eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
7.3هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 ۱۰۶ ✍ (م.مشکات) حالیکه به داخل اتاق دعوتشان می کرد گفت - الحمدلله، نه، هر روز ضعیف تر می شن شاهرخ یاالله گفت و وارد اتاق شد. با مادر هادی حال و احوال کرد. بعد به طرف تشکی که گوشه اتاق بود رفت، پلاستیک کمپوت را کنار تشک گذاشت و دو زانو کنار تشک نشست. با صدائی بلند حرف می زد. - سلام حاج آقا، خوبید ان شاء ا...؟ پیرمرد درحالی که به چهره شاهرخ خیره شده بود با صدائی که به زحمت از حلقش خارج می شد جوابش را داد. - الحمدا... بهتر از بدترم بعد مکثی کرد و با تردید پرسید: - شاهرخی؟ - بله پدرجان پیرمرد چهره اش از هم بازشد و سعی کرد در جایش نیم خیز شود تا بتواند شاهرخ را بغل کند. دستانش را دراز کرد و شاهرخ را بغل کرد وقتی پیرمرد از آغوش گرفتن شاهرخ سیر شد شاهرخ کنارش نشست و پیرمرد همانطور که دست شاهرخ را گرفته بود با نفس هایی منقطع شروع به درد دل کرد. - همش به هادی می گفتم این هفته نیومد. چرا اینقدر دیر اومدی؟ مادرهادی ادامه حرفش را گرفت: - آقا شاهرخ همش چشمش به در بود می گفت می ترسم نبینمش و بمیرم و رو به پیرمرد گفت: - حالا خیالت راحت شد. اینم شاهرخ پیرمرد که به نظر می رسید دیگر نای حرف زدن ندارد سری به نشانه تأیید تکان داد و لبخند زد. - این چه حرفیه حاج آقا، ان شاءا... که حالتون بهتر میشه. دوباره نون می پزید ما می بریم کوه! - حالم خوب بشه، آخرش چی؟ راه رفتنی رو باید رفت هادی وارد اتاق شد و در حالیکه چائی را جلوی شاهرخ و شروین می گذاشت، گفت: - این بابای ما دست بردار نیست. هرچی عزرائیل می گه من مرخصی ام ایشون بی خیال نمیشه بعددر حالی که می نشست رو به پدرش گفت: - اینقدر از دست ما خسته شدید؟ پیرمرد سرفه ای کرد و گفت - شما خوبی باباجان، اگه ما رو دعا کنی دیگه غصه نداریم. نگرانیه من بابت مادرته. البته شما خودت مردی ولی وظیفه ما سفارش کردنه هادی به پدرش خیره بود و شروین به هادی. نمی توانست اشک چشمان غمزده و نگرانش و لبخند لبش را با هم جمع کند. توی خودش بود که دید شاهرخ به بازویش می زند. شاهرخ به مادر هادی اشاره کرد. - حاج خانم با شمان شروین سربرگرداند. - چرا چائیتو نمی خوری مادر؟ سرد شد شروین بدون اینکه چیزی بگوید سری تکان داد و چایی اش را برداشت. شاهرخ گفت: - خب حاج آقا، اجازه میدید؟ ما دیگه رفع زحمت کنیم تا شما هم استراحت کنید - اینقدر زود؟ - غرض دیدن شما بود که دیدیم مادر هادی تعارف کرد. - خب مادر ناهار بمونید - خیلی ممنون مادر این رفیق ما کلاس داره منم باید برم جائی. به اندازه کافی زحمت دادیم - چه زحمتی پسرم خونه خودتونه. بیشتر اینجا بیا - چشم ان شاء ا... سر میزنیم نیم خیز شد. سر پدر را بوسید و با مهربانی گفت: - کاری ندارید حاجی؟ - به سلامت پسرم. اگر دیگه ندیدیم حلال کن. التماس دعا - محتاجیم. ان شاءا... که بهتر باشید. یا علی شروین مشغول بستن کتانی هایش شد و شاهرخ از هادی پرسید: - دکترا چیزی گفتن؟ حاجی خیلی ... اما حرفش را ادامه نداد. - نه دکتر چیز خاصی نگفت اما از دیروز تا حالا می گه به دلم افتاده که دیگه ... هادی هم نتوانست ادامه دهد و هر دو سکوت کردند. شروین بلند شد و چهره غمزده هر دو را دید. هادی همراهشان تا دم در آمد. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۰۷ ✍ (م.مشکات) شاهرخ نگاهش به مغازه های کنار خیابان بود. - خیلی ممنون آقا... کرایه تاکسی را داد و پیاده شد. نگاهی به سر در نمایشگاه انداخت. - نمایشگاه اتومبیل شروین تعجب کرد. نمایشگاه بزرگی بود و پر از ماشین های گران قیمت. وارد نمایشگاه که شد پسری جوان جلو آمد. –خوش آمدید قربان. چه کمکی از دستم بر می آد؟ - اگر ممکنه می خواستم آقا کسرائی رو ببینم؟ - ایشون الان یه جلسه کاری دارن. اگر کاری هست بگید - نه ممنون. باید با خودشون صحبت کنم. اگه اشکالی نداره منتظر می مونم - بفرمائید اونجا. صندلی هست. ممکنه یه کم طول بکشه - خیلی ممنون همین جا ماشین ها رو می بینم - هرطور مایلید پسر رفت و شاهرخ خودش را با ماشین ها سرگرم کرد. بعد به طرف صندلی ها رفت و نشست. از جیب پالتویش کتاب جیبی کوچکی را درآورد و مشغول خواندن شد. چند دقیقه ای گذشت. چند نفراز اتاق بیرون آمدند. شاهرخ سر وصدا را که شنید سربلند کرد. 3 مرد میانسال که هر سه کت و شلوار رسمی داشتند از موقعیت ایستادن،حرف هایشان و کیف هائی که دست دو نفرشان بود حدس می زد که پدر شروین مردی است که کت و شلوار سرمه ای پوشیده و دم در اتاق ایستاده است. وقتی تعارفات متداول بینشان تمام شد و آن دو مرد رفتند پسر رو به پدر شروین گفت: - ببخشید آقا، ایشون با شما کار دارن پدر نگاهی به شاهرخ کرد. شاهرخ بلند شد و دست دراز کرد. - سلام، من مهدوی هستم. استاد شروین پدر شروین با شنیدن این حرف چهره اش بشاش تر شد و او را به داخل اتاق دعوت کرد. بعد از اینکه شاهرخ به تعارف او نشست خودش هم کتش را درآورد و آویزان کرد و در حالیکه گره کراوات آبی رنگش را می کشید تا شل تر شود گفت: - این لباس رسمی هم آدمو خفه می کنه شاهرخ لبخندی زد. - من اومدم اینجا که راجع به پسرتون باهاتون حرف بزنم. راجع به شروین پدر نگران پرسید: - اتفاقی براش افتاده؟ - نه، هنوز نه، ولی ممکنه بیافته - متوجه منظورتون نمی شم - ببینید آقای کسرائی شروین از لحاظ روحی در شرایط مناسبی نیست اصالً - مگه شما اونو دیدید؟ - بله، اون چند روزه که پیش منه پدر که به نظر می آمد خیالش راحت شده باشد به صندلی اش تکیه داد و گفت: - صحیح، پس دوستی که ازش حرف می زد شمائید. هر بار که من یا مادرش بهش زنگ می زدیم می گفت خونه دوستم هستم. پس پشتیبانی شما باعث شده که از خونه فرار کنه - پشتیبانی من یا بی توجهی شما؟ چرا سعی نمی کنید اونو درک کنید؟ - درک کنم؟ من چه کاری باید براش می کردم که نکردم؟ ازش بپرسید چی براش کم گذاشتم - واقعاً می خواید بدونید چی کم داره؟ توجه و محبت شما رو. اون از اینکه شما به خواسته ها و نیازهاش توجه ندارید به شدت سرخورده شده - اگر می خواستم به این چیزا فکر کنم شکمش گرسنه می موند. من همه تلاشم رو کردم که هیچ کمبودی نداشته باشه. همیشه بهترین خوراک و پوشاک رو داشته - اما الان روحش تشنه است و اگر شما سیرابش نکنید خیلی های دیگه این کار رو می کنند - شروین دیگه بزرگ شده. من که نمی تونم مثل بچه ها تر و خشکش کنم - ولی می تونید حداقل هفته ای چند ساعت رو باهاش بگذرونید و به حرف هاش گوش بدید - من بارها بهش گفتم هر وقت خواست می تونه بیاد اینجا با هم حرف بزنیم. اما اون خودش نمی خواد - اینجا محل کار شماست نه محل گپ دوستانه. اون دوست داره چند ساعتی ذهن و فکر شما مال اون باشه پدر با تعجب پرسید: - اینا رو شروین گفته؟ تا اون جائی که من میشناسمش اینقدر احساساتی نبود! شاهرخ مایوسانه پرسید: - یعنی برای شما اصلامهم نیست که اون چه وضعیتی داره؟ - ببینید آقای محترم من از شما ممنونم که توی این چند روز مواظب اون بودید. حاضرم کرایه شب هائی رو که اونجا بوده با ناهار و شام به قیمت یک هتل درجه یک حساب کنم اما مشکل شروین من نیستم. اون با مادرش مشکل داره نه من. اگر از خونه فرار کرده به خاطر مشکلاتیه که مادرش بهش تحمیل می کنه، می تونید از خودش بپرسید. بنابراین بهتره برید مادرش رو نصیحت کنید. البته اگر تونستید @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
56_mixdown.mp3
3.39M
10 🔻اگه می بینی؛ با داشتن خیلی از نعمتها، هنوزاهلِ نق زدنی! 🔻اگه می بینی؛ از هر راهی میری، باز هم به آرامش نمیرسی؛ یه کم فکــر کن؛ شاید داری راهو اشتباه میری @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
عروسی دختر رئیس‌جمهور ترکیه جالبه، پس معلوم شد سریالهاشونو برای ما میسازن نه خودشون . 🙏 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
17.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قصه دختری است که در دوران نوجوانی و اوایل جوانی علایق و رفتارش به مُدگرایی ، آرایش های غلیظ و پوشش های جلوگرانه معطوف می شد، اما ماجرایی عاشقانه مسیر زندگی او را تغییر می دهد. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
جای همه سبز القدس لنا✌️
ماییم ♥ بزرگ شده ے خانِ حسین ابن علی ۩لطف مادرش است ♥ ڪه چادر بر سر داریم #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
سست شدن باورها، اعتقادات مذهبی و ارزش‌های اخلاقی در خانواده و همچنین پیروی از الگوهای به ظاهر مترقّی، قبح دوستی‌های پیش از ازدواج را در نظر نوجوانان از بین می‌برد. و به مرور زمان گرایش به ارتباط با جنس مقابل، به امری معمول و رایج در جامعه تبدیل می‌شود. باید با اصلاح رفتار خود والدین و آگاه کردن نوجوان و نظارت بر دوستیابی او قبح این ارتباطات را برای فرزندانمان محرز کنیم. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
میگن آقا همه‌چیو آزاد کن مث خارج، ببین، هیچ کاری باهم ندارن. چشم و دل سیرن، فرت وفرت هم تحریک نمیشن غرب مبنا رو بر لذت گذاشته. بخاطر همین پوشش، حجاب، رابطه جنسی در خارج، محدودیتی نداره. دخترپسر نوجوان باهم ارتباط جنسی برقرار میکنن، حتی باردار میشن. هر وقت بخوان ارتباطشون رو قطع می‌کنن میرن سراغ یکی دیگه از طرفی صداوسیما شونم همه چی پخش میکنه، فیلمای خاک‌برسری با مدل‌های مختلف، هی تحریک، هی ارضا. غریزه جنسی هم که تَه نداره، هرچی بری جلو میاد جلو. وقتی از نوجوانی غریزه جنسی رها شد. چه اتفاقی میفته؟ یه پسرخارجکی طبق همون چیزی که تو پست قبل گفتیم مث همه آدما قوه تحریکش بالاس، ولی بعد از چندسال که ارتباط‌های جنسی متعددی با افراد مختلف برقرار کرد. انواع و اقسام فیلما رو دید. خب معلومه دیگه با دیدن مو، یا بدن دختر تحریک نمیشه، حتی با لمس هم تحریک نمیشه، بالاتر از این، ارتباط جنسی با یه نفر تکراری هم براش خسته کننده میشه. این یعنی آستانه تحریک رفته بالا. همه چی عادی شده براش. شبیه سیب‌زمینی شده. الان دیگه حسرت اون اوایل رو میخوره که سنسورهای تحریک‌کننده‌اش فعال بود، لذت بالایی هم می‌برد. نمیتونه این غریزه جنسی روهم بیخیالش بشه چون بهترین لحظاتش و بیشترین لذاتش از زندگی تو همین ارتباط‌های جنسی بوده حالا چی میشه؟ 1_میره سراغ داروهایی که میل جنسی رو زیاد میکنه. تبلیغات ماهواره همش همین چیزاس. بالابرنده‌های میل جنسی و یاکالاهای دیگه جنسی. بعدش بعد ماها تعجب میکنیم از این تبلیغا. 2_یا میبینه هیچ‌جوره جنس مخالف دیگه راضیش نمیکنه. میره سراغ هم‌جنس شاید اقناعش کنه. یه سریا از این مرحله هم عبور میکنه، میرن سراغ حیوونا. خبر تجاوز به یه خانوم کمارفته هم چندوقت پیش سرصداکرد، بیچاره حامله هم شد. یه بدبخت دیگه که به اگزوز ماشین تجاوز کرده بود، قاط میزنن 3‌_اتفاق دیگه‌ای میفته اینه که، بی معنی میشه. طرف باخودش میگه غریزه جنسیمو که دارم تامین میکنم، باهرکسی که بخوام، چرا برم ازدواج کنم با اون همه تعهد؟ بخاطر همین میبینید نرخ رشد جمعیت تو غرب منفی شده که خیلی نگرانشون کرده. کلی امکانات و تسهیلات برای کسایی که بچه‌دار میشن گذاشتن، تا نسل منقرض نشه. آخه حیووناهم نسل خودشو منقرض نمیکنن @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۱۰۷ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) شاهرخ نگاهش به مغازه های کنار خیابان بود. - خیلی ممنون آقا
🌹🍃 ۱۰۸ ✍ (م.مشکات) - یعنی شما نمی خواید کمکی کنید؟ - من حوصله درگیر شدن با مادرش رو ندارم. شروین باید بتونه مشکلاتش رو خودش حل کنه! من که تا ابد باهاش نیستم. شما هم بهتره دست از این کار بردارید چون اینجور عادت می کنه به جای مبارزه با مشکلات یکی دیگه رو واسطه کنه - اما اون پسر شماست. حداقل می تونید راهنمائیش کنید - مشکل اون سر راهنمائی شدن نیست. مشکل موانع سر راهشه اگر می خواید کمکش کنید اونها رو حذف کنید. هرچند من معتقدم که خودش باید تلاش کنه شاهرخ لبخند تلخی زد. آنچه را که می شنید قبولش سخت بود. بلند شد. - خیلی ممنون، که وقت دادید. یاعلی پدرش هم بلند شد و با شاهرخ دست داد. - خواهش می کنم وقتی شاهرخ داشت از در خارج می شد پدر گفت: - اگه از من می شنوید خودتون رو با مادرش درگیر نکنید شاهرخ بدون اینکه جوابی بدهد خارج شد. * شروین پرسید: - بابام رو دیدی؟ فایده داشت؟ شاهرخ در حالی که می دوید و دست هایش را باز و بسته می کرد گفت: - برای قدم اول بد نبود شروین نفس زنان گفت: - من ... دیگه .... خسته ...شدم و روی چمن ها نشست. شاهرخ که جلویش ایستاده بود و در جا می زد گفت: - فقط نیم ساعت؟ - بابا من همیشه این ساعت توی رختخواب بودم. ساعت 7 ما رو بیدار کردی. مگه پادگانه؟ شاهرخ دست از در جا زدن برداشت و نشست. - خیلی احترام داشتی که این موقع آوردمت. من همیشه بعد از نماز صبح می آم - می خوای ما رو از خونت در کنی همین جوری بگو، دیگه چرا این همه می دوئونی شاهرخ خندید. - آخه هر جوری می خوام درت کنم نمیشه. گفتم شاید اینجوری فایده داشته باشه - پس بگو چرا اینقدر تلاش می کنی روابط من و خانواده حسنه بشه! می خوای منو دک کنی - خوشم می آد زود می گیری. ولی یه مشکلی هست با اینکه زود می گیری سرعت عملت پائینه - بذار خیالت رو راحت کنم: مامان بابای من عوض بشو نیستن خودتو خسته نکن شاهرخ که داشت بند کفشش را که شل شده بود می بست چیزی نگفت. شروین کمی سکوت کرد و بعد در حالی که در فکر فرو رفته بود پرسید: - اگر اوضاع عوض نشه چی؟ می تونم بمونم؟ - تا کی؟ - نمی دونم. تا وقتی بتونی یه خونه مستقل داشته باشم. باید برم دنبال کار از این خانواده چیزی به من نمی رسه! - من مشکلی با موندن تو ندارم ولی فکر نمی کنم این راه حل خوبی باشه شروین درمانده گفت: - پس من چه کار کنم؟ - پاشو بریم فعلا صبحونه بخوریم. من 9 کلاس دارم همین طور که می رفتند شروین گفت: - چند شبه موقع نماز بلند میشم اما نمی تونم نماز بخونم. انگار اونم دیگه نمی خواد - به همین زودی ناامید شدی؟ - باور کن خیلی دلم می خواد لااقل برای امتحان هم که شده اما ناامیدی عجیبی تو دلمه. انگار می گه برگرد همون جا که تا حالا بودی - اگر می خواست همون جائی باشی که قبلا بودی صدات نمی کرد. - اما اگر واقعاً می خواست منو از خودش دور نمی کرد - مطمئنی اونه که دورت می کنه؟ چرا همه چیز رو میندازی گردن اون؟ این توئی که ضعیف شدی و نمی تونی وزنه خودت رو برداری شروین زیر لب گفت: - راستش خجالت می کشم ... خیلی ضایع است. حالا که مشکل دار شدم یادش افتادم - این خیلی خوبه اما باید جبران کنی نه اینکه هر روز ازش دور تر بشی. نشون بده که واقعاً می خوای برنده باشی @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۰۹ ✍ (م.مشکات) - چطوری؟ - اونقدر التماسش کن تا باور کنه پشیمونی شروین با دلخوری گفت: - ولی اون که میدونه. خوشش میاد التماسش کنم؟ - اینجوری به خودت ثابت می شه که چقدر تو هدفت جدی هستی. اون میدونه اما باید تو هم بدونی چقدر برات مهمه. چیزی رو که به راحتی به دست بیاری به راحتی هم از دست می دی شاهرخ این را گفت و به مغازه اشاره کرد و گفت: - اینم کله پاچه ای! شروین نگاهی به سردر مغازه انداخت گفت: - اینکه هرچی سوزوندیم بر می گردونه! شاهرخ دستگیره را گرفت، اشاره ای به خودش کرد و گفت: - من که برام بد نیست یه کم چاق بشم! وقتی منتظر آوردن غذا بودند شاهرخ گفت: - اون اوایل تنها کاری که می کردم این بود که موقع نماز سر سجاده می نشستم و باهاش حرف می زدم. شاید بعضی اوقات از تنبلیم بود اما بیشتر مواقع همین احساس های تو رو داشتم اما می دونستم تا وقتی ظرفم رو از چیزهای کثیف خالی نکنم نمی تونم از بارون پرش کنم. هیچ وقت اولین روزی رو که تونستم نماز بخونم یادم نمی ره. مطمئنم اگر برای داشتنش تلاش نکرده بودم هیچ وقت قدرش رو نمی دونستم شروین دست هایش را زیر چانه اش گذاشته بود و به شاهرخ که بیرون مغازه را نگاه می کرد و در خیالات خودش غوطه ور بود خیره شده بود. نگاه عمیقش سنگینی عجیبی داشت. آنقدر غرق در افکار خودش بود که متوجه آمدن غذا نشد. شروین صدایش زد. - اوم! چه بوئی داره! شاهرخ آنقدر با شوق و ذوق غذا می خورد که شروین هم به خوردن ترغیب می شد. فصل بیست و دوم توی سالن منتظر بود. هانیه با سینی وارد شد و سینی را جلوی شاهرخ گرفت. شربتی را که توی سینی بود برداشت و تشکر کرد. - الان خانم میان کمی از شربت را خورده بود که مادر شروین همراه شراره وارد سالن شدند. شاهرخ بلند شد و سلام کرد. - سلام، خوش اومدید. بفرمائید شاهرخ به شراره هم سلام کرد. - سلام خانم کوچولو! شراره دامن مادرش را گرفت و کمی خودش را پشت مادرش قایم کرد و جواب داد. وقتی نشستند مادر گفت: - پدرش گفته بود نماینده اش رو فرستاده ولی باور نکردم. انگار قضیه واقعاً جدیه! - از اینم جدی تر، پسر شما دچار بحران روحی شدیدی شده و من اومدم که راجع بهش باهاتون حرف بزنم. حرف زدن با پدرش که فایده چندانی نداشت. امیدوارم شروین برای شما مهم باشه - فکر نمی کردم سر یه مسئله ساده قشون کشی کنه - چرا فکر می کنید ناراحتی اون یه مسئله ساده است؟ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۱۰ ✍ (م.مشکات) مادرش بی تفاوت گفت: - چون شروین هیچ مشکلی نداره. تا حالا که اینجوری بوده - خیلی مطمئن حرف می زنید. توی این مدتی که با شروین بودم فهمیدم مشکلش مهم تر از این حرف هاست - پس یکی مثل شما رو پیدا کرده که برای ما شاخ و شونه می کشه - شروین از بی توجهی شما به من پناه آورده. چرا نمی خواید بپذیرید رفتارتون با اون درست نیست مادر خندید: - جالبه! حالا دیگه ما شدیم بحران؟ - من نمی گم رفتار اون درسته اما شما به عنوان پدر و مادر باید رفتار درست رو یادش بدید - می خواید بگید رفتار ما تا حالا اشتباده بوده؟ شاهرخ سعی می کرد مادر را قانع کند: - اون از بی توجهی شما به شدت آسیب دیده. آسیب روحی که می تونه همه زندگیش رو تحت تأثیر قرار بده مادر پوزخندی زد: - پس شما اومدید اینجا که به من بگید با پسرم چطور برخورد کنم؟ - من اومدم بهتون بگم اگر این روش رو عوض نکنید آینده بدی در انتظار اونه - یعنی فقط ما مقصریم؟ - من اشتباهات اون رو هم بهش گفتم اما این شما هستید که نوع برخورد و رفتارتون رفتار اون رو شکل میده. بچه ی شما چیزی نمیشه که می خواید یا می گید اونی می شه که هستید مادر که به نظر می آمد کم کم داشت عصبانی می شد گفت: - ببینید آقای محترم من نمی دونم شروین چی به شما گفته اما به شما اجازه نمی دم اینطور گستاخانه با من حرف بزنید شاهرخ همانطور آرام گفت: - بنده بی ادبی نکردم فقط مشکلات پسرتون رو گفتم - من و شروین هیچ مشکلی با هم نداریم. این یه دعوای خانوادگیه. نمی فهمم چرا شما خودتون رو قاطی ماجرا کردید؟ اون پسرمنه و ما می تونیم خودمون مشکلاتمون رو حل کنیم. نیازی به واسطه هم نداریم - یعنی حرف شروین رو می فهمید؟ - مسلماً - پس چرا سعی دارید مجبورش کنید کاری رو بکنه که دوست نداره؟ - من هیچ وقت مجبورش نکردم کاری بکنه - پس چرا از خونه فرار کرده؟ مادر با دلخوری گفت: - منم اگر یکی رو پیدا می کردم که اینطور لی لی به لالام بذاره تا تقی به توقی می خورد فرار می کردم. اگر منجی مثل شما نداشت هرگز این کار رو نمی کرد. شما خودتون رو بکشید کنار همه چیز درست می شه. شروین بر می گرده خونه و زندگیش رو می کنه - اگه قضیه به این راحتیه چرا شما منجی اون نمی شید تا به شما پناه بیاره؟ اگر درکش می کنید چرا بی توجه به خواسته اون مجبورش می کنید با کسی که دوست نداره ازدواج کنه؟ شما که نمی خواید بگید که از نظر شروین خبر ندارید مادر شروین که از این حرف خیلی عصبانی شده بود گفت: - این پسره احمق فکر کرده چهار روز از این خونه رفته هر غلطی دلش می خواد می تونه بکنه؟ می دونم باهاش چه کار کنم شاهرخ همچنان خونسرد گفت: - چرا از اختلاف فکر اون با خودتون اینقدر برآشفته می شید؟ چرا اون باید باب طبع شما زندگی کنه؟ قبول کنید بعضی چیزها اگر براساس میل خودش باشد ضرری براش نداره مادر داد زد: - مسایل خصوصی ما هیچ ربطی به شما نداره - به من ربط نداره ولی به پسر شما چرا، تحمیل های شما داره زندگی رو برای اون سخت می کنه مادرشروین با عصبانیت بلند شد. - من اجازه نمی دم شما برای من تعیین تکلیف کنید - چنین قصدی ندارم فقط دارم هشدار می دم. شروین رو بیشتر درک کنید - بفرمائید بیرون آقا شاهرخ بلند شد و مادرش ادامه داد: - من هم به شما هشدار می دم که توی زندگی خصوصی مردم دخالت نکنید. هانیه؟ راه خروج رو بهشون نشون بده این را گفت و همان طور که غرغر می کرد از سالن خارج شد. - آدم پیدا کرده. با این قیافش! @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
سلام روز بخیر طاعات وعباداتتون قبول🙏💐 من یک سالی هست ازدواج کردم . خانواده شوهرم محجبه هستن . شوهرم هم دلش میخواد من چادر بپوشم وآرایش نکنم گاهی وقتا چادر میپوشم مثلا مجلس روضه که میرم چادر وهم دوست دارما ولی نمیدونم چرا همیشه نمیپوشم یه مدت پوشیدم خیلی هم دوست دارم ولی خواهرم چادری نیست ودخترای فامیل بهم تکه میندازن دوباره میذارمش زمین نمیپوشم😞 وقتی چادر نمیپوشم آرایش هم میکنم موهامم بیرون میذارم من حضرت زهرا را خیلی دوست دارم دلم میخواد ایشون کمکم کنن تا همیشه بپوشم میدونم این حجاب یادگار ایشونه دلم نمیخواد حضرت زهرا وامام زمانم ازم ناراضی باشن ولی نمیدونم چرا جو خانواده ودوستام روم اثر میذاره 😭 از اعضای کانالتون میخوام برام دعا کنن تا دیگه چادرم و زمین نذارم چون تو ماه رمضان پوشیدمش دوباره شبهای احیا هم قول دادم به خانم فاطمه زهرا😭 تمام آموزه های کانال شما را خط به خط حفظم وقبول دارم دلم میخواد همه ی زیباییم برای شوهرم باشه و اینکه اگه یه مردی بادیدن من از زنش سرد بشه خیلی اذیتم میکنه بالاخره ما همه زنها باید هوای همو دا‌شته باشیم چقدر قشنگه که میگن چادر مو حجاب مهربانی هست منم دلم میخواد مهربانی کنم در حق همجنسم با چادز احساس آرامش میکنم دعا کنید بتونم سر قولم بمونم ممنون از کانال خوبتون منو حتما دعا کنید❤️ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
چکار کنم دختر 3 ساله ام به حجاب علاقمند شود ؟ – فرزندپروری دینی سوال : عرض سلام دختر 3 ساله ای دارم از چند سالگی بیرون از منزل به او شلوار و آستین بلند و روسری بپوشانم تا عادت کند حجاب خود را رعایت کند ؟ جواب : خوشحالیم که به وظیفه سنگین تربیت فرزند خود اهتمام دارید و به دنبال تربیت فرزند صالح هستید. در رابطه با تربیت دینی و حفظ حجاب چند کار باید انجام دهید: 1- خود شما اولین الگوی کودک هستید پس باید حجاب کامل خود را حفظ کنید. 2- با خانواده‌هایی که توجهی به حجاب ندارند رفت و آمد نکنید. اگر ضرورتی پیش آمد جلوی فرزندتان در مورد رفتار ناصحیح آنان موضع گیری منطقی داشته باشید. و به کودک توضیح دهید که شما هم وقتی به سن تکلیف رسیدی باید حجاب خود را رعایت کنی و جلوی نامحرم چادر داشته باشی. 3- به هیچ وجه نسبت به داشتن روسری یا چادر در این سنین اجباری نداشته باشید. در مواردی که کودک علاقه دارد تا چادر و روسری داشته باشد کمکش کنید و الا اصرار نکنید 4- هنگامی که دارای حجاب اسلامی است او را تشویق کنید و از زیبایی او بگویید تا نسبت به آنها علاقه مند شود. البته نباید در این کار نیز افراط کنید بلکه در حد معمول و طبیعی باشد. 5- در همین سنین هم از بیرون بردن کودک خود با لباسهای نیمه عریان به شدت پرهیز کنید. در موارد مشابه نیز نظر کارشناسان و مشاوران تربیتی را جویا شوید. مهکام مجله اینترنتی آموزش خانواده برتر – تربیت فرزند صالح @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
پس زمنیہ گفتگو✍🗣 خیلی خاص✨👌 •|گناه یعنی خداحافظ مهدی|•😭💔 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
2820_3345.mp3
1.41M
🍃 چه عبادتی مقبوله !؟ از کجا بفهمیم منیت در ما نیست فنی نگاه کن !!! #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
📸دختر 9 ساله ای که معلم اخلاق شد 🔸ملیکای 9 ساله که در بیمارستان بستری است در برگه جلوی در ورودی نوشته است: آقایان محترم لطفا قبل از ورود یا الله بگویید چون باید روسری‌ سر کنم. من امانت دار حجاب حضرت فاطمه زهرا(س) هستم. #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۱۱۰ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) مادرش بی تفاوت گفت: - چون شروین هیچ مشکلی نداره. تا حالا ک
🌹🍃 ۱۱۱ ✍ (م.مشکات) شاهرخ که از حرف زدن مأیوس شده بود به حرف های مادر شروین لبخندی زد. بعد نگاهش را به طرف شراره که روی مبل نشسته بود و به او خیره شده بود چرخاند. شراره لبخند کوچکی زد. شاهرخ هم لبخند زد. مادر سرش را از در سالن آورد تو: - شراره! بیا ببینم شراره دوان دوان به سمت مادرش رفت. هانیه به سمت در اشاره کرد: - بفرمائید آقا شاهرخ پالتو و شال گردنش را برداشت و راه افتاد. وقتی از در بیرون رفت هانیه پرسید: - آقا؟ حال آقا شروین خوبه؟ شاهرخ با مهربانی گفت: - بله، نگران نباشید هانیه دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما صدای مادر که صدایش می زد مانع شد: - من باید برم آقا. راه رو که بلدید؟ - بله ممنون * شروین روی مبل افتاد و گفت: - خب؟ پس میانجی گری هم بی فایده بود. بهت گفته بودم بعد در حالیکه سعی می کرد دلخوری اش را به روی خودش نیاورد ادامه داد: - پس تصویب شد - چی؟ - اینکه من بمونم قبل از اینکه شاهرخ جواب بدهد کسی در زد: - بفرمائید کسی که وارد اتاق شد دختری بود که شروین تمایل چندانی برای روبرو شدن با او نداشت. - ببخشید استاد، اجازه هست؟ - خواهش می کنم. بفرمائید شروین برای اینکه نخواهد حرفی بزند سرش را پائین انداخت و مشغول ور رفتن با گوشی اش شد. - ببخشید استاد این مسئله هائی که گفته بودید حل کنیم چند تاییش واقعاً سخته. هرکاری می کنم جور در نمیاد بعد برگه ها را به شاهرخ داد و اضافه کرد: - می خواستم اگه میشه یه راهنمائی بکنید شاهرخ مسئله ها را نگاه کرد بعد سر بلند کرد و گفت: - راستش من الان کلاس دارم باید برم - کی وقتتون آزاد؟ فردا صبح هستید؟ - آره فردا از 8 صبح هستم. البته امروز هم بعد از کلاس یک ساعتی هستم ولی فکر کنم دیر وقت بشه این را گفت و یکدفعه چشمش به شروین که سرش روی موبایلش بود افتاد و انگار فکری به ذهنش رسیده باشد گفت: - البته ایشون هم می تونن کمکتون کنن. درسته آقای کسرائی؟ شروین که جا خورده بود سر بلند کرد: - ها؟ بله؟ - ایشون چند تا مسئله دارن منم کلاس دارم شما می تونید کمکشون کنید؟ شروین که هنوز گیج بود گفت: - من؟ ولی فکر نمی کنم بتونم - اینها درس های سال پیشه. مسلماً بلدید. شروین به تته پته افتاد. - ولی ... باشه ... اما قول نمیدم بلد باشم دختر که چندان راضی به نظر نمی آمد گفت: - ولی استاد من می تونم فردا بیام. اینجوری مزاحم ایشون هم نمیشم شروین با چهره ای عصبانی و نگاه هایی خشمگین در حالیکه سعی می کرد دختر نبیند برای شاهرخ خط و نشان می کشید ولی شاهرخ بی توجه به چهره سرخ شده شروین همانطور که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد گفت: - نه، مزاحمتی نیست. ایشون مباحث آنالیز رو خیلی خوب بلدن شروین دید چاره ای ندارد. - بله، خواهش می کنم مزاحمتی نیست شاهرخ بلند شد، کیفش را برداشت و تعدادی برگه سفید روی میز جلوی شروین گذاشت و گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۱۲ ✍ (م.مشکات) - چرکنویس، ممکنه نیاز بشه بعد به سمت در رفت و گفت: - موفق باشید. من بعداً جواب ها رو نگاه می کنم تا اشکالی نداشته باشد. فعلا خداحافظ در را باز گذاشت و رفت. هر دویشان نگاهشان به درمانده بود بعد سرشان را به طرف هم چرخاندند. دختر زیر لب گفت: - اگر می دونستم شما اینجایید اصلا نمی اومدم شروین که فکر نمی کرد بعد از آن معذرت خواهی سخت و رسمی! چنین چیزی را بشنود چهره اش در هم رفت و گفت: - واقعا آدم نمک نشناسی هستید. من که معذرت خواهی کردم - هرجور دلتون می خواد رفتار می کنید بعد می خواید با یه معذرت خواهی همه چیز رو تموم کنید شروین که خیلی بهش برخورده بود گفت: - مطمئن باشید من هم اصالا تمایلی به دیدن شما نداشتم. دیدید که استاد گفتن. پس زودتر بیاید این مسئله ها رو حل کنیم تا هر دومون خلاص شیم دختر در حالیکه می نشست با لحن محکمی گفت: - حتماً! شاهرخ که توی راهرو، پشت دیوار ایستاده بود و صدایشان را می شنید، جلوی خنده اش را گرفت تا مبادا صدایش را بشنوند. وقتی سرو صدایشان خوابید و مطمئن شد که مشغول حل مسئله هستند رفت... شروین روی صندلی نشسته بود و منتظر بود تا شاهرخ کلاسش تمام شود. - مثل اینکه مسئله ها خیلی هم سخت نبود سرش را به طرف شاهرخ که داشت نزدیک می شد چرخاند. - خیلی خوشحالی، نه؟ شاهرخ که وانمود می کرد چیزی نفهمیده گفت: - تو هم باید خوشحال باشی. حل کردن اون مسئله ها یعنی درست رو خوب یاد گرفتی شروین بلند شد و خاک های خیالی شلوارش را تکاند و گفت: - هه هه! با مزه! شاهرخ خندید. صدای قیژ در راهرو از خواب بیدارش کرد. از پنجره نگاه کرد. چیزی توی حیاط نبود. فکر کرد دوباره گربه از لای در وارد خانه شده. از اتاق بیرون رفت. آرام آرام گربه را صدا زد: - پیشی؟ پیش .... پیش ... اما توی راهرو خبری نبود. نگاهی به آشپزخانه انداخت. می خواست وارد اتاقش شود که دید در اتاق شروین باز است. یواشکی از لای نگاه کرد. شروین را دید که کنار رختخوابش نشسته! زانوهایش را بغل کرده بود و سرش را روی زانوها گذاشته بود. دست دراز کرد و از جلویش چیزی را برداشت. تسبیح بود. بدون اینکه بشمرد دستش گرفته بود. شاهرخ لبخندی از سر رضایت زد و برگشت توی اتاق ! * شروین با ناراحتی گفت: - آخه برای چی؟ - چون اونا خانواده تو هستن و این رفتار درست نیست - وقتی هیچ علاقه ای به من ندارن چرا باید برام مهم باشن؟ - اینطوری که تو فکر می کنی نیست. اونا تو رو دوست دارن. قبول دارم که بهت بی توجهن اما خیلی از کارهائی که می کنن به خاطر علاقه است هرچند ظاهرش اینطور نیست شروین با ناراحتی از روی صندلی بلند شد. پشت به شاهرخ ایستاده بود و سعی می کرد آرام باشد بعد برگشت و گفت: - نمی فهمم. مگه الان چه مشکلی داریم که من باید برگردم؟ حاضرم برم کار کنم. اصلا من میخام یه اتاقت رو اجاره کنم. پولشو می دم - خودت هم می دونی که مشکل سر پول نیست - پس چیه؟ - تو از خونه فرار کردی شروین و این کار درستی نیست. این روش نمی تونه تا ابد ادامه داشته باشه شروین با ناراحتی گفت: - فکر می کردم تو یکی حال منو درک می کنی و راه افتاد. شاهرخ مدتی به رفتنش خیره ماند. بعد بلند شد و در حالی که صدایش می زد دنبالش رفت. - صبر کن شروین... با توام... وایسا اما شروین بی توجه به صدا زدن های شاهرخ با قدم هائی بلند دور می شد. شاهرخ چند قدمی دوید تا به شروین برسد. دستش را روی شانه اش گذاشت. – وایسا دیگه، کارت دارم... شروین با تندی برگشت و با نگاهی که آمیزه ای از غم و عصبانیت بود به شاهرخ خیره شد و داد زد: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۱۳ ✍ (م.مشکات) - برای چی؟ وایسم که نصیحتم کنی؟! دیگه به هیچی گوش نمیدم. رفتی پدر و مادرم رو دیدی که این حرف ها رو تحویلم بدی؟ مادرم تو رو هم خرید؟ در ازای تحویل من چه قیمتی بهت پیشنهاد ... صدایی بلند شد و حرف شروین نیمه ماند. آدم هائی که آن اطراف بودند همه شان با تعجب بهشان خیره شدند. شروین سرش را که به خاطر سیلی شاهرخ چرخیده بود برگرداند و دستش را روی صورتش گذاشت. شاهرخ داد زد: - فکر می کنی نگهت داشتم که قیمتت رو بالا ببرم؟ چطور به خودت اجازه میدی اینطور راحت راجع به آدم ها قضاوت کنی؟ شروین کمی سرش را بالا گرفت و از زیر موهائی که از شدت ضربه سیلی روی پیشانی اش ولو شده بود با چشم هائی غمزده و پر از اشک به شاهرخ خیره شد. قطره اشکی از چشمش پائین افتاد. شاهرخ با دیدن اشک همه عصبانیتش را فراموش کرد. شروین سرش را پائین انداخت و در حالی که گریه اش شروع می شد گفت: - من نمی خوام برگردم اونجا شاهرخ دست کرد چانه شروین را گرفت و سرش را بالا آورد. سیل اشک بود که آرام و بیصدا از چشمانش جاری بود. چقدر شبیه فرهاد بود. یادش آمد که یک بار همینطور فرهاد را زده بود. احساس کرد همه درد دنیا را یکجا توی قلبش گذاشته اند. دستش را روی شانه اش گذاشت. شروین که اشک پهنای صورتش را پوشانده بود سرش را روی شانه شاهرخ گذاشت و شاهرخ که سعی می کرد آرام باشد یک دستش را دور شروین گذاشته بود با دست دیگرش سرش رانوازش می کرد. شروین احساس می کرد می تواند از شر بغضی که مدت هاست گلویش را فشار می دهد راحت شود. برایش مهم نبود چند نفر نگاهش می کنند. آغوش شاهرخ برایش حکم آغوش پدری را داشت که هیچ وقت تجربه نکرده بود. بلند بلند گریه می کرد و آنهائی که اطرافشان بودند با نگاه هایی متعجب وبعضا وغم آلود و همراه با اشک نگاهشان می کردند. فصل بیست و سوم پشت سر شاهرخ از میان قبرها رد می شد. قدم های شاهرخ را - که سعی داشت پا روی قبرها نگذارد – می پائید. مثل بچه ها تقلا می کرد که پایش را جای پای شاهرخ بگذارد. پایش را بلند کرد اما شاهرخ قدمی بر نداشت تا شروین پایش را جای پایش بگذارد. ایستاده بود. او هم دست از تعقیب و گریز قدم هایش برداشت. شاهرخ نشست و شروع کرد به شستن قبر با بطری آبی که در دست داشت. کنارش ایستاد و نوشته روی قبر را زیر لب خواند: - راحله ساعت چی ... تولد: آذر 63 ... وفات مهر 88 شروین چرخید و روبروی شاهرخ ایستاد. می خواست چیزی بپرسد اما پشیمان شد. با خودش احساس کرد شاید شاهرخ بخواهد تنها باشد: - میرم یه گشتی بین قبرا بزنم ببینم خونه کدومشون می شه رفت مهمونی. هر وقت کارت تموم شد زنگ بزن شاهرخ با نگاهی کوتاه حرفش را قبول کرد. نگاهش مالامال از غم بود. شروین رفت تا شاهرخ راحت تر با راحله اش درد دل کند. کمی میان قبرها گشت زد و سنگ نوشته هایشان را خواند و بعد به طرف ماشین رفت. سوار که شد شاهرخ زنگ زد: - بله؟ من تو ماشینم دقایقی بعد سروکله شاهرخ پیدا شد. با اینکه صورتش را شسته بود اما هنوز سرخی چشم هایش معلوم بود. سوار که شد شروین بدون اینکه حرفی بزند راه افتاد شاهرخ گفت: - ببخشید، معطلت کردم - نه، مهم نیست. خودم خواستم بیام @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
اگر حجاب آنقدر اهمّیت دارد که زنان باید رعایت کنند، چرا در حتّی یک آیه به آن نپرداخته است؟ آیا در قرآن به اشاره ای شده است؟ بارها راجع به این موضوع در کلاس چرا حجاب در قالب کلیپ، عکس نوشته، نوشتار صحبت کردیم، چون شبهه و سوال پر تکراریه به اختصار با هم مرور میکنیم. حجاب، فقط اختصاص به ندارد.❌ متاسّفانه در فضای مجازی حملات علیه حجاب به بهانه های مختلف زیاد است. کسانی که کمترین سواد دینی و قرآنی ندارند با قلم های مسموم خود به هر بهانه دنبال تضعیف این اصل و واجب مهم می باشند. اما نظر قرآن چیست؟ حكم اسلامی با نزول این آیه از قرآن اعلام گردید:👇👇 سوره مبارکه نور31 و به زنان با ایمان بگو چشمهای خود را (از نگاه هوس‌آلود) فروگیرند، و دامان خویش را حفظ کنند و زینت خود را - جز آن مقدار که نمایان است- آشکار ننمایند و (اطراف) روسری‌های خود را بر سینه خود افکنند (تا گردن و سینه با آن پوشانده شود)، و زینت خود را آشکار نسازند مگر برای شوهرانشان، یا پدرانشان، یا پدر شوهرانشان، یا پسرانشان، یا پسران همسرانشان، یا برادرانشان، یا پسران برادرانشان، یا پسران خواهرانشان، یا زنان هم‌کیششان، یا بردگانشان [=کنیزانشان‌]، یا افراد سفیه که تمایلی به زن ندارند، یا کودکانی که از امور جنسی مربوط به زنان آگاه نیستند؛ و هنگام راه رفتن پاهای خود را به زمین نزنند تا زینت پنهانیشان دانسته شود (و صدای خلخال که برپا دارند به گوش رسد). و همگی بسوی خدا بازگردید ای مؤمنان، تا رستگار شوید!» ✅در این آیه 👆 با جمله «وَلْیضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلَى جُیوبِهِنَّ» پوشش اسلامی بیان شده است. این جمله می گوید: زنان مؤمن روسری خودشان را طوری كنند كه گریبانشان با این روسری پوشانده شود و در نتیجه گوشها، گوشواره ها، گردن و سینه پوشانده شود. در شأن نزول این آیه در روایت حضرت امام باقر(ع) آمده:👇 یكی از جوانان مدینه با یكی از زنان مدینه روبرو شد. در آن زمان زنان روسری خود را به پشت گردن می انداختند. وقتی كه آن زن از كنار این جوان گذشت، به آن زن خیره شد و از پشت سر به او نگاه می كرد. این جوان در پی او راه افتاد و داخل كوچه ای شد و در حال راه رفتن، استخوان یا شی ای که از دیوار بیرون زده بود، به او اصابت كرد و زخمی شد. او پیش خود گفت: باید خدمت پیامبر اسلام(ص) برسم و داستان را برای او بگویم. آن جوان نزد پیامبر آمد و پیامبر فرمود: چه شده است؟! در این حال جبرئیل نازل شد و این آیه را برای پیامبر آورد. از این آیه و حدیث، وضع پوشش زنان عرب جاهلی به دست می آید. زنان جاهلی، پیراهنی می پوشیدند كه سینه اش باز می ماند، روسری آنها تنها سر را می پوشانید و ادامه روسری از پشت گوشها به پشت گردن انداخته می شد و در نتیجه گاهی برخی زینتهای آنها دیده می شد. آیه شریفه نازل شد و دستور داد كه روسری خود را طوری بپوشند كه گوش، گردن، سینه و زینتهای آنها دیده نشود و مسلمانان پس از نزول آیه، به آن عمل كردند. 📚وسائل الشیعه۷ ج ۱۴، ص ۱۳۸، باب ۱۰۴ ح ۴ 📚تفسیر نمونه، ج ۱۴، ص ۴۴۰ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
بی غیرت ها کجایید⁉️👆👆 😡😡😡 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 #پس_از_ظهور 🎤استاد #رائفی_پور #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۱۱۳ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) - برای چی؟ وایسم که نصیحتم کنی؟! دیگه به هیچی گوش نمیدم. ر
🌹🍃 ۱۱۴ ✍ (م.مشکات) دنده را عوض کرد، دستش را روی فرمان گذاشت و گفت: - حالا حتماً می خوای بری دیدن بابا؟ - آره هفته پیش هم ندیدمش، دلم تنگ شده - جداً؟ همچین بابائی دلتنگی هم داره؟ - بعضی چیزا حتی اگه بد هم باشن حداقل به خاطر تک بودنشون ارزش دارن شروین نگاهی به شاهرخ کرد و گفت: - فکر نمی کردم اینقدر خسیس باشی. اقلا یه دسته گل می گرفتی برای سرخاک - بیشتر از اون تیکه سنگ، خودش به گل احتیاج داشت ... پول دسته گل رو صدقه دادم شاهرخ این را گفت و عینکش را به چشم زد... ماشین را جلوی در خانه نگه داشت. نگاهی به خانه کرد. ویلائی با درب های بزرگ آهنی. شاهرخ پیاده شد و زنگ زد. وقتی خودش را معرفی کرد درب ها باز شدند. وارد خانه شد و به شروین هم اشاره کرد که وارد شود. با سرعت کم پشت سر شاهرخ راه افتاد. خانه خودشان پیش این ویلا هیچ بود. حیاطش بیشتر شبیه پارک جنگلی بود! دو طرف خیابان چمن کاری شده بود. درخت های بزرگ و قطور که بیشتر فضای باغ را با سایه خودشان پوشانده بودند. فوراه ها در جاهای مختلف در حال اب پاشی چمن ها بودند. نیمه های راه بودند که مردی جلیقه پوش دوان دوان آمد. احتمال داد که خدمتکارشان باشد اما شاهرخ آنچنان گرم حال و احوال کرد که فکر کرد اشتباه می کند. صدایشان را می شنید: - خوبی مشت غلام؟ خوش می گذره؟ - شکر آقا، خوبیم! هفته پیش نیومدید - کار داشتم نشد - آقا همش منتظرتون بودن. هر چند به روی خودش نمیاره اما اگه یه هفته نبینتتون عینهو مرغ سرکنده می شه. هی با این و اون دعوا می کنه! شاهرخ خندید. - خانمت خوبه مشتی؟ بهتر شده؟ - به مرحمت شما، بردمش پیش اون دکتری که آدرسش رو دادید. حالش بهتره - خدا رو شکر. ان شاءا... خوب میشه. بابا کجاست؟ - توی سالن. پای تلویزیون. دراز کشیده بود. همین که فهمید شما اومدید پا شد. بهش می گم شما که گفتی حالم خوش نیست می خوای بگم نیستی تا بخوابی؟ می گه تو فضولی نکن شاهرخ خنده ای کرد دستی به شانه پیرمرد زد و گفت: - شما هم بابای ما رو تنها گیر آوردی خوب اذیتش می کنی ها! - تقصیر خودشه. عین بچه ها کله شقه. آدم پسر به این خوبی داشته باشه اینقدر هم دوستش هم داشته باشه، اونوقت اینجور ادا در بیاره؟ به ساختمان رسیده بودند. خانه در انتهای مسیر خیابان ورودی بود و تقریبا در وسط باغ. خانه ای بزرگ و دو طبقه با نمایی سفید رنگ و سقف های شیروانی. از پرده های آویخته و سکوتی که بر خانه حکمفرما بود میشد فهمید که خانه تنها پذیرای صاحب خانه پیر است و بس. شروین ماشین را خاموش کرد و پیاده شد. مشت غلام گفت: - آقا شما برید داخل منم اون باغچه اونوری رو آبش رو درست کنم و بیام - باشه مشتی. راحت باش. بیا شروین از پله ها بالا رفتند. - نه بابا مثل اینکه واقعاً بچه مایه داری! - بچه مایه دار بودم! فعلا که از همه چیز محرومم! بابا سهم همه خواهرا رو داده سهم منم گفته اگر مونده باشه وقف کنه بهم نمیده! میگه اگر قبل از مردنم آدم شدی که شدی وگرنه همش رو می بخشم که هیچی دستت رو نگیره! - پس هم دردیم! - تقریبا! دست دراز کرد و در چوبی سفید رنگ را باز کرد و به شروین تعارف کرد. خودش هم داخل شد، در را بست و پدرش را صدا زد: - بابا؟ کجائین؟ صدای تلویزیون بلند شد. شاهرخ که خنده اش گرفته بود گفت: - می شنوی؟ این یعنی من پای تلویزیونم شروین هر دقیقه بیشتر کنجکاو می شد پدر شاهرخ را ببیند. راهرویی کوتاه که با یک در از سالن اصلی جدا می شد. بعد از در سالن بود که با چند پله کوتاه از راهرو جدا میشد. تمام فضا با مبل های استیل گران قیمت و طلایی مبلمان شده بود. پیانوی بزرگی در یک سمت بود و در طرف دیگر راه پله عریض و هلال مانند که دو طبقه را به هم وصل می کرد و با قالی سرخ رنگ فرش شده بود. شاهرخ رو به شروین گفت: - میبینی؟اون پیانوی منه! تنها چیزی از این خونه که گاهی دلم براش تنگ میشه! بعد خندید و گفت: - البته به غیر از پدرم گوشه ای از سالن با دو پله کوتاه اما طویل از بقیه سالن جدا شده و یک سری مبل راحتی بزرگ چرمی داشت که پدر شاهرخ پشت به در ورودی روی آنها نشسته بود و تلویزیون تماشا می کرد. شاهرخ جلوتر حرکت می کرد. شروین به دنبال شاهرخ از پله ها بالا رفت. پدر صدای تلویزیون را کم کرد جوری که شروین می توانست صدایش را بشنود. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️