عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⸤ باڪسی ازدواج ڪن کہبهتآرامشبدھ ❥ ˇˇ ⸣ 🎙استاد پناھیان
🕊⁐𝄞
°•●رسوݪ خدا ﷺ:
﴿هر ڪه دوست داࢪد کہ پاڪ و پاکیزھ
خدا ࢪا دیدار ڪند↯
همسردار بہ دیداڕ خدا برۅد﴾💍
#ازدواج
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #قسمت_شصت_چهار به ساعت روی دیوار نگاه کردم ساعت دوازده بود. چقدر زود ظهر شد؟ - نه.
♥️هوالمحبوب♥️
#قسمت_شصت_پنج
اشکم از گوشه چشمم پایین اومد و سریع پاکش کردم. آقای دکتر از اتاق بیرون رفت و چند لحظه ی بعد با خانم کریمی اومدن داخل. خانم کریمی زیر بغلم رو گرفت و کمکم کرد که بایستم. آقای دکتر ویلچیر برام آورده بود. حتی نای ایستادن و مخالفت نداشتم. آقای دکتر خواست دستم رو بگیره و کمکم کنه که دستش رو پس زدم و به زورگفتم:
- خودم می تونم.
به قدری درد توی شکمم پیچیده بود که دیگه نمیتونستم جلوی اومدن اشکهام رو بگیرم. چشم هام رو که باز کردم توی قسمت اورژانس جلوی اتاق خانم دکتر شمس بودیم و با چند ضربه به در وارد شدیم. به کمک خانم کریمی روی تخت دراز کشیدم. همچنان شکمم درد می کرد. آقای دکتر داخل اتاق موند و به خواسته ی آقای دکتر خانم کریمی رفت. خانم دکتر شمس به سمتم اومد. پرده ی جلوی تخت رو کشید و معاینه م کرد. نسبتا دردم کمتر شده بود. به زور از روی تخت بلند شدم ونشستم.
- همین الان فورا باید سونوگرافی انجام بدی۔
با ته موندهی توانم گفتم:
- نیازی نیست
- خانم رفیعی این دردا خیلی غیر عادیه!
- من خوبم خانم دکتر. خواهش می کنم اجازه بدید برم.
آقای دکتر: خانم رفیعی دلیل این همه اصرار تون رو برای اینکه نشون بدید حالتون خوبه در حالی که از درد دارین میمیرین نمیفهمم!
این جمله رو با حرص و در حالی که چشم هاش رگه های قرمزی داشت و دستهای مشت شده ش رو کنارش قرار داده بود می گفت.
نمی خواستم کسی بفهمه. نمی خواستم که کسی متوجه بشه چه بیماری ای دارم، چی میتونستم بگم؟ باید چی میگفتم؟ می گفتم که بیماری ای دارم که برای فرار از مرگ مجبور شدم ازدواج کنم؟ با مردی که تا قبل از اون ندیده بودمش؟! با مردی که هیچ حسی بهم نداره و من هم هیچ حسی نسبت بهش ندارم؟! مردی که دنیاش با من تفاوتی داره از زمین تا آسمون؟! مردی که حتی در کنارش هیچ احساس آرامشی ندارم؟!
- من خوبم آقای دکتر. جای نگرانی نیست.
- شما توی بیمارستانی که من رئيس اون هستم حالتون بد شده پس من مسئولم
به هیچ وجه نمی تونستم اجازه بدم که کسی از زندگی خصوصی من سر در بیاره! دردم بهتر شده بود؛ اما هنوز هم نمی تونستم روی پام بایستم. سعی کردم که از روی تخت پایین بیام. سرم به شدت گیج رفت. چشمهام سیاهی رفت. دستم رو به دیوار کنارم گرفتم و چشمهام رو بستم.
خانم دکتر: فشار تون خیلی پایینه. باید سرم بزنید.
آقای دکتر چیزی شبیه دختره ی لجباز، زیر لب گفت و از اتاق خارج شد. خانم دکتر سرمی بهم وصل کرد و کنارم نشست
- ببخشید مزاحم کارتون شدم.
- دکتر هم رفتی برای این مشکلت؟
- بله.
- نظر دکترت چی بوده؟
- عمل.
- قراره کی انجام بدی؟
- هنوز مشخص نیست.
نویسنده :مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
تۅےزندگیبرایهمہچےوقٺمیزاریم⁉️
اماواقعا چقدر برایشهداوقت گذاشتید🙃
اونایی که دلشون میخواد #خادمالشهدا بشن
الان وقتشہ
براےڪسباطلاعات بیشتربہآیدی زیرپیامبدین↯
⇨@shahidhadi_delha
#جانمونی
#ویژهبانوان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گـرمیـسرنیـستمـاڔانـاماو...❣
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
گـرمیـسرنیـستمـاڔانـاماو...❣
↬❥(:⚘
یــادتــــ∞ـــو
ازنظـرمڪِیرودڪھ من
ازیـادرفتھ اموبـھ یـادتـوزنـدهامッ
#شهیدانھ |#پاسـڊارانبۍپلاڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↬❥(:⚘
اَلایــااَهـلعـالم
مـناُمبـۍبَنیـنَـم...🥀
#شهادتحضرتامالبنین
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•-🕊⃝⃡♡-•
「آریشهـღـداشمعمحفلبشریتند
سوختند ۅ محفلبشریترا
روشنڪردند(: 」
•شہیدمطهری•
#شهیدانھ|#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #قسمت_شصت_پنج اشکم از گوشه چشمم پایین اومد و سریع پاکش کردم. آقای دکتر از اتاق بیرون
♥️هوالمحبوب♥️
#قسمت_شصت_شش
- بهتره زودتر اقدام کنی عزیزم؛ چون ممکنه کار از کار بگذره.
- ممنون
با قطره هایی که پشت سر هم از لوله ی سرم عبور می کردند و وارد رگم میشدن جون گرفتم. مطمئنا اگه الان هستی اینجا بود کلی فحشم میداد که چطور میتونی در مورد این لوله ی وحشت کلمات خوب به کار ببری؟! دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و چشم هام رو بستم.
۴۵ دقیقه طول کشید تا سرم وارد بدنم بشه و تموم این مدت چشم هام بسته بود و فکر می کردم.
خانم دکتر سرم رو از دستم خارج کرد. تشکری کردم و از اتاقش خارج شدم.
ساعت دو بود و من هنوز نمازم رو نخوانده بودم. لبم رو گاز گرفتم و فوری به سمت سرویس بهداشتی رفتم. وضو گرفتم و سمت نماز خونه رفتم. چادر گل دار داخل نماز خونه رو سر کردم و به خدا وصل شدم.
به سمت بخش خودمون رفتم. فاطمه به سمتم اومد و دستم رو گرفت.
- خوبی؟
- عالی!
- آقای دکتر گفت حالت بد شده. خواستم بیام پیشت؛ ولی این خانم... استغفر الله بذار نگم! نذاشت.
- ممنون عزیزم. الان خوبم.
- ولی آقای دکتر خیلی نگرانت بودا! دقیقه به دقیقه سراغت رو می گرفت.
- خب توی اتاقش بودم که حالم بد شد. واسه همین احساس مسئولیت می کنه.
چارت مريض رو برداشتم و تا نزدیکای غروب مشغول کار بودم. به ساعت مچیم نگاه کردم. شیش و نیم بود. فاطمه لباس پوشیده بود. داشت مقنعه ش رو توی آینه ی جیبیش صاف می کرد.
- دل نمی کنی از این بیمارستان؟ شيفتت تموم شده. پاشو برو دیگه!
- یکی دیگه از بیمارا مونده. بهش سر بزنم بعدش میرم.
- باشه پس مواظب خودت باش.
- ممنون عزیزم.
- خداحافظ!
- به سلامت
وارد اتاق نگار شدم. پشت پنجره نشسته بود. موهای مشکی اش توی تاریکی اتاق میدرخشید.
- نگارخانم چرا توی تاریکی نشسته؟
به سمتم برگشت و چشم های تیله ایش رو بهم دوخت. لبخندی روی صورتش نشست.
- تاریکی رو دوست دارم.
کنارش ایستادم و به منظره ی محوطه ی بیمارستان نگاه کردم.
- چیزی نیاز نداری؟
- من دیگه باید برم! مواظب خودت باش
روی موهاش رو ب وسیدم و ازش فاصله گرفتم. صدای نازکش توی تاریکی اتاق پیچید
- خانم پرستار
به عقب برگشتم.
- جانم؟
- من از اینجا خسته شدم
- عزیزم. تا فردا صبر کن. همه چیز مشخص میشه.
نویسنده :مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
【تانشـدقسمـتماتاریڪیقبربیـا🌱】
#تـممهدوے
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
【تانشـدقسمـتماتاریڪیقبربیـا🌱】 #تـممهدوے
❥○ ⃟💌
⇦مرااُمیدوصالتـُوزندھمےدارد ،
وَگـرنھ هـَردممـ ؛
از هِجـرتـُوستبیمـِ هلاڪ!⇨
#اللهمعجـللولیڪالفرج
#پاسـڊارانبۍپلاڪ