╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
#اندکی_تامل❤️
•می گفت:
•خدا تو رو دوستـ دارھ♥
•ولـے...🍃
• #تُ سرت رو انداختی
• پایینــ و ↶
• دنبالــ دلت رفتی...
•حاج آقا پناهیان
#تموم_شد
#رمضان_کریم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
حاضر نیستم با تمام دنیایم عوضش کنم...
✅حجابم مال من است
✅ حق من است
✅ چه در گرمای آتش گونه
✅و چه در سرمای سوزناک...
نه به مانتوهای تنگ و کوتاه دل میبندم...
نه به پاشنه های بلند...
میپوشم سیاه ساده ی سنگین خودم را
تا امام زمانم هر گاه که مرا مینگرد به جای اندوه
لبخندی بیاید بر روی لبش...
یا صاحب الزمان
آقای بی همتای من...
یک نگاه تو ...
می ارزد به صد نگاه دیگران...
من وچادرم❤️ از ته دل میگوییم
لبیک یا صاحب الزمان(عج)
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
1_1385176.mp3
4.87M
#شکر_در_سختی_ها 11
اهلِ شکر ازحوادث آینده نمی ترسند!
به وعده خدا ایمان دارند؛
🌸انّ معَ العُسرِ یُسرا
حتماً همراه هرسختی، آسانی است!
فقط کافیه:
خیری که پشت هر سختی هست،
رو ببینی👇
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#شکر_در_سختی_ها 11 اهلِ شکر ازحوادث آینده نمی ترسند! به وعده خدا ایمان دارند؛ 🌸انّ معَ العُسرِ یُس
پست ویژه
قسمت های قبل در کانال هست🌸
و ادامه دارد...🍃
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۱۱۹ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) - تقبل الله حاج آقا! و تمام تلاشش را کرد تا آنجا که می توا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۲۰
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- خودم دارم. مگه این نصفه کباب رو نمی بینی؟
و نصفه را آنچنان محکم گفت که انگار دیس کباب جلویش است. بالاخره ناهار صرف شد و شکم علی
دست از قار و قور برداشت. چهارتایشان دراز کشیدند. سرهایشان را کنار هم گذاشتند و بدن هایشان در
چهار جهت جغرافیائی دراز شد. علی خلال را از دهانش بیرون آورد و گفت:
- تا حالا آدم به دل به نشاطی من دیده بودید؟ کدوم خنگی روز قبل از امتحان پا میشه میاد پیک نیک؟!
شاهرخ گفت:
- تو!
بعد دستش را به سمت علی که کنارش دراز کشیده بود دراز کرد و گفت:
- ببخشید آقای پاکیزه! میشه از اینائی که یواشکی می خورن به ما هم بدی؟
علی دست کرد توی جیبش و سه تا خلال درآورد و به هر کدامشان یکی داد وگفت:
- دیروز یکی از مریض هامون زیر عمل جراحی مرد! اولین باری بود که دستم به بدن یه مرده
میخورد.دکتر به من گفت بخیش رو بزنم. تصورش رو بکن کله یه مرده که مغزش زیر دستته رو بخیه
بزنی! تمام بدنم یخ کرده بود
شروین که گویا از تصور همچین چیزی هم وحشت کرده بود گفت:
- حتی فکرش هم تنم رو مور مور می کنه
- چرا آدم ها اینقدر از مرده میترسن؟با اینکه هیچ آزاری نداره؟
شاهرخ فکورانه گفت:
- شاید چون وقتی یکی می میره دیگه برای آدم غیر عادی میشه.انگار از یه دنیای دیگه شده باشه
- شایدم چون یاد مردن خودت می افتی
شروین دلش میخواست نظر جمع را درباره مردن بداند برای همین سوالی را که همیشه در ذهنش می
چرخید پرسید:
- به نظرتون اونور چه جوریه؟
علی همانطور که خلال دندانش را توی دهانش میچرخاند گفت:
- فکر نمی کنم راحت بشه راجع بهش نظر داد !
- بستگی داره خودت بخوای چه جوری باشه!همونجوریه که تو میخوای
شروین رو به شاهرخ که سرش کنار سرش بود گفت:
- تو باید فیلسوف بشی! خب ایکیو همه دوست دارن خوب باشه!
اگه دوست داشته باشن خوب باشه کاری می کنن که خوب بشه! شاید احمقانه به نظر بیاد اما همینقدر
ساده است. اگر من بخوام امتحانم خوب بشه می شینم درس می خونم نه اینکه مثل این آقا پاشم بیام اینجا
تفریح بعدم بگم من می خوام امتحانم خوب بشه.اگر اومدم معلومه ته دلم برام مهم نیست امتحانم چه جور
می شه و فقط به زبون میگم می خوام خوب بشه
- دیواری از ما کوتاهتر گیر نیاوردی رومون مثال بزنی؟
- تو چی هادی؟ نظری نداری؟
هادی که به نظر می آمد در فکر است گفت:
- اونور فرقی با اینور نداره! اینجا هر جور باشی اونور هم همونجوری ... پس باید ببینی اینور چه
جوری زندگی می کنی و چی برات مهمه. انور هم همین چیزایی رو که جمع کردی بهت تحویل میدن
شروین دلش میخواست سوال کند اما ترسید. ترسید که اگر از شکیات درونش حرف بزند مسخره اش
کنند برای همین چیزی نگفت و به گنجشکی که بالای شاخه درخت نشسته بود خیره شد.
- تو فکری هادی!
دارم فکر می کنم ما زیر این درخت خوابیدیم اگه یهو یه پرنده ای بیاد و بالای سرمون بشینه و به کلش
بزنه که گلاب به روتون یه سفر اروپا بره اونوقت ...
با این حرف هادی همه نگاهی به شاخه های بالای سرشان کردند.درخت تقریبا لخت بود و اگر چنین
اتفاقی می افتاد هیچ مانعی وجوود نداشت. یک دفعه همگی از جا پریدند. بعد نگاهی به هم کردند و از
این ترس خنده شان گرفت. وقتی نشستند شاهرخ از دبه ای که همراهشان بود آب توی کتری ریخت و
روی منقل گذاشت، خاکستر هارا جا به جا کرد تا آتش روشن شود بعد گفت:
- ناهار که خوردیم بازی هم کردیم، الان چایی رو هم می خوریم. دیگه چه کار کنیم؟
شروین پرسید:
– علی؟ اون کیفه که پشت ماشین مال توئه؟
- آره
- بلدی بزنی؟
- نه! جزو دکور خونمونه!
- می زنی؟
- بزنم؟
- بهتر از علافیه!
شاهرخ گفت:
- پاشو بیارش
علی بلند شد ورفت طرف ماشین. شاهرخ به هادی گفت:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۲۱
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
بازم تو فکر پرنده هایی؟بی خیال... فوقش یکیشون مهمونمون می کنن دیگه
هادی که توی افکار خودش بود گفت:
- تو فکر بابامم. صبح که می اومدم خیلی حالش خوب نبود. نمی خواستم بیام اما اصرار کرد که به خاطر اون نمونم
شروین پرسید:
- مگه بهتر نشده؟
- نه، روز به روز ضعیف تر می شه. دیگه کم کم هوش و حواسش رو هم داره از دست میده!
علی کیفش را آورد و تارش را بیرون کشید، کمی با سیم هایش ور رفت:
- با اجازه آقا هادی!
هادی گفت:
- من برم یه زنگ بزنم خونه حال بابا رو بپرسم. شما راحت باشید
بلند شد و همانطور که شماره می گرفت از جمع دور شد. علی آرام شروع کرد به زدن. آهنگ که تمام
شد شروین گفت:
- آهنگش آشنا بود!
- دهه! کلی زور زدم خودش بشه تازه می گی آشنا بود؟
شاهرخ سرچرخاند
- هادی کجاست؟
- اونا، اونجاست، داره میاد
چهره هادی گرفته بود علی گفت:
- چی شده پرفسور بالتازار؟
هادی لبخندی زد که همه مصنوعی بودن آن را فهمیدند.
- چیزی نیست یه کم نگران بابامم
- مگه اتفاقی افتاده؟
- نه، ولی خب وقتی ازش دورم نگرانم. آمپول هاش رو هم هنوز نزده!
- می خوای بریم؟
- خودم می رم شما بمونید
- منم باهات میام. فردا امتحان دارم یه کم زودتر برم بهتره
شروین گفت:
- ما هم که دیگه کاری نداریم! هم بازی کردیم هم غذا خوردیم دیگه امیدی نداریم بمونیم!
بچه ها خندیدند.
- اما دوست ندارم به خاطر من تفریحتون به هم بریزه
شاهرخ بلند شد و گفت:
- چه کار کنیم دیگه. مچاله رفیقیم. بیا چائیت رو بخور تا بریم
وسایل را جمع کردند و ریختند توی ماشین ریختند. اول از همه علی پیاده شد و بعد هادی را نزدیک
خانه رساندند. شاهرخ در حالیکه کش و قوس می آمد گفت:
- روز خوبی بود!
- اصلا فکر نمی کردم رفیقات اینطوری باشن برخلاف ظاهرشون شاد به نظر میان اولین باری بود که بدون پارتی و جشن و سرو صدا احساس خوشحالی کردم
- کسی که توی قلبش شاده برای شادی نیازی به بهانه نداره
ولی هادی یه جور خاصیه. علی برام قابل درک تره تا اون. مثلا اون تلفنش! کامالً معلوم بود که به خاطر تار زدن علی رفت. مگه آهنگ گوش دادن چه اشکالی داره؟!
- هر کس صدائی رو که اون می شنوه می شنید دیگه نیازی به شنیدن آهنگ نداشت!
- منظورت چیه؟
- به موقعش می فهمی!
شروین ابرویش را بالا برد و ساکت شد.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۲۲
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
فصل بیست و پنجم
شاهرخ زیر چشمی نگاهی به شروین که کانال تلویزیون را پشت سر هم عوض می کرد انداخت و گفت:
- تو حوصلت سر رفته اون تلویزیون بیچاره گناهی نداره ها!
شروین کنترل را روی میز گذاشت و به صفحه خیره شد. معلوم بود فکرش جای دیگری است. شاهرخ
مدتی از بالای عینک نگاهش کرد بعد کتابش را بست، عینکش را از چشم برداشت و گفت:
- اگه کاری نداری می خوام باهات حرف بزنم. البته اگر قهر نمی کنی
شروین نگاهش کرد.
- راجع به خونه؟
شاهرخ کتاب و عینکش را روی میز گذاشت.
- می خوام مثل دو تا مرد بشینیم منطقی راجع بهش حرف بزنیم
شروین تلویزیون را خاموش کرد و شاهرخ ادامه داد:
- اولین پیش فرض هم اینه که این حرف هیچ ربطی به موندن تو اینجا نداره. بحث سر اینه که چه کاری
درسته و چه کاری غلط ، خب؟
شروین سری تکان داد. شاهرخ تکیه داد و گفت:
- اول بذار ببینیم تو برای چی دوست نداری اونجا بمونی تا بعد بتونیم براش راه حل پیدا کنیم. مشکل
کجاست؟
- مشکل اصلی اینجاست که من هیچ اهمیتی برای خانوادم ندارم
- به نظر خودت راه حلش چیه؟ غیر از فرار کردن البته
- راه دیگه ای به ذهنم نمیاد!
- فرض کن یکی تو رو هل داده افتادی توی آب، شنا هم بلد نیستی. ناخواسته در موقعیت ناخوشایندی قرار گرفتی فعلا وقت عزا گرفتن وبدو بیراه گفتن نیست. اول باید جون خودت رو نجات بدی بایددنبال راه حل باشی تا روی آب بمونی
- اینو می دونم اما چه جوری؟
- باید به اون چیزی که بهت یاد دادن اعتماد کنی. اکثر آدم هائی که تو آب می افتن به خاطر تقلا بی جا غرق می شن. آروم بگیر تا خود به خود بیای روی آب. ممکنه اول یه کم بری پائین اما بعد بر میگردی بالا
- اما مطمئن نیستم فایده داشته باشه!
- ارزش ریسک رو داره. حداقل این تنها راه نجاته
- اما تو اون خونه پر از مصیبت چطوری میشه آروم گرفت. منم نخوام دست و پا بزنم مجبورم می کنن
- اینجا دیگه باید توانت رو نشون بدی. فکر کنم یاد گرفتی چطور آروم باشی
شروین مدتی به چشم های شاهرخ خیره ماند.
- انگار راه دیگه ای نیست. امیدوارم حداقل برای ورود به خونه مشکلی نباشه
بعد با لحنی فیلسوفانه گفت:
- آخه چرا یکی با اشتباهاتش بقیه رو آزار میده؟
و نفسش را بیرون داد. شاهرخ لبخندی زد و گفت:
- بدون نیروی اصطکاک هیچ جسمی حرکت نمی کنه. تو که فیزیک بلدی
بعد نگاهی به ساعت کرد.
- تلویزیون رو روشن کن فیلم داره...
شروین تلویزین را روشن کرد و شاهرخ گفت:
- تا پیام بازرگانی داره من برم یه چائی بذارم و بیام
*
شروین در حالیکه کله اش را خشک می کرد وارد اتاق شد. کلاه حوله روی سرش بود و داشت حرف می زد.
- اون روز که رفتم لباس بیارم اینقدر هول بودم که حوله یادم رفت! همش می ترسیدم مامان برگرده.
حالا خودم...
وقتی سرش را بلند کرد شاهرخ را دید که کنار دیوار اتاقش ایستاده و به کاغذ نقاشی که به دیوار چسبیده
بود خیره شده بود. نقاشی ریحانه بود. شاهرخ طوری نقاشی را لمس می کرد که انگار موجود زنده ای را نوازش می کند.
- چیزی شده؟
شاهرخ جوابی نداد. جلو آمد و دستش را روی شانه شاهرخ گذاشت.
- شاهرخ؟ حالت خوبه؟
شاهرخ یکدفعه از جا پرید و برگشت.
- می گم حالت خوبه؟
- آره ... آره خوبم...
- من برم لباسمو بپوشم بریم. آخرش منو از خونت انداختي بیرون
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
🔺امروز ضد انقلاب و برخی کانال های غربگرا با انتشار این تصویر ادعا کردند همه کشورهای اطراف ایران عید فطر اعلام شده و فقط در ایران عید نیست.
🔹خیلی زود برخی از آنان این تصویر را حذف کردند؛ چراکه معلوم شد امروز فقط اهل سنت عراق، عربستان، کویت، ترکیه، امارات، افغانستان و قطر اعلام عید فطر کرده اند.
🔸پاکستان گفت کسانی که امروز را در این کشور عید اعلام کردند، مورد پیگرد قانونی قرار می دهد.
🔹برخی رسانه ها مدعی شدند عربستان کشورهای عربی را وادار کرده سه شنبه را عید اعلام کنند؛ که اردن و مصر سرباز زده و اعلام کرده اند هلال را ندیده اند.
🔸دقت در رویت هلال در بسیاری از کشورها پایین است. بطوری که هرکس ادعا کند رویت کرده بدون بررسی قرائن صحت، از او می پذیرند.
🔹اما ستاد استهلال ایران از دقیق ترین ابزار نجوم بهره می برد و گزارش های رویت را فقط با تطبیق قرائن حمل بر صحت قرار می دهد تا درصد خطا به حد صفر برسد. در کمتر کشوری چنین حساسیتی وجود دارد.
🔸جالب اینجاست که همین جماعت درباره یک روز دیرتر اعلام شدن رویت هلال رمضان تشکیک می کردند که ج. ا بخاطر اینکه عید فطر ۱۵ خرداد نباشد، رمضان را با تاخیر شروع و روزه های مردم را خراب کرده؛ حالا که چند کشور امروز را عید اعلام کرده اند، می گویند ج. ا بخاطر بهم نخوردن مراسم ۱۴ خرداد عید را یک روز عقب انداخته!
🔻مردم مومن روزه دار، خوب می دانند قصد این جماعت فقط عصبی کردن مردم و بدبین کردن آنان نسبت به نظام است. وگرنه از کی تابحال دغدغه دین مردم را پیدا کرده اند؟
📝 #رها_عبداللهی
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
عیــد ،
حلولِ چشمانِ توست ؛
رویِ ایوانِ دلِ شب زده ام ....
🌙 #عید_الله_الاکبر
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#ساعات_آخراست_گدارا_دریاب😭
شد قوت غالبم
غم اربابمان #حسین💔
پس مستحق #فطریه ام
#ڪربلا دهید😔
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
1_1385492.mp3
4.77M
#شکر_در_سختی_ها 12
اول خودتــو بشناس❗️
تا نگاه تو، به خودت اصلاح نشه؛
محاله بتونی؛
با قدرت از گذرگاههای سخت زندگیت عبور کنی.
❌خودت و جاده پیش روت رو که بشناسی؛
حتماً قدرت میگیری👇
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
بانو🍃🍂
به خود ببال...
که هیچ پادشاهی!
به
بلندی چادر تو تاج سرش ندیده❤️🍃
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
🌷 چطور در مورد حجاب با دوستانمان صحبت کنیم!
🍃 گفتگو به سبک "سقراط"...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۱۲۲ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) فصل بیست و پنجم شاهرخ زیر چشمی نگاهی به شروین که کانال تلو
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۲۳
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- من نمي تونم باهات بیام. باید یه سر برم بیمارستان!
- بیمارستان؟ بیمارستان برا چي؟
شاهرخ نگاهي به شروین كرد و نفس عمیقي كشید :
- ریحانه ...
شروین كه گیج تر شده بود گفت:
- ریحانه چي؟حالش بد شده؟
شاهرخ سري تكان داد
- دیشب حالش بد شده و دم صبح ...
حرفش را خورد ،كلمات را به سختي ادا مي كرد. شروین منظورش را فهمید.
- واقعا متاسفم. میرم لباسمو بپوشم و بیام تا بریم بیمارستان ...
در طول مسیر شاهرخ ساكت بود. حتي وقتي جنازه ریحانه را دید، وقتي بالاي قبرش ایستاده بود و حتی وقتي
براي آخرین بار رویش را كنار زدند تا صورتش را ببیند بازهم نتوانست از شر بغضش رها شود. نفس كشیدن
برایش سخت شده بود. شروین كه كنارش ایستاده بود از زیر عینك آفتابي اش او را مي پائید. .وقتي آخرین بیل
خاك را روي قبرش ریختند علي كنار شاهرخ آمد و گفت :
- دیگه باید بریم
بعد عینکش را برداشت، چشم هایش را خشک کرد و گفت:
- سنگ قبر رو پس فردا میارن
شاهرخ آرام سر تکان داد. موبایلش زنگ زد. کمی از جمع فاصله گرفت.
علی نگاهی به شاهرخ که در میان قبرها راه می رفت و با تلفن حرف می زد کرد و رو به شروین گفت:
- خبر رو که شنید گریه نکرد؟
- فکر نکنم. من حموم بودم ولی وقتی اومدم بیرون حالتش به آدم گریه کرده نمی خورد. بیشتر شبیه آدم
شوکه بود
- همیشه همین جوریه. گریه نکرده بود
وقتی خانمش فوت کرد تا روز سوم اصلا گریه نکرداخرش هم با داد و
فریادها و اذیت های هادی بغضش شکست
- یعنی سرش داد و فریاد کنم؟
علی خندید:
- نه، اونجوری ممکنه اوضاع خراب تر بشه. یهو به هم می ریزه یه چیزی بهت میگه
- مگه نمی گی سر وصدای هادی باعث شد گریه کنه؟
- حساب هادی جداست. سرش رو هم ببره هیچی نمی گه. تو تنها کاری که می کنی یه کاری کن تنها باشه
شروین سری به نشانه تأیید تکان داد. همراهش زنگ خورد. شاهرخ بود. شروین نگاهی به شاهرخ که
دورتر ایستاده بود کرد و جواب داد:
- بله؟
شاهرخ با دست اشاره ای کرد و گفت:
- من می رم پیش ماشین. شما هم بیاید
از بین قبرها که می گذشتند شروین پرسید:
- چرا این دختر این همه براش مهم بود؟
- ریحانه فقط یه دختر بچه نبود. یه جورائی اونو به همسرش وصل می کرد. شاید چون زیر دست اون
بزرگ شده بود. یه نقطه اشتراک! حالا دیگه خیلی تنها میشه. تنها تر از قبل
به ماشین رسیدند. شاهرخ عقب نشسته بود. خیلی دوست داشت آن عینک سیاه روی چشمان شاهرخ نبود
تا می فهمید کجا را نگاه می کند. علی را که دم بیمارستان پیاده کردند توی آینه به شاهرخ نگاه کرد و پرسید:
- میری خونه؟
شاهرخ سر تکان داد.
- آره، ممنون ...
روی مبل نشسته بود و سرش را به تکیه گاه تکیه داده بود و چشم هایش را بسته بود که شروین با لیوان
آب بالای سرش ایستاد:
- بیا بخور بهتر بشی
لیوان را گرفت و تشکر کرد. بعد همانطور که به لیوان آب خیره شده بود گفت:
- کی باورش میشه زندگی به این راحتی تموم میشه؟ درست توی لحظه ای که اصلا فکرشو نمی کنی
شروین برای اینکه جو را عوض کند گفت:
- شام چی می خوری؟
- اصلا میل ندارم
- اما صبحونه و ناهار هم نخوردی
- میدونم ولی اصلا میل ندارم
- ذخیره هم که نداری!
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۲۴
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
شاهرخ لبخند زد و شروین که بلند می شد ادامه داد:
- باشه هر جور راحتی فعلاکاری نداری؟
- کجا می ری؟
- خونه! فردا دانشکده می بینمت. البته اگر به فردا رسیدم!
- مطمئنی می خوای بری؟
- راه رفتنی رو باید رفت. اگه دیگه همو ندیدیم حلال کن. نه، نمی خواد تو بیای خودم میرم راحت باش
- می خوام مطمئن شم که رفتی بیرون
- مطمئن باش ترجیح می دم برم خونه تا امشب این قیافه تو رو تحمل کنم
شاهرخ لبخندی زد و راضی شد که همراه شروین نرود.
- هر وقت احساس کردی خیلی عصبانی هستی سکوت کن. فقط سکوت
از پشت پنجره برای شروین که از در کوچه خارج می شد دست تکان داد و وقتی شروین رفت توی اتاق
خودش رفت و دراز کشید...
*
دم خانه که رسید کلید انداخت و در حالیکه آرام اطراف را می پائید وارد خانه شد. همه جا به نظر امن
و امان می آمد. پاورچین پاورچین وارد هال شد. داشت از پله های هال بالا می رفت تا به اتاقش برسد
که صدائی از پشت سرش آمد.
- آهای!
صدای مادرش بود. ایستاد و برگشت.
- بیا پائین ببینم!
دو پله ای را که بالا رفته بود پائین آمد.
- خب، چه عجب برگشتی خونه. کدوم گوری بودی تا حالا؟ با توام
شروین چیزی نگفت.
- رفتی پیش اون استاد فضولت هرچی دلت خواست گفتی؟ حالا دیگه واسه من واسطه می فرستی؟
شروین سعی کرد آرام باشد زیر لب گفت:
- ببخشید، معذرت می خوام
مادرش می خواست حرفی بزند که هانیه تلفن به دست سررسید.
- خانم؟ تلفن با شما کار داره
مادر گوشی را گرفت. نگاهی عصبانی به شروین انداخت ولی چیزی نگفت و رفت. شروین نفسش را
بیرون داد. هانیه گفت:
- بخیر گذشت
شروین سری به شانه تأیید تکان داد
- آره، به موقع بود! خدا رحم کرد
سرمیز شام ساکت بود. پدرش لقمه ای دهانش گذاشت.
- آقا شروین ما رو ندیدی این مدت خوب بود؟
- نمی دونم! هرجائی آدم یه جور راحته
مادرش با دلخوری گفت:
- اما انگاری خیلی هم بد نبوده که دو هفته موندی!
شروین باز سکوت کرد.
- این چرت و پرت ها چی بود به استادت گفته بودی؟ که نیلوفر رو نمی خوای، آره؟ اصلا این مسائل به
اون چه که به اون گفتی؟ بلند شده اومده اینجا منو نصیحت کنه! با اون قیافه املش!
شروین داشت عصبانی می شد اما یاد حرف شاهرخ افتاد و سکوت کرد.
- با توام، چرا هیچی نمی گی؟ حالا هم حتماًپول تو جیبیت تموم شده که برگشتی!
- معذرت می خوام
- خوبه! حالا که پولت ته کشیده خودتو زدی به موش مردگی
شروین باز هم سکوت کرد ولی احساس می کرد از درون در حال انفجار است.
- اگر به خاطر نیلوفر نبود عمراً رات می دادم خونه
شروین که تا حالا سرش پائین بود و با غذایش بازی می کرد با این حرف سربلند کرد و به مادرش
خیره شد! مادر با دستمال دهانش را پاک کرد و گفت:
- می خواد جشن تولد بگیره. اومده بود تو رو هم دعوت کنه
بعد همانطور که از سر میز بلند می شد گفت:
- در ضمن، راجع به این دو هفته گفتم رفتی خونه دوستت که درس بخونی. نمی خوام چیزی بدونه فهمیدی؟
شروین آرام جواب داد.
- بله
وقتی مادرش رفت رو به پدرش گفت:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۲۵
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
مادر گوشی را گرفت. نگاهی عصبانی به شروین انداخت ولی چیزی نگفت و رفت. شروین نفسش را
بیرون داد. هانیه گفت:
- بخیر گذشت
شروین سری به شانه تأیید تکان داد
- آره، به موقع بود! خدا رحم کرد
سرمیز شام ساکت بود. پدرش لقمه ای دهانش گذاشت.
- آقا شروین ما رو ندیدی این مدت خوب بود؟
- نمی دونم! هرجائی آدم یه جور راحته
مادرش با دلخوری گفت:
- اما انگاری خیلی هم بد نبوده که دو هفته موندی!
شروین باز سکوت کرد.
- این چرت و پرت ها چی بود به استادت گفته بودی؟ که نیلوفر رو نمی خوای، آره؟ اصلا این مسائل به
اون چه که به اون گفتی؟ بلند شده اومده اینجا منو نصیحت کنه! با اون قیافه املش!
شروین داشت عصبانی می شد اما یاد حرف شاهرخ افتاد و سکوت کرد.
- با توام، چرا هیچی نمی گی؟ حالا هم حتماًپول تو جیبیت تموم شده که برگشتی!
- معذرت می خوام
- خوبه! حالا که پولت ته کشیده خودتو زدی به موش مردگی
شروین باز هم سکوت کرد ولی احساس می کرد از درون در حال انفجار است.
- اگر به خاطر نیلوفر نبود عمراً رات می دادم خونه
شروین که تا حالا سرش پائین بود و با غذایش بازی می کرد با این حرف سربلند کرد و به مادرش
خیره شد! مادر با دستمال دهانش را پاک کرد و گفت:
- می خواد جشن تولد بگیره. اومده بود تو رو هم دعوت کنه
بعد همانطور که از سر میز بلند می شد گفت:
- در ضمن، راجع به این دو هفته گفتم رفتی خونه دوستت که درس بخونی. نمی خوام چیزی بدونه فهمیدی؟
شروین آرام جواب داد.
- بله
وقتی مادرش رفت رو به پدرش گفت:
- بابا؟ تو یه کمکی بکن
پدر آخرین لقمه کبابش را خورد و گفت:
- اون دوستت به نظر آدم بدی نمی اومد. چرا پیشش نموندی؟ اگر مشکل پولش بود من حاضر بودم
خرجش رو بدم. به خودش هم گفتم. این تنها کمکی که می تونم بهت بکنم. مادرت روکه می شناسی
شروین نفسی از سر درد کشید و بلند شد. اتاقش تاریک بود. بدون اینکه چراغ را روشن کند رفت کنار
پنجره. پنجره را باز کرد و به آسمان خیره شد. کمی سرد بود و نسیم خنکی می آمد. چشم هایش را بست
و توی هوا گردن کشید. انگار کسی نوازشش می کرد. نسیم که قطع شد چشم هایش را بازکرد و رو به
آسمان گفت:
- قبلا از این کارا نمی کردی
از لب پنجره پائین آمد، روی زمین رو به پنجره نشست و به آسمان خیره شد.
*
یک ساعتی از رفتن شروین می گذشت که صدای در خانه بلند شد. هر چند خیلی خسته بود ولی مجبور
بود بلند شود. در را باز کرد. پیکی موتوری با پلاستیکی در دست دم در خانه بود.
- بفرمائید.
- منزل آقای مهدوی؟
- بله
مرد پلاستیک را به طرف شاهرخ دراز کرد.
- این مال شماست
- چیه؟
- غذا
- من غذا سفارش نداده بودم
- یک ساعت پیش یه آقائی اومدن گفتن که یک ساعت دیگه یه پرس غذا بیارم اینجا. فکر کنم فامیلشون
کسرائی بود
شاهرخ که تازه فهمیده بود کار شروین است گفت:
- آها! بله، ممنون چند لحظه صبر کنید تا برم پولش رو بیارم. چقدر میشه؟
- قبلا حساب شده
پلاستیک را گرفت و تشکر کرد. غذا را روی میز وسط اتاق گذاشت. گرسنه نبود. نزدیک غروب بود. لباس هایش را که چروک شده بود عوض کرد و از خانه بیرون آمد. دم اذان بود که رسید مسجد.
نمازش را که خواند شروع کرد به پرسه زدن در خیابان. بی هدف می رفت. هنوز گیج و منگ بود. به پارک رسیده بود. روی یکی از نیمکت ها نشست. چند دقیقه ای که گذشت صدای گریه ای توجهش راجلب کرد.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
1_1386569.mp3
13.98M
#شکر_در_سختی_ها 13
هر وقت قلبت مشغول شد،
هر وقت ناآرام و دلواپس شدی،
هر وقت نگران و مضطرب شدی،
تُـ⭕️ـرمز کن!
ببین چیزی که آرامشتو گرفته،
قرار بود تا کجا هَمـــرات بیاد؟👇
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فرقی نمیکند کجا یا کی!
در هیاهوی این شهر
هر کجا و هر وقت دچار واهمه شدی
با ایمانت وضو بگیر♥
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما در ایران جوانها را به دانس وادار نمیکنید😳
چرا جریانهای غربزده روی کار میان
دوست دارن جوانها
سراغ دانس برن❓🤔
(استاد پناهیان)
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۱۲۵ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) مادر گوشی را گرفت. نگاهی عصبانی به شروین انداخت ولی چیزی ن
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۲۶
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
جلب کرد. دختر کوچکی بود 2-3 ساله. بادکنکی صورتی به دستش بود و گریه کنان اطراف را نگاه می کرد. به نظر می آمد گم شده. شاهرخ جلو رفت و بغلش کرد، نازش کرد تا آرام شود. وقتی دخترک آرام شد شاهرخ دوباره روی نیمکت نشست:
- آروم باش خانمی. گریه نکن عزیزم الان مامان میاد. رفته اونور چیزی بخره. آروم باش عزیز دلم
بچه آرام شده بود اما از شدت گریه خناق کرده بود. شاهرخ شکلاتی از جیبش درآورد به دخترک داد.
بعد شروع کرد برایش شکلک درآوردن. دخترک کم کم شروع کرد به خندیدن. مدتی گذشت و وقتی کسی آن اطراف پیدا نشد بلند شد تا به دفتر پارک برود تا از بلندگوی پارک پدر و مادر دخترک را خبردار کنند. هنوز خیلی دور نشده بود که صدایی از پشت سرش شنید. برگشت. زن و مردی به سمتش
میدوند. زن با جیغ و فریاد اسم دخترش را صدا می زد.
- بهاره... بهاره مامان .... من اینجام... بهاره جان
ایستاد. وقتی به شاهرخ رسیدند مادر بی مهابا بچه را از دست شاهرخ قاپید. به سینه چسباند و شروع کرد به گریه . مرد هم گرچه سعی می کرد خودش را کنترل کند ولی چشم هایش پر از اشک بود.
- خیلی ممنون آقا. لطف کردید. نمی دونم چطور ازتون تشکر کنم
- خواهش می کنم. بیشتر مواظبش باشید
- یه لحظه رومون روبرگردوندیم نفهمیدیم کی این همه دور شد. واقعاً شرمنده. باعث دردسر شما شد
- چه دردسری؟ بچه شیرینیه. ان شاءا... داغش رو نبینید
مادر که دیگر خیالش راحت شده بود سربلند کرد و با چشمانی اشکبار از شاهرخ تشکر کرد.
- خدا خیرتون بده آقا. خدا بچه ها تونو واستون نگه داره
همین یک جمله کافی بود تا شاهرخ دوباره به یاد آنچه امروز برایش گذشته بود بیفتد. لبخند از روی
لبانش کنار رفت و دوباره غم چهره اش را پوشاند.
- خیلی ممنون
زن و مرد تشکر کردند و رفتند. دخترک در بغل مادرش چرخید و برای شاهرخ دست تکان داد. شاهرخ
هم برایش دست تکان داد. یک آن احساس کرد چیزی به دیوار گلویش فشار می آورد. نفس عمیقی کشید
و چشم هایش پر از اشک شد. خودش را به درخت تنومند کنار راه رساند و به آن تکیه داد. اشک هایش سرازیر شد. بغضش ترکید و شروع کرد های های گریه کردن. پارک دیگر خلوت شده بود.
فصل بیست وششم
در زد.
- بیا تو
آرام در را باز کرد و وارد شد. شاهرخ با دیدن شروین خندید و گفت:
- تو که هنوز زنده ای
شروین نشست.
- بله متأسفانه
- پس خان اول رو رد کردی. سخت بود؟
- تقریبا مثل همیشه نق نق و غرغر. به تو هم بدو بیراه گفت
شاهرخ لبخندی زد.
- تو از خونه فرار می کنی. بدوبیراهش مال منه! خب بعدش؟
- داشتم منفجر میشدم. ظاهرم آروم بود ولی داشتم می ترکیدم. با این حال چیزی نگفتم
- همینقدر که تونستی هیچی نگی خوبه
- چی رو خوبه؟! هرچی می خواد بگه ولی من ساکت بشینم و هیچی نگم؟ اینم شد راه حل؟
- آره، قبول دارم،کافی نیست. باید هم سکوت کنی هم سعی کنی یاد بگیری حرف هایی رو که آزارت میده نشنوی!
- زرشک! وقتی داره سرم داد می زنه چطور نشنوم؟
- وقتی برات بی اهمیت باشه انگار که نمی شنوی
- آخه چطور میشه همچین تحقیرهایی برای آدم بی اهمیت باشه؟ یه چیزایی می گی شاهرخ!
شاهرخ که لحن صدایش تغییر کرده بود گفت:
- یادته دو هفته پیش رفتیم دیدن ریحانه و دیروز بالای قبرش وایسادیم؟ کی میدونه تا کی زنده است؟ به
همین راحتی می میری و همه چیز تموم میشه.مِمِنتو موری
- یادم نمیره که می میرم اما نمی تونم زندگی رو ول کنم و هی به مرگ فکر کنم! اون جوری که دیگه
کل زندگیم مختل می شه!
- اگر مرگ برات جدی شد اونوقت زندگی برات شوخی میشه. یه بازی که نه ناراحتی هاش تو رو از پا
درمیاره و نه خوشی هاش سر مستت می کنه. اگه یادت باشه که هر آن ممکنه بمیری یا اونایی که باهاتن
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۲۷
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
رو ممکنه از دست بدی اونوقت حاضر نمی شی وقتی رو که داری- که معلوم نیست کمه یا زیاد- صرف غصه خوردن کنی. یاد مرگ یعنی آماده شدن نه غصه خوردن. مشکل اینجاست که کسی باور نمی کنه می میره
- اما خودت می گی بهشون احترام بذارم
- بی احترامی با نادیده گرفتن حرف هایی که آزارت میده خیلی فرق داره
شروین سری تکان داد و گفت:
- حالا این چیزا رو ول کن. بگو امشب رو چه کار کنم؟
- چه خبره مگه؟
- به جشن تولد دعوت شدم!
- بعد از دو هفته فرار اینجوری تحویلت گرفتن بده؟
شروین به شاهرخ خیره شد.
- جداً که آدم خوشحالی هستی. یادت رفته من به خاطر همین نیلوفر خانم از خونه در رفتم
- دوست داری هر کاری می کنی من تأئید کنم؟ خب کارت اشتباه بود!
شروین که حرصش درآمده بود دندان هایش را به هم فشار داد.
- وااای شاهرخ، چی می گی تو؟ اصلاً بی خیال. حالا با این اوضاع چه کار کنم؟
- خب پس فرار راه حل نیست
- قبول بابا، حالا یه راه حل بده. من امشب رو چه کار کنم؟
- به نظر خودت چه کار باید بکنی؟
- انگار تو کلا ما رو گذاشتی سرکار! من می گم نره تو میگی بدوش؟ اگه می دونستم که نمی اومدم سراغ تو
- آخه ممکنه راه حل من به درد تو نخوره
نگاه مرموز شاهرخ شروین را می ترساند...
چشن تولد شلوغ بود. سعی می کرد طبق حرف شاهرخ رفتار کند. برخلاف همیشه که سعی می کرد با
بد اخلاقی خودش را از دست نیلوفر خلاصی کند. این بار آرام بود و نیلوفر این را به حساب علاقه می گذاشت. سعی می کرد عصبانی نشود. فقط منتظر فردا بود تا هرچه از دست نیلوفر عصبانی شده بود سر
شاهرخ خالی کند!
- انگار از خان دوم هم زنده گذشتی!
شروین چشم هایش را باز کرد و سرش را از روی پشتی صندلی بلند کرد. شاهرخ بود که کنارش
نشسته بود.
- انگاری راه حل های من همچین هم بد نیست ها!
- نه اصلا فقط یه مشکل کوچولو داره اونم اینه همه چیز وارونه می شه!
- یه چیزی هست به اسم تشکر. تا حالا به گوشت خورده؟
- می خوام کاری کنم طرف از من بدش بیاد. با این راه حل تو یارو فکر کرده عاشقشم که هیچی نمی گم! ساکت و مودب. عینهو آقا دامادهای خوب
- آقا داماد باید خوب و مودب باشن. این عروسه که باید از داماد بدش بیاد و فراری بشه تا داماد خلاص
بشه. اونی که پا پس می کشه محکومه
شاهرخ این را گفت، بلند شد، روبروی شروین ایستاد و گفت:
- اگه بخوای خانوادت بی خیال شن باید کاری کنی که ماجرا از طرف نیلوفر تموم بشه نه تو!
و رفت. شروین بلند شد و کنارش راه افتاد.
- درسته ولی چه جوری؟
- خیلی ساده است وقتی هیچ کس حاضر نیست منطقی رفتار کنه باید بتونی یه راه حل جدید پیدا کنی.
وقتی مستقیم نمی تونی غیرمستقیم کار کن. مخالفتت رو به کسی جز خود نیلوفر نباید نشون بدی
- یعنی چی؟
- یعنی هر رفتاری رو که می بینی و نمی پسندی بهش بگو
- من می گم اونم قبول می کنه دلت خوشه ها!
- تو خوب فکر نمی کنی شروین. ما دقیقاً همینو می خوایم که قبول نکنه. وقتی سخت گیری رو ازطرف
تو ببینه تحمل تو براش سخت می شه و مخالفت می کنه
- به همین راحتی؟ یه اتفاق دیگه هم ممکنه بیفته. بره پیش مامانم و اونوقت این منم که باید عوض بشم
- اگر تو مخالفتت رو علنی نکنی اونا حق رو به تو میدن. ازنظر اونها هم منطقیه که بعضی توقعات رو
از اون داشته باشی
- قضیه به این سادگی ها نیست
- امتحانش که ضرر نداره، داره؟
شروین نگاهش کرد و متفکرانه شانه ای بالا انداخت! ...
سعی میکرد طبق گفته شاهرخ عمل کند. وقت هایی که نیلوفر به خانه شان می آمد یا به بهانه آشنایی قبل
از نامزدی با هم بیرون می رفتند سعی می کرد از تک تک رفتار نیلوفر ایراد بگیرد. هر چیزی که به
ذهنش می رسید. از آرایش گرفته تا رفتار ها و حرف ها و ... دو هفته ای به همین منوال گذشت . آخر
هفته شروین فرصتی به دست آورد تا وضعیت را برای شاهرخ گزارش دهد.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۲۸
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
تقریباً هر دور روز یه بار رفتیم بیرون. گاهی بیشتر. به چیزی نبوده که گیر ندم. اوایل بهتر بود. میگفت چشم. مثلا ارایشش رو کم کرد. یا مدل حرف زدنش رو عوض کرد. اما فکر کنم کم کم دیگه داره خسته میشه. ازطرفی اگه بخوام بیشتر فشار بیارم ممکنه بره پیش مامان. نمی دونم چه کار کنم
- خب همین جوری ادامه بده. مشکل کجاست؟
- هفته دیگه مراسم نامزدیه و اگر تا اون موقع پشیمون نشه یعنی همه کارهایی که کردیم پر
شاهرخ گفت:
- جلوتر از زمان حرکت نکن
شروین مثل همیشه شانه ای بالا انداخت.
- امروز بریم یه بیلیارد حسابی بازی کنیم که اگه زن بگیری دیگه نمیشه پیدات کرد
شاهرخ این را گفت و نیشخندی زد.
- هه هه . تو که کیف می کنی
قیافه درمانده شروین دیدنی بود. شاهرخ قاه قاه خندید. هنوز سوار ماشین نشده بودند که گوشی شاهرخ
زنگ خورد. نگاهی به گوشی کرد.
- علی !
تلفن را جواب داد.
- سلام. خوبی؟ آره... باشه. داریم می آیم
تلفن را قطع کرد و سوار شد. شروین ماشین را روشن کرد و پرسید:
- اونم می خواد بیاد؟
- آره. میگه دوست دارم بدونم چه جوریه. گفته بود وقتی خواستم برم خبرش کنم. صبح بهش گفتم آماده
باشه. زنگ زده بود خبر بگیره!
- تا حالا بازی نکرده؟
- علی جز کتاب و درس هیچ چیز دیگه ای رو تجربه نکرده
- خسته نمی شه؟
- عشق کتابه! من خودم عاشق کتاب خوندنم ولی علی یه چیز دیگه است. وقتایی که خیلی خسته می شه
یا حوصلش سر می ره با کتاب خوندن انرژی می گیره
- کاراش عجیب غریبه
- شاید اما حداقلش اینه که آخرش پشیمون نمیشه
شروین حرفی نزد. چند دقیقه ای به سکوت گذشت.
- چیه؟ تو فکری!
- نمیدونم چرا اما یه کم نگرانم. علی صداش گرفته بود. با همیشه فرق داشت. فکر می کنم اتفاقی افتاده
علی دم بیمارستان بود. شاهرخ درست حدس زده بود. قیافه گرفته علی از 6 فرسخی هم داد می زد که
اتفاقی افتاده. شاهرخ پرسید:
- کی این اتفاق افتاده؟
- امروز صبح. فرستادمش بره خونه. سعی می کرد خودش رو نگه داره اما حالش خیلی بد بود. گفتم بره
خودمون کارها رو می کنیم. تا من کارهای بیمارستان و گواهی فوت و بقیه کارا رو انجام میدم تو هم
برو دنبال قبر. بیا اینم سوئیچ
شروین گفت:
- ماشین هست
- باشه. کارها که تموم شد یه سر می ریم پیش هادی
شاهرخ سری به نشانه تائید تکان داد. علی خداحافظی کرد و از پله های بیمارستان بالا رفت. شاهرخ و
شروین رفتند قبرستان. شروین سکوتی را که حاکم شده بود شکست و گفت:
- چرا اینقدر براش احترام قائلی؟
- برای کی؟
- هادی رو میگم چرا اینقدر برات مهمه؟ اصالا ای هادی کیه؟ چه کاره است؟ از کجا میشناسیش؟
- مسلسل میزنی؟ چند تا چند تا ؟
- ببخشید. خیلی دوست دارم درموردش بدونم
- یه مدت تو محلشون زندگی می کردم. باباش نونوا بود. آشنایی مون از همون نونوایی شروع شد
- چه کاره است؟ چی می خونه؟
- هیچی. دانشگاه نرفت. به خاطر وضعیتی که داشت نتونست بره دانشگاه. این آخری ها که وضع بهتر
شده پیگیر هست. اما فعلا کارش تو همون نونوائیه پدرشه
- برام عجیبه! تو و علی هر دوتون از هادی بزرگترید ولی رفتارتون جوریه که انگار اون بزرگ تره! حتی دانشگاه هم نرفته
- مگه بزرگی فقط به سنه؟
شروین نگاهی از گوشه چشم به شاهرخ انداخت.
- قبول. ولی مگه اون چی داره؟ فرقش با بقیه چیه؟
- هادی سنش از من کمتره اما خیلی زودتر از من راه زندگی رو پیدا کرده. کسی که میدونه چطور زندگی کنه قابل احترامه
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
1_1387582.mp3
12.44M
#شکر_در_سختی_ها 14
تو می تونی همه ی زندگیتو رنگی کنی!
یه رنگ خوشگل و تَک؛
رنــگ خـــ❤️ــدا
اونوقت ساده ترین کارهات
مثل یه عبادت خالص؛
برات رشد و قدرت ایجاد میکنه👇
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا