eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.4هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
8.5هزار ویدیو
151 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 ۱۱۸ ✍ (م.مشکات) - عجب جائیه! شاهرخ اون دوغ را بذار توی آب خنک بمونه، هادی؟ تو هم یه نگاه کن سس سالاد نریخته باشه! شروین قربون دستت تو هم روی نون ها رو خوب بپوشون که خشک نشن شاهرخ سبد را زمین گذاشت و گفت: - می گم علی تو این همه فعالیت می کنی خسته نشی! یه روز اومدی تفریح به خودت استراحت بده علی با قیافه ای حق به جانب گفت: - چه کار کنم. بالاخره باید یه کسی حواسش به کارها باشه. مجبورم! هادی گفت: - پس به خودت فشار نیار - نگران نباش حواسم هست شروین از قیافه علی خنده اش گرفته بود. هادی گفت: - من می گم تا هوا گرم نشده بازی کنیم - فکر خوبیه، کی با کی بازی کنه؟ بعد از کلی تعویض جا ! بالاخره شاهرخ و هادی با هم افتادند و علی و شروین در یک تیم قرار گرفتند. علی و شاهرخ در دروازه ایستادند و شروین و هادی هم به عنوان بازیکن حمله! علی بیشتر از اینکه کاری بکند سرو صدا می کرد. هادی با اینکه کوتاهتر از شروین بود اما قدرت و سرعتش خوب بود. مخصوصا با دروازه بانی شاهرخ کار برای گل زدن سخت می شد. بالاخره توانست از دست هادی فرار ً کند. شوت کرد ولی گل نشد. شاهرخ توپ را به هادی پاس داد شروین دنبالش دوید اما هادی با یه دریپل سریع رد شد و شوت کرد. متأسفانه دروازه بانی علی چندان تعریفی نداشت و خیلی راحت گل شد. سه ربع ساعتی بازی کردند و بالاخره با پنالتی که نصیب شروین شد توانست بازی را مساوی کند. علی که ربع ساعتی می شد سمتش را عوض کرده بود ایستاد و نفس نفس زنان گفت: - آقا من دیگه خسته شدم! و به طرف درخت رفت. - خسته یا گرسنه؟ علی نشست، دست هایش را سر زانوهایش انداخت و رو به هادی جواب داد: - جفتش - ولی الان برای ناهار زوده - تا بیاد آماده بشه طول می کشه. شما بازی کنید من غذا رو آماده می کنم - از رسته فرماندهی به رسته آشپزی منتقل شدن سخت نیست؟ علی کفش هایش را کند و گفت: - من همیشه آدم فداکاری بودم شاهرخ که توپ را زیر پایش تکان می داد گفت: - سعی کن یه چیزی هم تهش برای ما بمونه - سعیم رو می کنم اما قول نمی دم بازی ادامه پیدا کرد و علی هم همانطور که بازی را می پائید ذغال های منقل را روشن کرد و مشغول زدن کباب ها به سیخ شد. فوتبال سه نفری واقعاً جالب بود. سه نفر در مقابل هم که مجبور بودند هم به دو نفر دیگر گل بزنند و هم مواظب دروازه هایشان باشند. اما با قانونی که هادی گذاشت مبنی بر اینکه اگر کسی به یکی از حریفهایش گل زدگل بعدی را حتما باید به نفر دیگر بزند بازی آسان تر شد همانطور که با بادبزن کباب ها را باد می زد به هر کدامشان راهکار می داد. بالاخره بعد از اینکه هر کدامشان 4 گل خوردند رضایت دادند که دست از بازی بردارند. در حالیکه روی فرش ولو می شدند شاهرخ از علی پرسید: - سرآشپز غذا آماده نشد؟ علی ابروئی بالا برد و گفت: - تو چطور جرأت می کنی به یه دانشجوی تخصص بگی سرآشپز؟ شروین جواب داد: - وقتی آشپزمون همچین مدرکی داره فکر کن ما دیگه کی هستیم! بقیه که انتظار نداشتند شروین چنین حرفی بزند خندیدند و از اینکه بالاخره یخ شروین شکسته بود خوشحال شدند. یکدفعه صدای موبایل علی بلند شد. اذان می داد. هادی با تعجب پرسید: - مگه ساعت چنده؟ و نگاهی به ساعتش انداخت. بعد بلند شد و به طرف جوی آبی که همان نزدیک بود رفت تا وضو بگیرد. علی گفت: - خب، اینم از کباب. اون نون ها رو بده شروین ... ممنون کباب ها را لای نان گذاشت و رویش را پوشاند و بلند شد. شروین منتظر ماند تا شاهرخ بلند شود تا همراهش برود. نه وضو بلد بود و نه از نماز چیزی یادش مانده بود. نمی توانست وقتی همه آنها مشغول نماز هستند او تنها بنشیند و برو بر نگاهشان کند. شاهرخ از گوشه سبد ظرف ها سه تا جانماز بیرون آورد و پهن کرد. شروین هم خودش را با موبایلش مشغول کرده بود. سجاده ها را که دید گفت: - چرا سه تا؟ - هادی خودش مهر داره وقتی شاهرخ بلند شد موبایلش را جمع کرد و راه افتاد . آن دو تا کارشان تمام شده بود و با صورت های خیس و آب چکان بر می گشتند. علی دست از مسخره بازی بر نمی داشت. دست شاهرخ را گرفت و با همان صورت خیس و ریش های آبدار! چند بار شاهرخ را بوسید و با لحن خاصی گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۱۹ ✍ (م.مشکات) - تقبل الله حاج آقا! و تمام تلاشش را کرد تا آنجا که می تواند حاج آقا را غلیظ تلفظ کند. شاهرخ خودش را از دست علی خلاص کرد و در حالی که صورتش را خشک می کرد همانطور که می خندید گفت: - برو زودتر نمازت رو بخون که غذا بخوری، می ترسم وضعت وخیم بشه! علی دردمندانه گفت: - باز خوبه تو یکی حال منو درک می کنی. این هادی که همش ذوق منو کور می کنه و به طرف هادی چرخید وگفت: - ببین هادی! یکم از این یاد بگیر یه کم منو درک ... اما هادی توی حال خودش بود. سه تایی نگاهش کردند. مثل آدم هائی که هیپنوتیزم شده باشند ازشان فاصله گرفت. زیر درخت دیگری که کمی دورتر بود ایستاد، چیزی را از جیبش درآورد و روی زمین گذاشت. مدتی بی حرکت ایستاد و بعد تکبیر را گفت. علی که با نگاهی حسرت بار به هادی خیره شده بود گفت: - همیشه همینطوره. موقع نماز انگار رو زمین نیست. نه چیزی می شنوه نه می بینه همه محو تماشای هادی بودند که صدار قار و قور شکم علی باعث شد نگاهی به هم بیندازند و بزنند زیر خنده! کنار آب، شروین که زیر چشمی شاهرخ را می پائید سعی می کرد حرکاتش را تکرار کند. چیزهائی بلد بود اما ترتیبشان را بلد نبود. خوشبختانه شاهرخ مشغول کار خودش بود و توجهی به شروین نداشت. صدای علی آمد: - بابا باکلاس! خب همین جا یه سنگی پیدا می کردیم می خوندیم. این همه جا نماز کول کردی! شاهرخ که کفشش را پوشیده بود از روی جوی آب پرید و گفت: - وزن این جانمازها از وزن اون توپ شما کمتره! علی با صدای بلند رو به شروین گفت: - بـــلـــه! حاج آقا همیشه درست می فرمایند. فعلا با اجازه ... سرش را پائین انداخت و تکبیر گفت. شروین هم کنار شاهرخ ایستاد و بدون اینکه چیزی بخواند فقط حرکات شاهرخ را تقلید کرد. وقتی نماز تمام شد همانطور که جانماز جمع کرده را دستش گرفته بود سرش را به طرف هادی چرخاند. علی به سرعت هرچه تمام تر از جا پرید تا مشغول تدارکات سفره شود. شاهرخ که نگاه شروین را می دید گفت: - نماز خوندن اون با ما فرق داره! شروین بدون اینکه سربرگرداند گفت: - اما به نظر من مغروره! چرا خودش رو جدا کرد؟ شاهرخ تسبیحش را برداشت و گفت: - یه بار که با هم بودیم من و علی پشت سرش وایسادیم از اون موقع تا حالا جدا می خونه علی گفت: - آهای! شما دوتا! پاشین بیاین کمک بعد غرغرکنان زیر لب ادامه داد: - هرچی کار سخته انداختن گردن من. اون که فعلا غرق مکاشفه است اینام نشستن تعقیبات دسته جمعی می کنن شاهرخ تسبیحش را توی جانماز گذاشت، جانماز را جمع کرد، بلند شد و گفت: - راجع به آدم ها راحت قضاوت نکن! شروین نگاهی به شاهرخ کرد و دوباره سرش را به طرف هادی چرخاند. نمازش تمام شده بود... بالاخره آرزوی علی برآورده و سفره ناهار پهن شد. همان طور که بالای سر سفره ایستاده بود نگاهی از سر رضایت به سفره انداخت. هادی که آمد نگاهی به سفره کرد و رو به علی گفت: - ذوق مرگ نشی علی! علی نشست و همان طور که روی کباب ها شیرجه می رفت گفت: - ایهاالناس من دردمو به کی بگم؟ من صبحونه نخوردم بابا! شاهرخ تکه ای نان در دهانش گذاشت و گفت: - قربون روزائی که خوردی! علی که گرسنه بود ترجیح داد لقمه را توی دهانش بگذارد تا اینکه جواب کسی را بدهد. همه خندشان گرفت. مشغول غذا بوند که صدای گربه ای از پشت سرشان آمد. گربه که بوی کباب را شنیده بود با فاصله ای نه چندان دور از آنها نشسته بود. علی دست کرد و تکه ای از کبابش را برایش انداخت. گربه کباب را خورد و دوباره به آنها چشم دوخت. علی دوباره تکه ای دیگر انداخت. شروین تعجب کرد. اینجور که علی پیش می رفت تمام کباب هایش را می بخشید و خودش باید نان خالی می خورد. شاهرخ که تعجب شروین را دیده بود به علی گفت: - توکه داشتی از گشنگی می مردی! مجبوری نون خالی بخوری ها! برای همین حالش رو درک می کنم. اون گوشت می خوره و من نون. دو تامون سیر می شیم! - دقیقاً گربه دو تا از کباب ها را خورد تا بالاخره دست از تماشا برداشت و رفت. حالا علی مانده بود و یک نصفه کباب! شروین گفت: - اگر می خوای من هنوز کباب دارم! علی با اخمی تصنعی گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
آیا مبلغ چادر زینب هستی🤔👆👆 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
❤️ •می گفت: •خدا تو رو دوستـ دارھ♥ •ولـے...🍃 • سرت رو انداختی • پایینــ و ↶ • دنبالــ دلت رفتی... •حاج آقا پناهیان @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
حاضر نیستم با تمام دنیایم عوضش کنم... ✅حجابم مال من است ✅ حق من است ✅ چه در گرمای آتش گونه ✅و چه در سرمای سوزناک... نه به مانتوهای تنگ و کوتاه دل میبندم... نه به پاشنه های بلند... میپوشم سیاه ساده ی سنگین خودم را تا امام زمانم هر گاه که مرا مینگرد به جای اندوه لبخندی بیاید بر روی لبش... یا صاحب الزمان آقای بی همتای من... یک نگاه تو ... می ارزد به صد نگاه دیگران... من وچادرم❤️ از ته دل میگوییم لبیک یا صاحب الزمان(عج) #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
@ostad_shojae1_1385176.mp3
زمان: حجم: 4.87M
11 اهلِ شکر ازحوادث آینده نمی ترسند! به وعده خدا ایمان دارند؛ 🌸انّ معَ العُسرِ یُسرا حتماً همراه هرسختی، آسانی است! فقط کافیه: خیری که پشت هر سختی هست، رو ببینی👇 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۱۱۹ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) - تقبل الله حاج آقا! و تمام تلاشش را کرد تا آنجا که می توا
🌹🍃 ۱۲۰ ✍ (م.مشکات) - خودم دارم. مگه این نصفه کباب رو نمی بینی؟ و نصفه را آنچنان محکم گفت که انگار دیس کباب جلویش است. بالاخره ناهار صرف شد و شکم علی دست از قار و قور برداشت. چهارتایشان دراز کشیدند. سرهایشان را کنار هم گذاشتند و بدن هایشان در چهار جهت جغرافیائی دراز شد. علی خلال را از دهانش بیرون آورد و گفت: - تا حالا آدم به دل به نشاطی من دیده بودید؟ کدوم خنگی روز قبل از امتحان پا میشه میاد پیک نیک؟! شاهرخ گفت: - تو! بعد دستش را به سمت علی که کنارش دراز کشیده بود دراز کرد و گفت: - ببخشید آقای پاکیزه! میشه از اینائی که یواشکی می خورن به ما هم بدی؟ علی دست کرد توی جیبش و سه تا خلال درآورد و به هر کدامشان یکی داد وگفت: - دیروز یکی از مریض هامون زیر عمل جراحی مرد! اولین باری بود که دستم به بدن یه مرده میخورد.دکتر به من گفت بخیش رو بزنم. تصورش رو بکن کله یه مرده که مغزش زیر دستته رو بخیه بزنی! تمام بدنم یخ کرده بود شروین که گویا از تصور همچین چیزی هم وحشت کرده بود گفت: - حتی فکرش هم تنم رو مور مور می کنه - چرا آدم ها اینقدر از مرده میترسن؟با اینکه هیچ آزاری نداره؟ شاهرخ فکورانه گفت: - شاید چون وقتی یکی می میره دیگه برای آدم غیر عادی میشه.انگار از یه دنیای دیگه شده باشه - شایدم چون یاد مردن خودت می افتی شروین دلش میخواست نظر جمع را درباره مردن بداند برای همین سوالی را که همیشه در ذهنش می چرخید پرسید: - به نظرتون اونور چه جوریه؟ علی همانطور که خلال دندانش را توی دهانش میچرخاند گفت: - فکر نمی کنم راحت بشه راجع بهش نظر داد ! - بستگی داره خودت بخوای چه جوری باشه!همونجوریه که تو میخوای شروین رو به شاهرخ که سرش کنار سرش بود گفت: - تو باید فیلسوف بشی! خب ایکیو همه دوست دارن خوب باشه! اگه دوست داشته باشن خوب باشه کاری می کنن که خوب بشه! شاید احمقانه به نظر بیاد اما همینقدر ساده است. اگر من بخوام امتحانم خوب بشه می شینم درس می خونم نه اینکه مثل این آقا پاشم بیام اینجا تفریح بعدم بگم من می خوام امتحانم خوب بشه.اگر اومدم معلومه ته دلم برام مهم نیست امتحانم چه جور می شه و فقط به زبون میگم می خوام خوب بشه - دیواری از ما کوتاهتر گیر نیاوردی رومون مثال بزنی؟ - تو چی هادی؟ نظری نداری؟ هادی که به نظر می آمد در فکر است گفت: - اونور فرقی با اینور نداره! اینجا هر جور باشی اونور هم همونجوری ... پس باید ببینی اینور چه جوری زندگی می کنی و چی برات مهمه. انور هم همین چیزایی رو که جمع کردی بهت تحویل میدن شروین دلش میخواست سوال کند اما ترسید. ترسید که اگر از شکیات درونش حرف بزند مسخره اش کنند برای همین چیزی نگفت و به گنجشکی که بالای شاخه درخت نشسته بود خیره شد. - تو فکری هادی! دارم فکر می کنم ما زیر این درخت خوابیدیم اگه یهو یه پرنده ای بیاد و بالای سرمون بشینه و به کلش بزنه که گلاب به روتون یه سفر اروپا بره اونوقت ... با این حرف هادی همه نگاهی به شاخه های بالای سرشان کردند.درخت تقریبا لخت بود و اگر چنین اتفاقی می افتاد هیچ مانعی وجوود نداشت. یک دفعه همگی از جا پریدند. بعد نگاهی به هم کردند و از این ترس خنده شان گرفت. وقتی نشستند شاهرخ از دبه ای که همراهشان بود آب توی کتری ریخت و روی منقل گذاشت، خاکستر هارا جا به جا کرد تا آتش روشن شود بعد گفت: - ناهار که خوردیم بازی هم کردیم، الان چایی رو هم می خوریم. دیگه چه کار کنیم؟ شروین پرسید: – علی؟ اون کیفه که پشت ماشین مال توئه؟ - آره - بلدی بزنی؟ - نه! جزو دکور خونمونه! - می زنی؟ - بزنم؟ - بهتر از علافیه! شاهرخ گفت: - پاشو بیارش علی بلند شد ورفت طرف ماشین. شاهرخ به هادی گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۲۱ ✍ (م.مشکات) بازم تو فکر پرنده هایی؟بی خیال... فوقش یکیشون مهمونمون می کنن دیگه هادی که توی افکار خودش بود گفت: - تو فکر بابامم. صبح که می اومدم خیلی حالش خوب نبود. نمی خواستم بیام اما اصرار کرد که به خاطر اون نمونم شروین پرسید: - مگه بهتر نشده؟ - نه، روز به روز ضعیف تر می شه. دیگه کم کم هوش و حواسش رو هم داره از دست میده! علی کیفش را آورد و تارش را بیرون کشید، کمی با سیم هایش ور رفت: - با اجازه آقا هادی! هادی گفت: - من برم یه زنگ بزنم خونه حال بابا رو بپرسم. شما راحت باشید بلند شد و همانطور که شماره می گرفت از جمع دور شد. علی آرام شروع کرد به زدن. آهنگ که تمام شد شروین گفت: - آهنگش آشنا بود! - دهه! کلی زور زدم خودش بشه تازه می گی آشنا بود؟ شاهرخ سرچرخاند - هادی کجاست؟ - اونا، اونجاست، داره میاد چهره هادی گرفته بود علی گفت: - چی شده پرفسور بالتازار؟ هادی لبخندی زد که همه مصنوعی بودن آن را فهمیدند. - چیزی نیست یه کم نگران بابامم - مگه اتفاقی افتاده؟ - نه، ولی خب وقتی ازش دورم نگرانم. آمپول هاش رو هم هنوز نزده! - می خوای بریم؟ - خودم می رم شما بمونید - منم باهات میام. فردا امتحان دارم یه کم زودتر برم بهتره شروین گفت: - ما هم که دیگه کاری نداریم! هم بازی کردیم هم غذا خوردیم دیگه امیدی نداریم بمونیم! بچه ها خندیدند. - اما دوست ندارم به خاطر من تفریحتون به هم بریزه شاهرخ بلند شد و گفت: - چه کار کنیم دیگه. مچاله رفیقیم. بیا چائیت رو بخور تا بریم وسایل را جمع کردند و ریختند توی ماشین ریختند. اول از همه علی پیاده شد و بعد هادی را نزدیک خانه رساندند. شاهرخ در حالیکه کش و قوس می آمد گفت: - روز خوبی بود! - اصلا فکر نمی کردم رفیقات اینطوری باشن برخلاف ظاهرشون شاد به نظر میان اولین باری بود که بدون پارتی و جشن و سرو صدا احساس خوشحالی کردم - کسی که توی قلبش شاده برای شادی نیازی به بهانه نداره ولی هادی یه جور خاصیه. علی برام قابل درک تره تا اون. مثلا اون تلفنش! کامالً معلوم بود که به خاطر تار زدن علی رفت. مگه آهنگ گوش دادن چه اشکالی داره؟! - هر کس صدائی رو که اون می شنوه می شنید دیگه نیازی به شنیدن آهنگ نداشت! - منظورت چیه؟ - به موقعش می فهمی! شروین ابرویش را بالا برد و ساکت شد. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۲۲ ✍ (م.مشکات) فصل بیست و پنجم شاهرخ زیر چشمی نگاهی به شروین که کانال تلویزیون را پشت سر هم عوض می کرد انداخت و گفت: - تو حوصلت سر رفته اون تلویزیون بیچاره گناهی نداره ها! شروین کنترل را روی میز گذاشت و به صفحه خیره شد. معلوم بود فکرش جای دیگری است. شاهرخ مدتی از بالای عینک نگاهش کرد بعد کتابش را بست، عینکش را از چشم برداشت و گفت: - اگه کاری نداری می خوام باهات حرف بزنم. البته اگر قهر نمی کنی شروین نگاهش کرد. - راجع به خونه؟ شاهرخ کتاب و عینکش را روی میز گذاشت. - می خوام مثل دو تا مرد بشینیم منطقی راجع بهش حرف بزنیم شروین تلویزیون را خاموش کرد و شاهرخ ادامه داد: - اولین پیش فرض هم اینه که این حرف هیچ ربطی به موندن تو اینجا نداره. بحث سر اینه که چه کاری درسته و چه کاری غلط ، خب؟ شروین سری تکان داد. شاهرخ تکیه داد و گفت: - اول بذار ببینیم تو برای چی دوست نداری اونجا بمونی تا بعد بتونیم براش راه حل پیدا کنیم. مشکل کجاست؟ - مشکل اصلی اینجاست که من هیچ اهمیتی برای خانوادم ندارم - به نظر خودت راه حلش چیه؟ غیر از فرار کردن البته - راه دیگه ای به ذهنم نمیاد! - فرض کن یکی تو رو هل داده افتادی توی آب، شنا هم بلد نیستی. ناخواسته در موقعیت ناخوشایندی قرار گرفتی فعلا وقت عزا گرفتن وبدو بیراه گفتن نیست. اول باید جون خودت رو نجات بدی بایددنبال راه حل باشی تا روی آب بمونی - اینو می دونم اما چه جوری؟ - باید به اون چیزی که بهت یاد دادن اعتماد کنی. اکثر آدم هائی که تو آب می افتن به خاطر تقلا بی جا غرق می شن. آروم بگیر تا خود به خود بیای روی آب. ممکنه اول یه کم بری پائین اما بعد بر میگردی بالا - اما مطمئن نیستم فایده داشته باشه! - ارزش ریسک رو داره. حداقل این تنها راه نجاته - اما تو اون خونه پر از مصیبت چطوری میشه آروم گرفت. منم نخوام دست و پا بزنم مجبورم می کنن - اینجا دیگه باید توانت رو نشون بدی. فکر کنم یاد گرفتی چطور آروم باشی شروین مدتی به چشم های شاهرخ خیره ماند. - انگار راه دیگه ای نیست. امیدوارم حداقل برای ورود به خونه مشکلی نباشه بعد با لحنی فیلسوفانه گفت: - آخه چرا یکی با اشتباهاتش بقیه رو آزار میده؟ و نفسش را بیرون داد. شاهرخ لبخندی زد و گفت: - بدون نیروی اصطکاک هیچ جسمی حرکت نمی کنه. تو که فیزیک بلدی بعد نگاهی به ساعت کرد. - تلویزیون رو روشن کن فیلم داره... شروین تلویزین را روشن کرد و شاهرخ گفت: - تا پیام بازرگانی داره من برم یه چائی بذارم و بیام * شروین در حالیکه کله اش را خشک می کرد وارد اتاق شد. کلاه حوله روی سرش بود و داشت حرف می زد. - اون روز که رفتم لباس بیارم اینقدر هول بودم که حوله یادم رفت! همش می ترسیدم مامان برگرده. حالا خودم... وقتی سرش را بلند کرد شاهرخ را دید که کنار دیوار اتاقش ایستاده و به کاغذ نقاشی که به دیوار چسبیده بود خیره شده بود. نقاشی ریحانه بود. شاهرخ طوری نقاشی را لمس می کرد که انگار موجود زنده ای را نوازش می کند. - چیزی شده؟ شاهرخ جوابی نداد. جلو آمد و دستش را روی شانه شاهرخ گذاشت. - شاهرخ؟ حالت خوبه؟ شاهرخ یکدفعه از جا پرید و برگشت. - می گم حالت خوبه؟ - آره ... آره خوبم... - من برم لباسمو بپوشم بریم. آخرش منو از خونت انداختي بیرون @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️