عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_هشتم ♦️ حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بو
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_نهم
♦️دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو میگفت :«وقتی موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه!
♦️تازه اونا سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!»
♦️تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم!
♦️ حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش اسیر داعش شوند.
♦️اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟
♦️آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریههایم همه را به هم ریخت.
♦️درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام میداد :«نترس خواهرجون!
♦️ موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!»
♦️عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره!
♦️ اینجا شهر امام حسنِ (علیهالسلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست
♦️ و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام امام حسن (علیهالسلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!»
♦️چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر میکنید اون روز امام حسن (علیهالسلام) برای چی در این محل به سجده رفتن و دعا کردن؟
♦️ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر فاطمه (سلام الله علیهما) هستید!»
♦️گریههای زنعمو رنگ امید و ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت کریم اهل بیت (علیهالسلام) بگوید :«در جنگ جمل، امام حسن (علیهالسلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش فتنه رو خاموش کرد!
♦️ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیهالسلام) آتش داعش رو خاموش میکنن!»
♦️ روایت عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت.
♦️ زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت کند.
♦️خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود
♦️از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد.
♦️ عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود.
♦️میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت.
♦️دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم.
♦️ همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود.
♦️ اشکم را پاک کردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی!
♦️ این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!»
♦️رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد.
♦️ نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبُرد.
♦️ حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید!
♦️اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
>•♥⃟•••<
⏎هـࢪوقـتڪه
دعـۅتمـیشیـدبـهیـهجایے
مـࢪاقبیـنڪه
تۅیاۅن ࢪوز ۆ سـاعـت⌚
اتفاقےنیفتهڪهبدقـولبشیـن...
همـهیقـࢪاࢪهاۍزندگیتـۅن☛ خیلیبراتونمهمه...
امـایـهســ❓ــوال
قـرارمـلاقاتباخــدا
چـقـدࢪبـࢪاتـونمهمـه!؟؟
#تلنگر
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
>•♥⃟•••< ⏎هـࢪوقـتڪه دعـۅتمـیشیـدبـهیـهجایے مـࢪاقبیـنڪه تۅیاۅن ࢪوز ۆ سـاعـت⌚ اتفاقےنیفت
⋆⋇⏱⋇⋆
•بیاییدیـهقولےبدیـم
ازینبـهبـعـد⇘
هـࢪکسےیـاهـࢪچیزۍ
مےخواستتۅۍ
ســـاعتنمازاۆلۅقـت
وقتمـۅنۅ↭بـگیـره...
محتࢪمانهبگیـم:
⇜ببـخشیـد
من یهقـࢪاࢪملاقاتخیلیمهـمدارم♥⃟
#قرارعاشقی
●• ⃟ ⃟🌹•●
🌱📷|زنڊگــےبہسبڪــ شہـدا❥
💚°|بـااینــڪه...↯
ازگـ❃ـلخـࢪیـڊنۆهڊیـہدادن↬
ۆ ازمحبـٺــ ڪࢪڊن ڪمنمےگذاشـٺــ
ولےچنڊۆقـٺــ یـڪبـاࢪمےپࢪسیــڊ:
«ازمـنراضےهستے؟»
بنـاۍزندگےࢪاگذاشتــہبــودبـࢪمحبـٺـــ
مۍگفـٺــ:↯
«وقتـےهمسـࢪٺــ از تـوࢪاضےبــاشڊ
خـدایڪجوࢪدیگࢪۍنـگاهتــ میڪنـد🍃.»
ࢪاوی:همســرشهیــد🦋
#شہیـد_محمـد_پورهنگــ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
●• ⃟ ⃟🌹•● 🌱📷|زنڊگــےبہسبڪــ شہـدا❥ 💚°|بـااینــڪه...↯ ازگـ❃ـلخـࢪیـڊنۆهڊیـہداد
•|•❤️⃟❥•|•
↫همچون شهــدا
آنقدر عاشــ♡ــقانه
براۍخـ∞ـدا زندگے کنیـد
که خدا عاشــ♡ــقانه بگویــد
شمــا را براۍخودمــ ساختہام...↬
عاشقانهی الهی چیز دیگریست...
#عشقالهی
{🌿•° ⃟●♥️}
خـ✨ـدا
منتظر نشسته تا تو را ببیند و صدایت را با جان و دل گوش کند ❥:•"
جانمونیبچهشیعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✦༺༻✦
🌱📹|ڪلیپ
⇦طـࢪفبا ناموسشتوخیابان پــز میده...
#استاد_رائفےپوࢪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
♢•💚⃟𖣔•♢
#پـࢪوفایل
#حـــــࢪم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
AUD-20201024-WA0002.
4.08M
• ⃟ ⃟ •
␥امـامحسـنعسـکࢪۍ☇
↜همــهۍدلـھـ♥ـاࢪا
بـهسـمـتمـاجـذبکنيـد🔗
🎙اسـتـادپنـاهیـان
#سخنرانی
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
• ⃟ ⃟ • ␥امـامحسـنعسـکࢪۍ☇ ↜همــهۍدلـھـ♥ـاࢪا بـهسـمـتمـاجـذبکنيـد🔗 🎙اسـتـادپنـا
⃘ ᪥ ⃟ ᪥ ⃘
••اگـࢪ یـکنـفـࢪ ڕا
بـهاو`وصـلکـࢪدی
بـࢪاۍسپـاهـش
تـۅسـࢪداࢪیـاࢪۍ❥
#اللهمعجللولیکالفرج
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_نهم ♦️دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب آمرلی، از
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_دهم
♦️ برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
♦️در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
♦️عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
♦️ شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم.
♦️پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
♦️همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت
♦️«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
♦️ اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد
♦️«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
♦️خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم.
♦️گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد
♦️هر چند کابوس تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت. تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
♦️اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به آمرلی بیاورد.
♦️ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
♦️عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!»
♦️ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
♦️تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
♦️وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
♦️نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟»
♦️ و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
♦️نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
♦️ فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
♦️و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
♦️ از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🖤⃟°•⃟𖣔•°
•|شهادتــامامحسـنعسڪري'؏'|•
✦پــڊری ڊر ڊم مـرگــ اسٺــ ۆ↬
بہ بــالین پسرش…
✦پسـری اشڪ فشٰان اسٺــ ↯
بہ حـال پڊرش…
✦پـدرێ جـٰام شهادٺــ♡
بہ لبـش بۆسہ زدھ…
✦پـسرێ سۆختہ از↯
ڊاغ مصیبٺــ جگـرش…
#امام_حسن_عسکري
#استوری
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
°•🖤⃟°•⃟𖣔•° •|شهادتــامامحسـنعسڪري'؏'|• ✦پــڊری ڊر ڊم مـرگــ اسٺــ ۆ↬ بہ بــالین پسرش… ✦پسـری
• ⃟ ⃟❥•
⤶شــدعــزاێِبـٰابِمظلـۆمٺــــ
بیــٰا یابـن الحســن…↝
⤶جــٰانبـہقـربـٰانتــۆايصـٰاحِـبــ
عــزٰا یابـن الحســن…↝
#شهادت
#کمک_مؤمنانه
•••مجموعهشـھـدایی"ابراهیمونویددلها"
باتوجهبهافزایششیوعکروناتصمیمدارد...
📌تمامهزینهمراسمسالگردشھادت↯
"شهیدنویدصفری" و "شهیدخلیلی"
را صرف تهیه بسته ارزاق برای کمک بهنیازمندانکند☛
◈لذا از شما خیرین و خیرخواهانعزیز
خواهشمندیم
با کمک های خود هرچند اندک مارا در این کارخیرهمراهی کنید.
💳6037-9972-9127-6690⇦
آیدیجـھـتارسالفیش↯
@shohadaa_sharmandeimm
⇜اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ♥⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• ⃟ ⃟🖤•
↫ایـنرۆزهـٰاهـزار بـرابـر…
شڪستہ اێ...↯
حـالا ڪجــایِ رۆضہێ بــابــا⇝
نشسٺہ اێ؟!↬
#شهادت_امام_حسن_عسکري
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
• ⃟ ⃟🖤• ↫ایـنرۆزهـٰاهـزار بـرابـر… شڪستہ اێ...↯ حـالا ڪجــایِ رۆضہێ بــابــا⇝ نشسٺہ اێ
|• ⃝⃡🏴•|
بایـدبراێ غـربتتــان…↯
بےامـٰانگـریسٺــ…⤹
بــانالہهـٰاێحضرٺــ صٰاحـ♡ـبــ⇝
زمانگریسٺــ…
#تسلیت_امام_زمانم
°•❥ ⃟ ⃟❥•°
🌱•|بازم مثل همیشہ ࢪوێ زمیـن خوابید. همیشہ بہشمیگم بـࢪادر من ࢪو زمیـن میخوابێ بدن دࢪد میگیرێ!
ۅمثل همیشہبهم میگہ
یہࢪۅزدلیلڪاࢪمو بہت میگمـ !
همینطۅرێ زیـࢪ لب با خۅدم حـࢪف میزدم ڪہ بیداࢪ شد گفٺمـ :↶
⇜داداش باز ڪہ اینطۅرێ بےبالش ۅ پتو خوابیدێ؟
گفتـ:این بدن مال خاڪہ باید عادت ڪنہ..
↜گفتمـ :ٺــو رو خدا باز شروع نڪن.
نگاهے بہ من ڪࢪد و گفتـ : باید یادم باشـہ هم ࢪزمام تـو گیلان غـࢪب چہ سرمایے ࢪو ٺحمل میڪنن...⇝
🦋ࢪاوێ:خواهـࢪشهید
#شهید_ابـࢪاهیم_هادێ ❤️
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
°•❥ ⃟ ⃟❥•° 🌱•|بازم مثل همیشہ ࢪوێ زمیـن خوابید. همیشہ بہشمیگم بـࢪادر من ࢪو زمیـن میخوابێ بدن دࢪد
•°𖣔 ⃟💔°•
⤾باور کنند یا نہ..!
مـن تــــ♡ــــو را⤹
از عـمق جــــ♡ـــان⤹
دوسـ♡ـــت دارم...↻
خنـده ڪن تا بِشَویسوژهۍنقاشۍ مــن↯
مــن فقطـ شیـوهٔ لبخنـد ڪشیدن بلـدم…
#شهید_ابراهیـم_هادێ
°•✤•°
اۍکـهدسـتـتمےࢪسـد،دسـتےبـگیـࢪ🌱
••همـࢪاهـانعزیـز↯
هـࢪکـدامازشمـاعزیـزانکـه
میـخواهـد در ࢪاستاۍ"ڪمڪ"
بـهایـنکـودکـان`
هࢪچنـد"انـدک" کمـک کنـد...
دࢪآیــدیزیـࢪ↯
اعلامآمـادگیکند...
➣@shohadaa_sharmandeimm
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
°•✤•° اۍکـهدسـتـتمےࢪسـد،دسـتےبـگیـࢪ🌱 ••همـࢪاهـانعزیـز↯ هـࢪکـدامازشمـاعزیـزانکـه میـخ
• ⃟ ♢ ⃟ •
دستےکـهکـمـکمےکنـد،
ازدستـانۍکـهبـࢪاۍدعـا🤲🏻
بـالا مـۍࢪونـد...
"مقـدستـࢪ"اسـت✨
#کمک_مؤمنانه