eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
7.4هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌹🌿🌹 💌 سال هشتاد و نه که برای دومین بار مشرف شدیم به کربلا،☺️ من چندبار به آقا محمد گفتم برای خودمون کفن بخریم و ببریم حرم امام حسین برای طواف ،ولی ایشون همش طفره میرفت میگفت بالاخره یه کفن پیدا میشه که ما رو بذارن توش..🍃 . بعد چند بار که اصرار کردم ناراحت شد 😔و گفت دوتا کفن میخوای ببری پیش بی کفن؟؟؟💔 . اون روز خیلی شرمنده شدم😔 ولی محمدجان نمیدونستم که قراره تو هم یه روز بی کفن تو غربت...🕊 . کربلای عمر هرکس بی گمان خواهد رسید روز عاشورای ما هم یک زمان خواهد رسید . عاقبت باید حسینی رفت از دارِ جهان ورنه در بستر بِسَر عمرِ گران خواهد رسید شهید مدافع حرم ❣️ @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
12.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨💔✨💔 سال هاست که سر ِ راه ِ مُسافرانِ کــربــــلا می ایستمُ تــو را بــو می کِشَم یـک گوشـه می روم‌ُ و فقط " گــــریـــــــــــــــــه " می کنم💔😭 🖤 پ.ن:التماس دعا برا دل زیارت نرفته ها☘️✨ @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 #قسمت_بیست‌_چهارم 💠 باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم می
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 💠اینجا دیگه امنیت قبل رو نداره! من بعد از زیارت جلو در منتظرتون می مونم!» و عطش چشمانم برای زیارت را با نگاهش میچشید که با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد :«تا هر وقت بخواید من اینجا منتظر می مونم، با خیال راحت زیارت کنید!» 💠 بی هیچ حرفی از مصطفی گذشتم و وارد صحن شدم که گنبد و ستون های حرم آغوشش را برای قلبم گشود و من پس از اینهمه سال جدایی و بی وفایی از در و دیوار حرم خجالت می کشیدم که قدم هایم روی زمین کشیده می شد و بی خبر از اطرافم ضجه میزدم. 💠از شرم روزی که اسم زینب را پس زدم، از شبی که چادرم را از سرم کشیدم، از ساعتی که از نماز و روزه و همه مقدسات بریدم و حالا میدیدم حضرت زینب ع دوباره آغوشش را برایم گشوده که با دستانم، دامن ضریحش را گرفته و به پای محبتش زار میزدم بلکه این زینب را ببخشد. 💠گرمای نوازشش را روی سرم حس می کردم که دانه دانه گناهانم را گریه می کردم، او اشکهایم را می خرید و من ضریحش را غرق بوسه می کردم و هر چه می بوسیدم عطشم برای عشقش بیشتر می شد. 💠با چند متر فاصله از ضریح پای یکی از ستونها زانو زده بودم، میدانستم باید از محبت مصطفی بگذرم و راهی ایران شوم که تمنا می کردم گره این دلبستگی را از دلم بگشاید و نمی دانستم با پدر و مادرم چه کنم که دو سال پیش رهایشان کرده و حالا روی برگشتن برایم نمانده بود. 💠حساب زمان از دستم رفته بود، مصطفی منتظرم مانده و دل کندن از حضور حضرت زینب که راحت نبود که قلب نگاهم پیش ضریح جا ماند و از حرم بیرون رفتم. گره گریه تار و پود مژگانم را به هم بسته و با همین چشم پر از اشکم در صحن دنبال مصطفی می گشتم که نگاهم از نفس افتاد. 💠چشمان مشکی و کشیده اش روی صورتم مانده و صورت گندم گونش گل انداخته بود. با قامت ظریفش به سمتم آمد، مثل من باورش نمیشد که تنها نگاهم می کرد و دیگر به یک قدمی ام رسیده بود که رنگ از رخش رفت و بی صدا زمزمه کرد : «تو اینجا چیکار می کنی زینب؟» 💠 نفسم به سختی از سینه رد میشد، قلبم از تپش افتاده و همه وجودم سراپا چشم شده بود تا بهتر او را بینم. صورت زیبایش را آخرین بار دو سال پیش دیده بودم و زیر محاسن کم پشت مشکی اش به قدری زیبا بود که دلم برایش رفت و به نفس نفس افتادم. باورم نمی شد او را در این حرم ببینم و نمی دانستم به چه هوایی به سوریه آمده که نگاهم محو چشمانش مانده و پلکی هم نمی زدم. 💠در این مانتوی بلند مشکی عربی و شال شیری رنگی که به سرم پیچیده بودم، ناباورانه حجابم را تماشا می کرد و دیگر صبرش تمام شده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید و زیر گوشم اسمم را عاشقانه صدا میزد. عطر همیشگی اش مستم کرده بود، تپش قلبش را حس می کردم و دیگر حال و هوا از این بهتر نمی شد که بین بانوان برادرانه اش مصیبت دو سال تنهایی و تاریکی سرنوشتم را گریه می کردم و او با نفسهایش نازم را می کشید که بدنش به شدت تکان خورد و از آغوشم کنده شد. 💠 مصطفی با تمام قدرت بازویش را کشید تا از من دورش کند، ابوالفضل غافلگیر شده بود، قدمی کشیده شد و بلافاصله با هر دو دستش دستان مصطفی را قفل کرد. هنوز در هیجان دیدار برادرم مانده و از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمت شان کشیدم و تنها یک کلمه جیغ زدم : «برادرمه!» 💠دستان مصطفی سست شد، نگاهش ناباورانه بین من و ابوالفضل می چرخید و هنوز از ترس مرد غریبه ای که در آغوشم کشیده بود، نبض نفس هایش به تندی میزد. ابوالفضل سعد را ندیده بود و مصطفی را به جای او گرفت که با تنفر دستانش را رها کرد، دوباره به سمت من برگشت و دیدن این سعد خیالی خاطرش را به هم ریخته بود که به رویم تشر زد :«برا چی تو این موقعیت تو رو کشونده سوریه؟» 💠در سرخی غروب آفتاب، چشمان روشن مصطفی میدرخشید، پیشانی اش خیس عرق شده و از سرعت عمل حریفش شک کرده بود که به سمت مان آمد و بی مقدمه از ابوالفضل پرسید : «شما از نیروهای ایرانی هستید؟»... ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌷بسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم🌷 مجموعه ی ما رو در لینک های زیر دنبال کنید🙏🙏 🔷ابراهیم و نوید دلها تا ظهور👇 http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f 🔷کانال عشق یعنی یه پلاک👇 https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f . 🔷کانال استیکر شهدا 👇 https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80 . 🔷 بیت الشهدا (ختم قرآن )👇 https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c 🔷بیت الشهدا(ختم ذکر)👇 https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733 🌷ایدی ما در اینستاگرام: Instagram.com/ebrahim_navid_delha 💫در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
12.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
{~•°🌹🌿°•~} یا امام رضا دلم هوای تو کرده شه خراسانی .. چه می شود که بیایم حرم به مهمانی...؟ دلم زکثرت زشتی بریده آقاجان... عنایتی که بیایم، تویی که درمانی.... 🍀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍀💐🍀💐 ڪاش اون موقع هم لاین و اینیستاگرام و ... بود این رزمنده عڪسشو مےذاشت و مےنوشت☝️ من و پاے قطع شدم همین الان یهویـے براے دفاع از میهن و نامــوس😔 ⁉️ بہ نظرت چقدر لایڪــ مےخورد؟! 🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
سید‌مهدی حسینی، زمینه(1)_5940749242854279001.mp3
10.89M
•|🌱|• معنۅے ✨ بَدھ‌ ڪھ پیشــ تۅ مۅے سࢪمــ سپید نشھـ .. بَدھ ڪھ نۅڪرتــ بمیرھ ۅ شهید نشھ‌ ...💔 🥀 🖤 ❣️ @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️مژده ♨️مژده 💥چالش داریم اونم چه چالشی💥 🌺عکس,همراه با یک جمله از رفیق شهیدم 💢شیوه چالش: بعد از ارسال عکس و جمله اے از رفیق شهید خود آن را به صورت عکس نوشته درست میکنیم و داخل کانال قرار میدهیم شما بعد ازگذشت 24ساعت عکس شهید خود را در کانال یا گروهای دیگر فوروارد میکنید بیشترین عکس بازدید خورده برنده چالش ما خواهد بود 🆔 @khademe_zahraa 🎁جوائز معنوے ما شامل👇 کتاب سلام بر ابراهیم جلد اول کتاب سلام بر ابراهیم جلد دوم کتاب رفیق مثل رسول کتاب عارف 12ساله کتاب پسرک فلافل فروش و سربند 🎊🎊جوائز برندگان اول تا دهم کتاب منتخب شما به همراه سربند متبرک شده به شهید موردنڟر خودتون در بهشت زهرا تهران . نفرات بعدے تنها سربند متبرک شده دریافت میکنند 📌هزینه پست با شماست . ⏳مهلت ارسال عکس: از 25شهریور تا4مهر ساعت24 ⏳مهلت سین زنی: از5مهر تا 11مهرساعت24
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 #قسمت_بیست‌_پنجم 💠اینجا دیگه امنیت قبل رو نداره! من بعد از زیارت جلو در منت
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 💠از صراحت سوالش ابوالفضل به سمتش چرخید و به جای جواب با همان زبان عربی توبیخش کرد : «دو سال پیش خواهرم به خاطر تو قید همه ما رو زد، حالا انقدر غیرت نداشتی که ناموست رو نکشونی وسط این معرکه؟» 💠نگاه نجیب مصطفی به سمت چشمانم کشیده شد، از همین یک جمله فهمید چرا از بی کسیام در ایران گریه می کردم و من تازه برادرم را پیدا کرده بودم که با هر دو دستم دستش را گرفتم تا حرفی بزنم و مصطفی امانم نداد : «من جا شما بودم همین الان دست خواهرم رو می گرفتم و از این کشور می بردم!» 💠در برابر نگاه خیره ابوالفضل، بلیطم را از جیب کاپشنش بیرون کشید و به رفتنم راضی شده بود که صدایش لرزید :«تا اینجا من مراقبش بودم، از الان با شما!» بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمی کرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است. 💠 ابوالفضل گمان کرد می خواهد طلاقم دهد که سینه در سینه اش قد علم کرد و غیرتش را به صلابه کشید : «به همین راحتی زنت رو ول میکنی میری؟» از اینکه همسرش خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد :«سه ماهه سعد مرده!» 💠 ابوالفضل نفهمید چه میگویم و مصطفی بی غیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد : «این سه ماه خواهرتون امانت پیش ما بودن، اینم بلیط امشب شون واسه تهران!» دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمی آمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد 💠چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت :«خداحافظتون باشه!» و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت. دلم بی اختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد: «زینب» 💠 ذهنش پر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم می خواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و حسرت حضورش را خوردم : «سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم سوریه باشیم، اما تکفیری ها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد!» 💠 نگاه ابوالفضل گیج حرف هایم در کاسه چشمانش می چرخید و انگار بهتر از من تکفیری ها را می شناخت که غیرتش آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پر کرد :«اذیتت کردن؟» 💠شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن تکفیری چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم «داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!» 💠و نمی دانستم نام خانه زخم دلش را پاره می کند که چشمانش از درد در هم رفت و به جای جوابم، خبر داد :«من تازه اومدم سوریه، با بچه های سردار همدانی برا مأموریت اومدیم.» می دانستم درجه دار سپاه پاسداران است و نمی دانستم حالا در سوریه چه می کند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانه اش کرده بود که سرم خراب شد 💠«میدونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست به مرد غریبه تحویلت بگیرم؟» 💠از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که اینهمه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد. بی اختیار سرم به سمت خروجی حرم چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا می رود. 💠 دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم، هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه انفجار میرفت 💠 ابوالفضل نگران جانم فریاد می کشید تا به آن سو نروم و من مصطفی را گم کرده بودم که با بی قراری تا انتهای خیابان دویدم و دیدم سر چهارراه غوغا شده است. بوی دود و حرارت آتش خیابان را مثل میدان جنگ کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پر کرده بود. 💠اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ خون شده بود که دیگر از نفس افتادم. دختر بچه ای دستش قطع شده و به گمانم در جا جان داده بود که صورتش زیر رگه هایی از خون به زردی می زد و مادرش طوری ضجه میزد که دلم از هم پاره شد. 💠قدمهایم به زمین قفل شده و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و پیکرهایی که دیگر چیزی از آنها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال میرفتم. تمام تنم میان دستانش از وحشت میلرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی می چرخید و میترسیدم پیکره پاره اش را ببینم که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه حضرت زینب (س) کاری کند. ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆