•°👨🎓°•
❜دانشـجو❛ یعنـۍ⇵
تـلاش ، امـید ، آینـده ، صبـر ،
یعنـۍ⇠ تـو ، یعنۍ⇠مـڹ
یعنـۍتمـاماونـاییڪھ
رفتـنتـامـابمـونیـم
روزت مبارڪ.. ❥⚘
#روز_دانشجو
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_پانزدهم متوجه حرفهاش نميشدم، اصلاً دليل كارهاش رو نميفه
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_شانزدهم
چهرهش بي تفاوت بود، همراه با كمي ناراحتي. تركيب اجزاي صورتش به هم
مياومدن؛ دماغ كوچيك و قلمي، چشمهاي مشكيرنگ و پوست سفيد و لبهاي...
صداي هستي من رو از براندازي دختر بيرون آورد.
- خب ديگه، من فكر ميكنم كه بايد برم به كارام برسم. شما هم ميتونيد درمورد
مشكلات سيـاس*ـي كشور باهم صحبت كنيد.
چشمكي زد و از روي صندلي بلند شد. دختر با چشمهاش از هستي ميخواست كه تنهاش نذاره!
هستي به دختر نگاه كرد و گفت:
- مبيناجان، اگه پسرخالهم اذيتت كرد ميتوني از روشاي زدن مخصوص خودت
استفاده كني!
لبخندي زد و صندلي رو عقب كشيد و از من و خانومي كه تازه متوجه شده بودم
اسمش مبيناست خداحافظي كرد و ازمون دور شد.
مات به دختر روبهروم ميكردم. چه آشنايي عجيبي!سكوت آزاردهندهي بينمون رو شكوندم.
- من خيلي شوكه شدم! هستي قبلش با من صحبت نكرده بود.
همونطور سرد و بياحساس صحبت كرد:
- اشتباه از من بود، اين وظيفه من بوده كه توضيح بدم.
شونهاي بالا انداختم و دستهاي گرهشدهم رو روي ميزگذاشتم.
- فكر ميكنم بايد خودم رو بيشتر معرفي كنم! نميدونم هستي درمورد من چه
چيزايي بهتون گفته؛ اما فكر ميكنم كه خودم بهتر ميتونم اين كار رو انجام بدم.
سـ*ـينهاي صاف كردم و ادامه دادم:
- من احسان ايراني، ٣٢ ساله، وكيل پايه يك دادگستريم و حدود يه سالي ميشه كه توي شركتي كه الان هستي مدير داخلي اونه مشغول به كارم. يه ماشين پرادو سفيدرنگ دارم، فعلاً خونه مستقلي ندارم و نظر خونوادهم اينه كه چون برادرم به خاطر شغلش جنوب زندگي ميكنه، من بايد طبقه دوم خونه خودشون زندگي كنم.
پدرم يه كارخانه كوچيك پوشاك نزديك كرج داره و مادرم خونهداره. كلاً چهارتا
خواهر و برادريم. برادرم امير بچهي بزرگ خونوادهست كه يه سالي ميشه ازدواج كرده. من بچه دوم خونوادهم، آيدا خواهرم بچه سوم خونوادهست و تقريباً ١٧ سالشه برادر كوچيكم اميد كه الان شش سالشه؛ اما بايد بگم كه نسبت به سنش از من هم
بهتر ميتونه مخ بزنه!
خنديد كه باعث شد صورتش زيباتر ديده بشه. نميدونستم دارم چيكار ميكنم، مثل
يه بازي بود برام، انگار جزء يكي از تفريحاتم بود. بهنظرم خيلي هم بد نبود،
ميتونستم خودم رو از اين زندگي سرد و احمقانهاي كه براي خودم درست كردم
خلاص كنم.
- خب شما از خودتون بگيد!
سرش رو كمي بالا آورد. حالا چشمهاي قهوهاي تيرهاي رو كه در نگاه اول مشكي ديده ميشد، به نگاهم گره زد.
سريع سرش رو پايين انداخت. گونههاش گل انداخته بود. رفتارش برام عجيب بود.
تابه حال دختري اينهمه خجالتي نديده بودم. همهي افراد اطرافم تا حد زيادي
خودشون رو بهم نزديك ميكردن؛ به خصوص دوست*دخترهام كه البته بعد از ازدواج هستي به سراغشون رفتم!
- من مبينا رفيعي هستم؛ ٢٤ سالمه، پرستاري ميخوندم و الان دارم طرحم رو توي بيمارستان [...] بخش اطفال ميگذرونم. تنها فرزند خونواده هستم. پدرم اصالتاً بختيارين كه يه شيرينيپزي دارن و مادرم اصالتاً اصفهانين و توي مزون لباس عروس كار ميكنن! خونه كوچيكي توي [...] داريم و حدود شيش سالي ميشه كه به تهران اومديم.
يه تاي ابروم رو بالا انداختم، توي دلم به انتخاب هستي خنديدم. خيلي ممنون از اين انتخابت! الان خونوادهي من چطور ميتونن اين عضو جديد خونواده رو با اين شرايط بپذيرن؟ عروس بزرگ خونواده مادرش استاد دانشگاه و پدرش بزرگترين جراح شهر بود.
هيچ حسي به آدم روبهروم نداشتم، حتي ازش متنفر هم بودم. شايد بهخاطر تيپ و قيافهش بود، شايد بهخاطر خونوادهش، شايد بهخاطر اجباري كه بهخاطر هستي داشتم. هرچي كه بود ازش بدم مياومد؛ اما بايد باهاش اتمام حجت ميكردم.
- چرا ميخواي با من ازدواج كني؟
تلخ خنديد و سرش رو بالا آورد.
- نميدونم هستي براتون تعريف كرده يا نه! من يه غده داخل شكمم دارم كه به
گفتهي دكتر بايد تا حداكثر سه ماه ديگه جراحي بشم؛ اما بهخاطر حساسيتم نسبت به داروهاي بيهوشي، خيلي برام خطرناكن و امكان فوت وجود داره. تنها راه حلش ازدواج و بعد از اون باردارشدنه. به خونوادهم چيزي نگفتم؛ چون قلب مادرم مشكل داره و استرس براش مثل سم ميمونه. فقط هستي در جريان بود كه ايشون هم شما
رو بهم معرفي كرد.
ابرويي بالا انداختم. مردد بودم، نميدونستم حرفم رو بزنم يا نه! بههرحال بايد هر حرفي هست همي نالان زده بشه.
سرفه كوتاهي كردم و گفتم:
- اجازه بده باهات صريح باشم!
سرش رو به نشونه البته تكون داد.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
امـامصـادق(؏):
●هرڪارنيڪۍڪھ بنـده انجـاممۍدهد،⇩
⇦درقـرآنبرايـشثـوابۍذڪرشدهاسـٺ
مگر"نمازشب"ڪھازبسنزدخـدا
پراهميّـٺاسٺثـوابآنرا
معـلومنڪردهاسـت☝️🏻
#نماز_شب |#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
امـامصـادق(؏): ●هرڪارنيڪۍڪھ بنـده انجـاممۍدهد،⇩ ⇦درقـرآنبرايـشثـوابۍذڪرشدهاسـٺ مگر"نمازشب"
°.♡⚘.°
•خـرج⇠ نماز شبت
دݪ ڪندڹ از رخـټ خوابـټ⇵
ویھ وضـو گرفتنـھ
فایـده نمـاز شبـت
هـزارهـزار حـسنھ 🌱
#نماز_شب
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
✿⁐🦋
وقتۍ تنھآ شُدی
با خـدا باش ؛
وقتۍهـم تنھـا نبودۍ
بۍخُدایی نڪن:)🌱
روزسیام#چلهحـاجـتࢪوایۍ
فراموش نشود❌
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگـرچھ روۍبھ ڪعبھ
نـمازمۍخوانـیم
تــو⇠قبـݪھۍ
دݪمـایۍ بقیــع...
#دوشنبھ_هاۍ_امام_حسنۍ
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
اگـرچھ روۍبھ ڪعبھ نـمازمۍخوانـیم تــو⇠قبـݪھۍ دݪمـایۍ بقیــع... #دوشنبھ_هاۍ_امام_حسنۍ #پاسـڊار
•-❥🍂-•
از نـسݪ⇠ حـسـن
همـہحـࢪمدارشـدند
غیࢪازخوداوڪھ...
بۍحࢪم مانـده هنـوز💔
#امـام_حسـن
مداحی_آنلاین_خدمت_کردن_به_پدر_دارستانی.mp3
2.5M
•♡𝄞•
●خـدمـٺ ڪردڹ بھ پـدࢪ
🎙حجـتالاسلامدارستـانۍ
#سخنـرانۍ|#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
°.•⏳•.°
" وَلَا يَأْتُونَ الصَّلَاةَ إِلَّا وَهُمْ كُسَالَىٰ "
بۍحوصلگیهاتـو سـر سـجادهات نَـبر...
#نمازاولوقت
اگـرخواستۍزندگۍڪنۍ
بایــدمنتـظرمـرگباشۍ☝️🏻
ولۍ⇠ اگرعاشـــ♡ــقشـدۍ
دواڹ دواڹ⇵
سمـتِفداشـدن
در راهِ معشــ♡ــوقمیـروۍ..
ایڹخاصـیتڪسانۍاست
ڪھ در فڪر جاودانھ شدنهستند..
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f