعد خودبه‌خود مسلمونا شناخته می‌شن، ولی ما برعکس عمل می‌کنیم، اول مسلمونارو نگاه می‌کنیم چه‌جوری عمل می‌کنن بعد درباره اسلام قضاوت می‌کنیم. اون مسلمونی که از اسلام فقط ظاهرش رو گرفته و بد عمل می‌کنه، مشکل از خودشه نه از اسلام، اتفاقا اسلام هم اونو قبول نداره و چوب تو آستینش میکنه. اسلام که فقط ظواهر نیست اگه یه مسلمون بظاهر مذهبی امانت‌دار نیست، اگه دزده اگه اختلاس می‌کنه، مگه اسلام بهش اجازه داده؟ احادیث و آیات شدیداللحن درباره مال مردم خوردن و مال حرام خوردن رو ببینید. کجا اسلام اجازه داده؟ بعد از فتح مکه و جمع کردن بت‌ها از دور کعبه، طبیعتا کلید درب خونه خدا رو باید از کلیددار قبلی می‌گرفتن، عثمان ابن طلحه که یک فرد مشرک بود، کلیددار کعبه بود، کلید رو ازش گرفتن که یک مسلمون جاش کلیدداری کنه، آیه ۵۸ سوره نساء نازل می‌شه که(همانا خداوند شمارا امر می‌کند که امانات رو به صاحبش واگذار کنید) آیه می‌گه کلیددار رو عوض کردید درست، ولی اون کلیدها برای شما نیست برای کلیددار قبلی بود، کلیدهاشو بهش برگردونید، اون چند گرم آهن مال خودشه، وقتی به عثمان بن طلحه اینو گفتن این سطح از انسانیت رو که دید مسلمون شد آقا اسلام اینه، انقدر حساسه رو مال و اموال دیگرانه، حالا یه حروم‌لقمه ای دزدی می‌کنه به اسم اسلام نذاریمش، اگه یه مذهبی اخلاقش گنده به اسم خدا پیغمبر نگذاریم، اگه یه چادری دو‌به‌هم زن و خاله زنکه حجاب رو زیر سوال نبریم. اگر یک روحانی بد عمل می‌کنه به‌پای دین نگذاریم. و از اون طرف هم، آقای روحانی، آقای طلبه، آقای حزب‌اللهی تو باید بیشتر مراقب رفتارت باشی تا مردمو نسبت به دین بدبین نکنی. نمیتونی؟ ادعای دین داری هم نکن یکی وسط جنگ جمل، اومد به امیرالمؤمنین(ع) گفت آیا ممکنه که طلحه و زبیر با اون شخصیت و سابقه درخشان در اسلام و عایشه همسر پیامبر بر باطل گرد هم بیان؟ امیرالمؤمنین فرمود: حق و باطل را با شخصیتها نمی‌توان شناخت، اول حق و باطل را بشناس، اهل حق و اهل باطل را خواهی شناخت نه‌باید کورکورانه دین‌داری کرد. نه باید بدون تحقیق درباره دین قضاوت کرد. اسلام تنها دینیه که گفته باید اول تحقیق کنی، تفکر کنی با عقلت اسلام واقعی رو بسنجی، بعد آزادی انتخابش کنی. ولی وقتی انتخاب کردی باید مطیع باشی @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
گفتند: چادرت را بردار، حالا چه اشکالے داره با مانتوے بلند، حجاب کامل داشته باشے؟! جواب دادم : همیشه بهترین کار این است که بین خوب وبرتر ، برتر، را انتخاب کرد ومن هم چادر حجاب برتر را انتخاب کرده ام گفتند درسته که چادر حجاب برتره ولی زحمت زیادے دارد... در این گرما اذیّت نمیشے؟! گفتم گرما که مهم نیست ، غرق شدن عبد در معبود لذّت داره✨ چادر لذت دارد، باور کن💕 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۹۵ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) از جیبش جعبه کوچکی را بیرون آورد. باز کرد و جلوی دخترک گرفت
🌹🍃 ۹۶ ✍ (م.مشکات) از آنمیان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند و شاید پنجاه هزار نفردر مسابقات شرکت می کنند پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه مییابند پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را مییابند چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند و دو نفر بهمسابقات نهایی وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگزنپرسیدم که : خدایا چرا من؟ و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارمکه از خدا بپرسم : چرا من؟ فصل نوزهم از جلسه بیرون آمد. خودکارش را توی جیبش گذاشت. کسی از پشت سر چشم هایش را گرفت. دست هایی را که روی چشمانش بود گرفت: - کیه؟ دست ها از جلوی چشمش کنار رفت و کسی کنارش ایستاد. - تویی سعید؟ -پس کیه؟ -فکر نمی کردم برگردی - دو روز رفتم خونه بابام. طلاقم دادی؟ ای نامرد! شروین لبخند زد: -باور نمی کردم به خاطر یه دختر دوستی هفت سالمون رو به هم بریزی - ازت دلخور بودم، حالا دیگه گذشته، ولش کن شروین چیزی نگفت. - دیگه باشگاه نمیای؟ این چند روز ندیدمت - یکی دو بار رفتم ولی دیگه حوصله ندارم - حیف شد - چرا؟ -هیچی مهم نیست شروین شانه ای بالا انداخت. - انصرافت چی شد؟ بی خیال شدی؟ -فعلاً آره - خوبه، معلومه شاهرخ خان همچین هم بی اثر نبوده - هر کسی یه خاصیتی داره - منظورت منم؟ خب منم می خواستم کمکت کنم - اما می دونستی من اینجوری خوب نمیشم - تو که تلافی کردی - به خاطر راه حل احمقانت آبروم جلوی شاهرخ رفت - چیزی گفته مگه؟ -دوست نداشتم همچین تصوری راجع بهم داشته باشه - اووو! یه جوری می گه انگار کیه! شروین نگاهی به سعید کرد. - برای من مهمه - خیلی خب بابا، چقدر سخت می گیری. اگه یه شام مهمونت کنم درست میشه؟ -فعلاً نه، امشب جایی ام - بازم خونه خاله اینا؟ - دیگه خونه نمی رم. زدیم به تیپ هم - ایول، بالاخره یه تکونی به خودت دادی؟ شروین کیفش را جابه جا کرد و پرسید: - باشگاه خبریه؟ - چطور؟ - چرا گفتی حیف؟ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۹۷ ✍ (م.مشکات) - چرا گفتی حیف؟ - چیز مهمی نبود. آرش می گه چون ضایع بازی درآوردی دیگه نمیای . می گه استادش بکن نکنش می کنه. خواستم بیای جوابش رو بدی ولی تو که دیگه نمیای . بی خیال شروین چیزی نگفت. و سوار شد. سعید پرسید: - مسیرت کدوم طرفه؟ -آزادی. اگه می ری می رسونمت سعید پرید بالا و گفت: - خونه کرایه کردی؟ شروین استارت زد. - فعلاً خونه مهدوی ام سعید سوت زد. - چه شود! یه کم که گذشت سعید پرسید: - این مهدوی چه جوری آدمیه؟واقعا همونقدر که نشون میده مثبته؟ فکر نمی کنم خیلی شبیه هم باشید. چطور اینقدر باهاش مچ شدی؟ - خودمم نمی دونم. همیشه فکر می کردم اینجور آدمها خیلی ترسناکن اما شاهرخ اصلاً اینجور نیست. شاید من اشتباه می کردم. به هرحال با اینکه احساس می کنم زیاد نمی شناسمش ولی باهاش راحتم - به نظر من خیلی بهش اعتماد کردی - اون کاری با من نداره که اعتماد من بهم ضرر بزنه - خیلی خوش بینی - من به از اون بدتر اعتماد کردم. حالا شاهرخ شده لولو؟ - من از روی دلسوزی می گم. خود دانی... نشسته بود و کتاب می خواند. شاهرخ با سینی وارداتاق شد. یکی از آبمیوه ها را جلوی شروین گذاشت و پرسید: -چی می خونی؟ -شعره، از کمدت برداشتم شاهرخ نگاهی به کتاب کرد و پرسید: -خب؟ شروین بدون اینکه سربلند کند گفت: - خب به جمالت! شاهرخ آبمیوه اش را روی میز گذاشت، پاهایش را روی هم انداخت، دستش را روی تکیه گاه مبل گذاشت و به شروین خیره شد: - نمی خوای بگی دیشب چه خبر بود که نصفه شب هوس دیدن من به کلت زد؟ شروین سرش را به طرف شاهرخ چرخاند. -بالاخره من باید بدونم برای چی باید به تو غذای مفت و جای خواب مجانی بدم؟ شروین کتاب را بست مدتی به کتاب خیره شد و بعد پرسید: - میشه من اینجا بمونم؟ -خونه خودتون که با کلاس تره شروین آهی کشید ولی حرفی نزد. - پس قبول داری. خب پاشو برو خونتون! شروین انگار حرف شاهرخ را نشنیده باشد گفت: - گاهی فکر می کنم اصلاً بچه اون خانواده نیستم. انگار منو از سر راه آوردن - شایدم از نوانخانه! - بایدم حال منو درک نکنی با شنیدن این جمله شاهرخ دست از شوخی برداشت. - مشکل تو فقط دختر خالته؟ -مشکل من خانوادمه بعد انگار عقده اش باز شده باشد گفت: - اصلاً منو نمی بینن شاهرخ. انگار شب کلاه غیبی سرمه! اگر من یک ماه خونه نباشم هیچ کس نمی فهمه. می خوای امتحان کنی؟ فکر می کنی از دیشب که از خونه زدم بیرون کسی سراغم رو گرفته؟ فقط یه بار زنگ زدن اونم برای دعوا! اصلاً براشون مهم نیست که من چه کار می کنم. کی می رم، کی میام. چی دوست دارم چی ندارم. بابام که چسبیده به ماشیناش. باورت میشه من فقط گاهی که پول تو جیبم رو ازش می گیرم باهاش حرف می زنم؟ اونم حتی گاهی می ریزه به حسابم. فقط به فکر اینه که چطور یه بنز رو بکنه 2 تا. مامانم که .... فلان روز مهمونیه. فلان شب تولد دوستمه. امروز نوبت آرایشگاهمه. فردا پروئه لباس، صبح کلاس یوگا و ... هزار تا کوفت و زهر مار دیگه. باور کن هانیه، خدمتکارمون، بیشتر حواسش به منه. خسته شدم شاهرخ، خسته شدم... شاهرخ اشکی را که در چشم های شروین حلقه زده بود اما غرورش مانع پائین آمدنش می شد دید. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۹۸ ✍ (م.مشکات) - به نظرت فرار کردن از خونه راه حل مناسبیه؟ تا کی میشه فرار کرد؟ -نمی دونم. اما لااقل کمتر اعصابم خرد میشه. دیگه نمی تونم تحملشون کنم. اصلاً شروین این را گفت و نگاهش را از شاهرخ به فرش دوخت. شاهرخ چند لحظه ای به شروین خیره ماند. بعد آبمیوه اش را برداشت و گفت: -فردا صبح حق نداری تا 7 بخوابی و وقتی نگاه متعجب شروین را دید گفت: - فردا روز کوهه. ساعت 5 بیدار باشه شروین داد زد: -چی؟ جون خودت بیخیال. من می خوام بخوابم. همون دفعه که اومدم تا سه روز بدنم بسته بود شاهرخ لیوان شربت را توی سینی گذاشت و همانطور که بیرون می رفت گفت: -اینجا تنبل خونه نیست. اگر می خوای اینجا بمونی باید به حرف من گوش کنی قیافه شروین دیدنی بود! * موبایل زنگ بیدار باش را زد. همانطور که چشم هایش بسته بود دستش را دراز کرد، کمی جستجو کرد تا پیدایش کند و بالاخره صدایش قطع شد. در جایش چرخید و پتو را بالا کشید. صدایی پچ پچ مانند توجهش را جلب کرد. آرام بلند شد. صدا را دنبال کرد . از اتاق شاهرخ می آمد. کمی در نیمه باز را هل داد. نور مهتاب داخل اتاق افتاده بود و هیکلی را که روی زمین خم شده بود را روشن می کرد. دقت کرد. احساس کرد بدن شاهرخ می لرزد. چند دقیقه ای به همان حال گذشت و بعد شاهرخ راست شد. دست دراز کرد و چیزی را از جلویش برداشت کمی که گذشت یکدفعه شاهرخ گفت: -چرا ایستادی پشت در؟ بیا تو جا خورد. آرام در را باز کرد و همانجا توی قاب در ایستاد. - فکر کردم برای بیدار کردنت حالا حالاها اوضاع داریم! - ببخشید نمی خواستم فضولی کنم. فقط کنجکاو شدم شاهرخ به تختش اشاره کرد و گفت: - خب بیا تو شروین از جلویش رد شد و گوشه تخت نشست. شاهرخ را می دید که به جایی خیره شده وآن لبخند گوشه لبش . تسبیح را توی سجاده گذاشت و رو به شروین گفت: - صدای من بیدارت کرد؟ سری تکان داد موبایلم کوک بود - خوبه. پس تا لباست رو می پوشی منم آماده میشم * شروین ایستاد و رو به شاهرخ که جلوتر از او می رفت گفت: - صبر کن شاهرخ، من خسته شدم و همانجا نشست. شاهرخ راه رفته را برگشت و روبرویش روی تخته سنگی نشست. شروین که نفسش بند آمده بود بطری آبش را درآوردتا آب بخورد. شاهرخ خنده کنان گفت: - هر کارت کنن بچه سوسولی! شرون در بطری آبش را بست: - کی صبحونه می خوریم؟ شاهرخ اشاره ای به بالادست کرد. - کنار اون درخت! - پس سهم منم بخور. من تا اونجا دیگه مردم! - قول میدم به وصیتت عمل کنم. خستگیت تموم شد؟ بریم؟ شروین نگاهی به شهر انداخت و گفت: -بارون دیشب دودش رو کمتر کرده بعد با مکثی کوتاه رو به شاهرخ گفت: - میشه یه سوالی ازت بپرسم؟ -حتماً - تو مشکلت چیه؟ - توی سیریش! مثل مار چنبره زدی رو زندگیم! - جدی پرسیدم شاهرخ با قیافه ای حق به جانب گفت: - مشکلی ندارم. چرا تهمت می زنی؟ - پس چرا اونجور گریه می کردی؟ -اینجور که معلومه نماز خوندن و این حرفها خیلی برات عجیبه! شروین دوباره کمی از آب بطری اش را سر کشید و گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗