عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•-🕊⃝⃡♡-•
〖اثَردَسٺِستَمـ
ازرُخنیلےنَرَود
هَرگِزاز یادعلےضَربَٺسیلےنَرۅد⇝〗
#فاطمیه
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
panahian-tafavot-sardar-soleymani.mp3
2.04M
🕊⁐𝄞
⇦َتفاۅُټ⬿سَردارسُلِیمانے⤳
بادیگر
مسئولاندرچیہ...؟!
🎙علیرضاپناهیان
##حاج_قاسم
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب ♥️ #رمان_هدیه_اجباری #قسمت_چهل_نه براي خونوادهم، براي خونوادهي جديدي كه سرنوشت به هم
♥️هوالمحبوب♥️
#رمان_هدیه_اجباری
#قسمت_پنجاه
واي! اگه عمه كتايون بفهمه عروسش بهش گفته اقدس درجا سكته ميكنه.
دوباره همه خنديدن. دختره از فرط عصبانيت چشمهاش قرمز شده بود، دامن
لباسش رو بالا گرفت و با حرص از كنارمون رد شد و زير لب غر ميزد:
- حرف زدن با شما غلط محضه! اَه اَه!
همه هنوز ميخنديدن كه احسان گفت:
- ايشون كه ملاحظه كرديد نوا غرغرو هستن كه از قضا به تازگي با عطا پسرعمهم
نامزد كردن!
دستش رو سمت دختر لباسشيري برد. به نظرم از همهشون خوشگلتر بود و
چشمهاي درشت و مشكي داشت.
- ايشون هم نوراخانم هستن، خانمدكترمون.
دستش رو بهسمتم دراز كرد.
- خوشبختم از آشناييتون.
ممنون. من هم خوشحالم كه ميبينمتون.
نگاهش متفاوت بود. حس خوبي رو بهم نميداد.
دستش رو بهسمت من گرفت.
- ايشون هم مبينا هستن.
سرم رو به نشونهي آشنايي تكون دادم.
آراميس همچنان بازوي احسان رو چسبيده بود.
- احسان؟ بريم ديگه!
احسان سري تكون داد و با همديگه وسط سالن رفتن. از شدت عصبانيت كلافه شده
بودم. تحمل اين وضع برام خيلي سخت بود. نورا هنوز كنارم ايستاده بود.
- چطور با احسان آشنا شدي؟
- هستي دوست صميمي منه. يه بار اتفاقي ايشون رو توي شركت ديدم.
- فكر نميكني جات اينجا نيست؟
بهسمتش برگشتم كه با نگاه خالي و بيحس به احسان نگاه ميكرد.
- منظورت چيه؟
- بايد خودت فهميده باشي كه جنست به ما نميخوره.
- اينجا مغازهي جنسفروشي نيست عزيزم! بعد هم قراره من و احسان باهم زندگي
كنيم! اون من رو همينجوري خواسته.
- از احسان بعيد بود چنين انتخابي.
- آره خب. روزي كه ازم خواستگاري كرد دليل انتخابش رو پرسيدم كه گفت هميشه
از دخترهاي نجيب و باحجبوحيا خوشش ميومده و بعد از اينكه من رو ديده عاشقم
شده! خب البته طبيعي هم هست؛ هيچ پسري سمت دختري نميره كه با هر كسي
بوده. آدما معمولاً جذب كسايي ميشن كه با اطرافيانشون فرق ميكنن!
- همه ميدونستن كه احسان چندين ساله عاشق يه دختريه!
نگاه بيحس و بيخيالش رو به چشمهام دوخت.
- اما بعيد ميدونم اون دختر تو باشي.
دامن لباس عروسم رو توي چنگم گرفتم. سعي كردم كه به خودم مسلط باشم.
- خيلي مطمئن حرف ميزني!
- چون ميتونم از تو نگاهش بخونم.
- به نظر من كه فقط نميتوني اين اتفاق رو باور كني.
پوزخندي تحويلم داد.
- اميدوارم كه همينطور باشه.
لبخند كشداري زدم.
- شك نكن.
عصبانيتش نمود بيروني نداشت؛ اما از تغيير رنگ چشمهاش و سرخ شدن لالهي
گوشش مشخص بود كه از درون داغونه. از نگاههاي خيرهش روي احسان هم ميشد
فهميد كه احتمالاً از عاشقهاي دلخستهي احسانه!
با عصبانيت توي مبل فرو رفتم و به صحنهي رقـ*ـص احسان و آراميس نگاه كردم.
نویسنده : مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
7.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بارَمزیازَهراحَماسہآفࢪیدیم...
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
بارَمزیازَهراحَماسہآفࢪیدیم...
↬❥(:⚘
【 بےنامتۅ زَهـرا گِرهاےۅاشُدَنےنیسٺ
هَرگِزنَفَسے
بےتۅمَسیحاشُدَنےنیسٺ 】
#فاطمیه
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
مادَرَشرَفٺۅَلےڪودَکماند... ⏔
•-🕊⃝⃡♡-•
دَستےڪہخۅرد↯
بَررۅےِمادَر بہڪۏچہها
آندَسٺ گُنبَدِپِسَرَشراخَراب ڪـ💔ــرد...
#امام_حسن|#فاطمیه
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
@pelak_shohadaa.mp3
6.95M
🕊⁐𝄞
انـسبـاقــــراڹوشـــــهدا🥀
حـاجحسیـڹڪاجـۍ🎙
#صوتروایـتگـࢪۍ|#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #رمان_هدیه_اجباری #قسمت_پنجاه واي! اگه عمه كتايون بفهمه عروسش بهش گفته اقدس درجا س
♥هوالمحبوب♥
#قسمت_پنجاه_یک
از روي مبل بلند شدم، ديگه نميتونستم تحمل كنم!
هستي متوجه شد و به سمتم اومد.
- خوبي؟
- عاليم! بهتر از اين نميشم!
- ميدوني احسان واقعاً...
- بهتره درموردش حرف نزنيم.
احسان به سمتمون اومد. لبخند كشدارش روي صورتش بود و نگاهش برق خاصي
داشت.
- به به دخترخاله ي عزيز! خوش ميگذره؟
هستي با نگاه به آراميس اشاره كرد و گفت:
- انگار به شما بيشتر خوش ميگذره!
احسان دستش رو توي جيب شلوارش برد و لبخند زد.
صداي خواننده اومد:
- و اما خانوما و آقايون! دعوت ميكنم از عروس و داماد عزيز كه بهسمت وسط سالن
بيان و با رقصشون ما رو خوشحال كنن.
چشمهام گرد شد. چي داشت ميگفت؟! عمراً اگه من بين اينهمه مرد ميرقصيدم!
نگاه خيره و منتظر همه روي من موند. به هستي نگاه كردم و عاجزانه گفتم:
- من نميرقصم.
احسان: ميشه بگي چرا؟
- انتظار داري من بين اينهمه آدم جلوي چشم اين مرداي غريبه برات برقصم؟
- مگه چيه؟!
دندون هام رو روي هم ساييدم. ظرفيتم براي امشب ديگه پر شده بود. خاله
به سمتمون اومد.
- منتظر چي هستين؟
-خاله جون! من نميتونم جلوي اين همه مرد برقصم.
- مبيناجان يه شب كه هزار شب نميشه. امشب ناسلامتي شب عروسيته. زشته همه
منتظرن. بريد وسط.
- اما...
نذاشت بقيه ي حرفم رو بزنم. دست من و احسان رو گرفت و وسط سالن كشوند.
صداي آهنگ آروم و ملايم توي فضا پيچيد.
همونطور بي حركت ايستاده بودم و به احسان خيره شده بودم.
- چرا منتظري؟
دوست داشتم گردنش رو بشكونم! فكر كرده من هم مثل اون دخترعموي احمقشم؟!
دستش رو دور كـ*ـمرم حـ*ـلقه كرد و من رو به خودش نزديك كرد.
- ميشه حداقل يه حركتي بزني؟
من بلد نيستم برقصم.
- خيله خب كاري نداره. دستت رو بذار روي شونه ام، اون يكي دستت رو هم بده به
من. حالا يه كم تكون بخور.
مطمئن بودم كه از فرط عصبانيت چشم هام قرمز شده. كمي با آهنگ خودم رو عقب
و جلو دادم و فوراً به احسان گفتم كه حالم خوب نيست و بايد بشينم!
بيخيال نگاهها و پچ پچ ها روي مبل نشستم و لجوجانه جلوي اشكهام رو گرفتم تا
كسي ضعفم رو نبينه.
*
با حرص خودم رو داخل اتاق انداختم و در رو پشت سرم قفل كردم. لباس عروس رو
از تنم بيرون آوردم و كنار تخت انداختم. تاپ و شلواري پوشيدم و با دستمال
مرطوب به جون آرايشم افتادم. دوست نداشتم كه به خودم نگاه كنم. حالم از خودم و
ضعف هام به هم ميخورد.
اشكم روي صورتم نشست. دستم رو تكيهگاه صورتم كردم و اشك ريختم. صداي
كوبيده شدن در اومد.
- مبينا؟! در رو باز كن! چرا در رو قفل كردي؟تنهام بذار.
- خوبي؟
- فقط تنهام بذار.
- توي اتاق كار دارم. در رو باز كن.
اين دفعه بلندتر داد زدم:
- گفتم تنهام بذار.
توي تخت فرو رفتم و با گريه خوابم برد.
*
•احسان•
با سرو صداي كوبيده شدن چيزي بيدار شدم. چشمهام رو باز كردم. خواستم بلند
بشم كه درد بدي توي گردنم احساس كردم. با يادآوري اينكه ديشب مجبور شدم
روي كاناپه با همون لباسهاي ديشب بخوابم به مبينا بدوبيراه گفتم. پتو رو از روم
كنار كشيدم. من كه ديشب پتو نداشتم! از جام بلند شدم و نشستم.
دختره ي رواني! انگار ديشب جن زده شده بود! خدايا اين يكي ديگه تقاص كدوم
گناهام بوده؟!
به ساعت مچيم كه روي ميز افتاده بود نگاه كردم. واي! باورم نميشه. دارم درست
ميبينم؟! نكنه ساعتم خواب مونده؟ يعني الان ساعت يكه؟
با يادآوري شركت و قراري كه با آريا داشتم هين بلندي كشيدم و گفتم:
- خدايا ديرم شد!
- نگران نباش.
صداش از توي آشپزخونه مياومد. لابد غرغرهام رو هم شنيده. شونه اي بالا انداختم.
به سمت اپن اومد.
- صبح هستي زنگ زد گفت كه آقاي صالحي گفته «قرار امروز كنسله. فقط ساعت
چهار بيا شركت يه سري فرم بهت بدم!»
نویسنده:فاطمه عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
30.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بےتۅفاطمہپَژمُردهام...!'
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
بےتۅفاطمہپَژمُردهام...!'
•-🕊⃝⃡♡-•
【پَرَستۅے
مُہاجِرَمچِرا زِ لانہمیرۅے
مُسافِرخَستہمَن
چِراشَبانہمیـ💔ــرۅے...】
#فاطمیه
#پاسـڊارانبۍپلاڪ