eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
7.4هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بایگانی مطالب
گفت فهمیدم چرا رنگ چادرت مشکیه گفتم چرا؟ گفت چون سایه مادر بالا سرته ..💝 از لاک جیغ تا خدا @banomahtab
چادر لبــاس رزم زن است پس... باجــان ودل ازش دفــاع کن تا آخرین قطــره ی خــــون🌹🌹🌹 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab
رمان الهام ارسالی اعضا🌹🌹🌹 پارت هفــدهم ی چندروزی بود که به بهشت زهرا نرفته بودم و دلم بدجور هوای داداش رسول کرده بود😔 وشب ها فقط با نوحه های مدافعان حرم و اقای محمد حسین پویانفر اروم میشدم😭😔 شب هام همش شده بود گریه😭 وفقط دوست داشتم ی جا برم و بایکی درد ودل کنم یک شب داشتم توی تلگرام در کانال ها سرک میکشیدم 😐 که یهو دیدم در کانال حسینیه شهدا نوشت فردا شب دعا کمیل در جوار دوشهید یکی مدافع حرم ودیگری از دفاع مقدس😍 خوشحال شدم وگفتم اخ جون فرداشب میرم وبااین دوتا شهید حسابی درد ودل میکنم😊 برای همین بدو بدو🏃♀رفتم پیش مادرم وبهش گفتم اما اون گفت فرداشب ی جا دعوتیم استاد محمد فراهانی میادش نمیشه بریم😭 باز رفتم تواتاقم زدم زیر گریه گفتم وای خدا دارم دیوونه میشم هنصفری برداشتم ی نوحه گذاشتم باز یهو دیدم تو کانال حسینیه نوشت جمعه مراسم دفن این دوشهید بزرگوار یکی دربهشت زهرا ودیگری در در بی بی زبیده😍 دوباره بدو بدو🏃♀رفتم پیش مادرم و دوبارع موضوع رو بهش گفتم و او گفت من نمی تونم بیام ولی اگه دوستات میان تو برو از خوشحالی بال دروردم زود رفتم به دوستام گفتم و اوناهم قبول کردن قرارمون مسجد جامع ساعت ۱۱/۳۰بودش نماز جمعه رو خوندم ووقتی دوشهید رو اوردن خیلی خوشحال شدم😊 وبه بچها گفتم بهشت زهرا بریم یا بی بی زبیده همه گفتن بهشت زهرا 😍واای انگار دنیارو بهم دادن سریع سوار اتوبوس شدیم توراه موتور سوارهایی رو میدیدم که پرچم های زردی به دست داشتن که روی اون نوشته بود کلنا عباسک یا زینب شهدای فاطمیون ...😔 ی پرس و جو راجب این شهید مدافع حرم کردم گفتن که دوسال پیش شهید شده تازه امسال اوردنش جنازشو و تازه بدون سرهم اوردنش همون لحظه یاد شهید محسن حججی افتادم ..... ادامه دارد...🌹🌷 صبور باشید💖💝 @banomahtab
هدایت شده از بایگانی مطالب
متن ارسالی اعضا داستان تحول من✨✨✨✨قسمت سوم وقتی برگشتم دیدم همه دارن میرن غذا میگیرن توی بلندگو اعلام کرده بود که همه زوار ناهار مهمان آقا هستن لقمه های گوشت کوبیده بود اعلام کردن اتوبوس جدید رسید غذا را خورده ونخورده راه افتادیم سوار که شدیم سرم و روی شیشه اتوبوس گذاشتم و همش به حرفهای اون خانم فکر میکردم رسیدیم شیراز چند روز بعد یکی از دوستام زنگ زد وگفت با بقیه دوستان قراره عصر پنج شنبه برن پارک وقتی ازم خواست تا برم یه دفعه توی دلم یه چیزی ریخت پایین یه استرس شدیدی پیدا کردم به حدی که سریع خداحافظی کردم ورفتم دستشویی😔✨ شب خوابم نمیبرد همش تو فکر بودم چکار کنم من قول دادم به خودم که چادر بپوشم از طرفی دوستام اصلا از چادر وچادری ها خوششون نمی اومد بارها جلو خودم خیلی ها را مسخره کرده بودن وخود من هم خندیده بودم😐😢 نفهمیدم کی خوابم برد صبح که از خواب بلند شدم حس خوبی نداشتم دلم نمیخواست روز بشه 🍁🍁🍁 نمیدونستم کار درست چیه واز طرفی کسی وهم نداشتم کمکم کنه روم نمیشد با کسی دراین مورد صحبت کنم یه دفعه یادم به همون خانم جوون افتاد رفتم به عمه ام زنگ زدم وشماره اون خانم وازش گرفتم 🍁🍁🍁 ادامه دارد... @banomahtab در ایتا
هدایت شده از بایگانی مطالب
متن ارسالی اعضا✨✨ داستان تحول من ✨✨✨ قسمت چهارم بعد از ظهر زنگ زدم به اون خانم اسمش نرگس بود از همون اوایل سفر ازش خوشم اومده بود یه آرامش ومهربونی خاصی توچهرش بود😊 چشماش یه برق عجیبی داشت از حجابش خیلی خوشم می آمد یه طور قشنگ شالش ومیبست وچادرش هم خیلی دوست داشتم از اولش که دیدمش توی دلم یه چادر لبنانی مث اونو خواست🙏😊✨ خلاصه بهش زنگ زدم اولش نشناخت اما بعد یه خورده معرفی کردم و اسم عمه ام وآوردم یادش اومد روز شنبه بود گفتم میخوام ببینمتون وپشت تلفون یه مقداری براش توضیح دادم گفت شب میخوام برم یه جایی گوشی بده مامانت ازش اجازتو بگیرم و باهم بریم ✨✨✨✨ قبل اذان یه جا قرار گذاشتیم و رفتیم اونجایی که نرگس خانم میخواست ببردم کانون فرهنگی رهپویان وصال 😊✨✨✨❤️ یه هیئت خیلی خوب که همه جوون بودن وهر شنبه مراسم داشتن خیلی جو صمیمی خوبی بود چقدر همه به هم احترام میگذاشتن تا حالا این همه جوون هیئتی را باهم ندیده بودم 🍁🍁🍁🍁 میدیدم همدیگه را باعشق ومحبت تو آغوش میگیرن همشون مث نرگس خانم بودن یه حس خوب آرامشی داشتن ✨✨✨ دوستای نرگس خانم منو هم خیلی تحویل گرفتن 🌸🌸🌸 ادامه دارد.... @banomahtab درایتا
حجــــــاب یعنی: تا برسد زمان در چشـــــــــــم و دل همســــــرت... یعنی تمام زیبایی هایم برای یک نفر❤️🌸 @banomahtab
••✾ ✾•• [ببینم دلت چند سالشہ؟] چادرے شدن واقعا سخته! من اینو قبول دارم برخلاف عده ای کہ میگن اصلا هم سخت نیست، اتفاقا سختہ.اسمشم جهاد اکبره دلت میخواد دیده بشے ، دلت میخواد پسندیده باشے، دلت میخواد رضایت مردم بهت آرامش بده.. دلت میخواد تو چشم باشے، دلت میخواد خیره بشن بهت! تو خیابون اگہ نشد، تو اینستا ولے پا میذارے روے این کہ چشمت بہ واکنش دیگران باشه. این آسون نیست بہ یہ لذت دم دستے نہ میگے و چشم انتظار یہ لذت عمیق و بزرگترے.. این کہ خدا زندگے ت رو رنگ بزنه.. چادرے کہ میشے همہ چیز تموم نمیشہ برعکس همہ چیز تازه شروع میشہ.. این جوری نیست کہ چادرے بشے و همہ چے تموم! مرحلہ بعدے نوبت دلہ 💟 باید رو دلت کار کنے... هیچ کسم از حال و هواے دلت خبر نداره! اگہ چادرے باشے و دلت هم چنان بخواد تو چشم و نظر مردم، مقبول و جذاب باشے تا این آرومت کنہ! زندگے چادرانہ ایت رو دست کارے میکنے! باهمون چادر دلربا میشے! باید رو دل کار کرد..💖💝 دل باید بزرگ بشہ، دلت بچہ اس یا نہ؟ میدونے چے شد دین مسیحیت تحریف شد؟ 800 سال پیش مردم هم مسیحے بودن هم دلشون میخواست آزاد باشن! نتیجه؟ دینشون رو تحریف کردن! 🙏💕 @banomahtab
ارزش را زمانی فهمیدم که: راننده تاکسی ... مرا صدا زد... ودیگری را !!! @banomahtab