eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
7.2هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مزارشون در زیارتگاه بی بی سکینه در شهرستان (صفادشت)تهران
nf00014623-1.mp3
19.88M
شهید رضا پناهی' یكی از بزرگ مردان كم سن و سالی است كه در دوران هشت سال دفاع مقدس با احساس مسوولیت و تعهد ناشی از عقبه معرفتی و بصیرتی منبعث از انوار تربیتی حركت عظیم حضرت امام خمینی (ره)،✨ توانست با وجود سن كم، خود را به جبهه های نبرد حق علیه باطل برساند و پس از مجاهدت و تلاش های بسیار، در خیل شهدای انقلاب اسلامی قرار گیرد.  شهید رضا پناهی در سال 1348 در خانواده ای مذهبی در شهرستان كرج متولد شد، اما بیشتر از 12 سال نتوانست سنگینی تن كوچكش را بر روح بزرگش تحمل كند و با اصرار، پدر و مادر خود را راضی كرد تا سرانجام در دوازدهمین سال زندگیش ابدی شود.  وصیتنامه اش را قبل از اعزام مخفیانه در نواری ضبط كرد و در گوشه ای پنهان كرد تا بعد از شهادتش به دست خانواده اش رسید. 🌺 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
با عرض سلام و وقت بخیر خدمت اعضای عزیز کانال❤️ ⏪در خدمتتون هستیم؛ با هئیت مجازی این هفته که ادامه جلسه قبل که در کانال @ebrahim_navid_beheshti برگزار شده می باشد. در خدمت حاج آقا هستیم👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
309.3K
یاری امام عصر، چرا وچگونه؟ برلب دعای ندبه و دل غرق شهوت است...
412.6K
اولین وظیفه یاران امام عصر: یادتونه بچه بودیم یه پولی داشتیم، بزرگترامون ...
453.8K
دین دانی، کف کار برای یاری حضرت.
451.8K
اومدیم و رفتیم اون دنیا، دیدیم قیامتی هست..اونوقت چی؟
514.1K
شهید حججی نذر کرده بود که...
9551e83a48b7b6d4ea03bcda1c56329f.mp3
6.86M
میباره بارون رو سرمجنون شب جمعه شب زیارتی آقا امام حسین علیه السلام روضه امام حسین علیه السلام نمک هر مجلسه🌷
ان شاء الله که مورد استفاده همه عزیزان قرار گرفته باشه🌹 لطفا هر پیشنهاد و انتقادی هم دارید حتمااااااا با ما در میون بزارید. تا بتونیم بهتر خدمت رسانی کنیم. @Heydaryyy
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شه
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 / وفای به عهد نمی‌دانم چرا آن ها که روزگاری را در بیراهه طی کرده اند، وقتی راه صحیح را پیدا می کنند، زودتر از بقیه درجات کمال را طی می کنند؟ این مطلب از استاد خودم سوال کردم. ایشان به آیه قرآن اشاره کردند و فرمودند: به خاطر اینکه خدا اعمال آنان را تبدیل میکند. یعنی به جای بدیها خوبی برای آنها می نویسد و خود خداوند خریدار آنها می شود. حکایت ما مربوط به جوانی به نام "درویش ازدمیر" است او اصالتا اهل ترکیه بود. اما پس از اقامت خانواده، در کشور آلمان به دنیا آمد؛ کشوری که مظاهر فساد در آن بسیار زیاد است. درویش روزگار نوجوانی و جوانی را در آلمان گذراند. زندگی مرفه و خلاصه همه گونه تفریحی داشت. اما به دین و آیین مسلمانی و اهل سنت معتقد بود. پیروزی انقلاب ایران در صدر اخبار جهان قرار گرفت. همه می دیدند که یک پیرمرد در حسینیه جماران چگونه از عظمت پوشالی ابرقدرتها را به سخره گرفته است. درویش از شخصیت امام خمینی بسیار خوشش آمد. لذا به سختی تصویر ایشان را تهیه کرد. با آغاز جنگ تحمیلی نیروهای جهاد سازندگی با دست های خالی در ایجاد خاکریزها، پشتیبانی و مهندسی رزمی و سایر و فعالیت‌ها وارد عمل شدند یکی از کارهایی که در جهاد مورد توجه قرار گرفت، اعزام گروهی از نیروها برای آموزش مکانیک سنگین به کشور آلمان بود؛ نیروهای جهادی علاوه بر گذراندن دوره آموزشی، کارهای فرهنگی نیز انجام می دادند. تا این که در خرداد سال ۶۲ با "درویش ازدمیر" جوان اهل سنت مقیم آلمان آشنا می شوند. برادر عسکری از نیروهای جهاد سازندگی می‌گوید: ما را طی دوره آموزشی یک ماه به آلمان اعزام کردند. حدود ۱۴ نفر بودیم؛ در طول این یک ماه از عصر روز شنبه یا یکشنبه تعطیل بودیم؛ لذا ما را به سفرهای خارج از منطقه می‌بردند. هفته اول به مونیخ رفتیم؛ من یک مقدار به زبان ترکی آشنایی داشتم، شبها به مسجد ترک‌ها می‌رفتم، مردم را در آنجا می دیدم، از جایی که علاقمند بودم انقلاب اسلامی و امام خمینی را به مردم بشناسانم، شروع کردم به حرف زدن با مردم. در ماه مبارک رمضان سال ۱۳۶۲ بود یک شب به مسجد رفتم، آنجا با ترکها صحبت کردم و بعد با "درویش ازدمیر" آشنا شدم عکس امام خمینی؛ را با سنجاق روی سینش زده بود و می‌گفت: "اصالتاً اهل ترکیه هستم پدرم سال‌ها به آلمان آمده و به همراه برادرانم در داروخانه کار می‌کنیم." از حرفای درویش فهمیدم انقلاب اسلامی ایران علاقمند است؛ بنابراین در رابطه با انقلاب و امام بیشتر صحبت کردیم، هر چه بیشتر حرف میزدم او شیفته تر و علاقمند تر میشد! طوری که طی دو روزی که در آنجا بودم، شبها برای دیدن ما به مسجد می آمد. برای درویش از اهداف انقلاب و از بین بردن رژیم طاغوت برای زنده نگه داشتن اسلام حرف زدم؛ حرکت های مردم بر مبنای فرمایشات امام خمینی را برای او شرح دادم. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
19.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خلاصه مناظره روز گذشته حجت الاسلام رفیعی و آقای حسن آقا میری از زبان اگر موفق به لایو مناظره دیروز نشدید ، پیشنهاد میکنم این کلیپ رو حتما ببینید👆👌 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_دوم بسم الرب العشق این که دوست صمیمی رضاست (رضا برادر
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم الرب العشق نمیدنم چرا ولی احساس میکردم باید حتما امروز محسن رو ببینم یه حسی بهم میگه اگه نبینیش دق میکنی به در اتاق رضا نگاه میکنم.خودشه!!! چند ضربه به در اتاق میزنم وبعد از چند ثانیه صدای رضا _بیاین تو در رو باز میکنم و با سینی شربت داخل اتاق میشم +اوه اوه چه باادب رضا میخنده و چیزی نمیگه مشغول خوندن کتابش میشه از بی توجهیش کمی حرصم میگیره و ناخودآگاه کتابش رو از دستش میکشم رضا ولی همچنان خونسرد منو نگاه میکنه جلد کتاب رو نگاه میکنم بلند میگم +همسفر شقایق(اسم کتاب) _درباره همسر شهداست خندم میگیره +مگه قراره شوهرت شهید شه خواهر؟؟؟ رضا میخنده و کتاب رو از دستم میکشه _میدونستی خیلی بی مزه ای تصمیم گرفتم بیشتر از این بحثو کش ندم و دلمو زدم به دریا +داداشی میگم یه دوستی داشتی که اسمش محسن بوداااا با تعجب بمن نگاه میکنه +آدرس خونشونو میدی؟؟ اخماش میره توی هم اه دوباره غیرتی شد _برا چی میخای؟؟؟ +راستش میدونی...من میخام .. نمیدونستم باید چه دروغی بگم که یکهو جرقه ای به ذهنم زد توی دلم خدا خدا میکردم که زهرا واقعا خواهر محسن باشه وگرنه دروغم نمیگرفت و آبروم میرفت +من با خواهرش تو دانشگاه دوستم میخام برم پیش خواهرش ... چادرم رو محکم گرفتم و توی کوچه سرگردون بودم برای دهمین بار به آدرسی که رضا برام روی کاغذ نوشته بود نگاه کردم کوچه ابیوردی رو که درست اومدم فقط پیدا کردن این پلاک تو کوچه ای به این بزرگی خیلی سخت بود چادرم بیشتر از پیدا کردن پلاک اعصابم رو خورد میکنه اصلا خوب کاری میکنم که چادر نمیپوشم بعد از کلی گشتن توی کوچه اثری از پلاک 31 ندیدم ولی به هیچ وجه هم حاضر به برگشتن نیستم یا پیداش میکنم یا؟؟؟ پیداش میکنم!!!! مردی آبی پوش آخر کوچه توجهم رو جلب کرد به قصد پرسیدن آدرس به سمتش رفتم +ببخشید آقا پلک 31 کدوم خونست؟؟؟ مرد با تعجب به سمت من برگشت _شما؟؟ باورم نمیشه این دوتا چشم آشنا ... بی اختیار زیر لب زمزمه میکنم +محسن اما انگار صدام رو میشنوه و دوباره با بهت زدگی بیشتری میگه _شما؟؟؟ بعد پنج شیش ثانیه به خودم میام هدفم دیدن محسن بود که اونو دیدم باصدایی لرزون میگم +هی..هیچی و با تمام سرعتم از اونجا دور میشم به آخر کوچه میرسم یک لحظه تصمیم میگیرم برگردم توس کوچه اثری از محسن نیست دستم روی قلبم میزارم چقدر تند میتپه اون هم برای دیدن محسن بیقراره @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
او همینجاست... در حوالی قلبت... را میگوییم... همان کــهـ از زندگی شیرینش گذشت... :) تا لحظه ای از زندگی طُ را تلخی و سختی فرا نگیرد... :) کافیست نگاهت را به بالا بسپاری... 🌈 نــهـ بــهـ زمین پست کــهـ بازیچه ای بیش نیستـ... 🌪 و آنگاه مهمان قلبت خواهد شد... 💚 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
سلام من یه دختر 17 سالم از کانالتون خیلی لذت بردم من امسال متحول شدم... قبل از اینکه متحول بشم همه کار می‌کردم خیلی گناه کار بودم ولی خدا همیشه هوامو داشت با اینکه گناه میکردم ولی همیشه هوامو داشت.... دیگه یه دختر 17 ساله بودم که هر خطایی مرتکب شده. پوچ بودم از هر احساسی دیگه احساسی برای زندگی نداشتم چند بار تا خط خودکشی رفتم ولی انگار خدا نمی‌خواست یه حسی توی دلم نمیزاشت اون اشتباه انجام بدم و خدا رو صدها هزار بار شکر میکنم که خدا منو خیلی دوس داشت و نذاشت اون کارو انجام بدم... همونجور که گفتم خیلی گناهکار بودم😔😔و توی خانواده ای زندگی میکردم که بابا نظامی بود و به شدت رو حجاب و این چیزا حساس بود مادرم هم همینطور به دلیل داشتن دوستای نامناسب خانوادم اعتماد کردن به من براشون خیلی سخت بود حقم داشتن همیشه تو خونه دعوا بود به خاطر کارای من به خاطر رفتار و پوشش من منم همیشه لجبازی میکردم و اهمیتی نمی‌دادم و بیشتر برای اینکه لجشونو در بیارم بیشتر کارامو تکرار میکردم ک... زندگی من به پوچی گذشت تا 15آذر ماه سال 98 که از طرف مدرسه برای درس آمادگی دفاعیمون اعزام شلمچه شدیم... حتی تا رفتن اونجا هم بعضی وقتا چادرم رو در می‌آوردم و از اجبار چادر سر میکردم...رسید روز آخر ما رو بردن منطقه عملیاتی شلمچه اونجا هفتا شهید گمنام بودن که تفنگ و سربند و پلاک و ایناشون تو مرقدشون بود... دلم اونجا لرزید رفتم کنار مرقد گفتم:سلام نمیدونم دارم با چه رویی سلام میدم ولی.... داداشای گلم من دیگه از این زندگی سیرم دیگه پوچم مداحی یکی از سردار ها هم بنزین رو آتیش بود باعث می‌شد بیشتر گریه کنم اونجا گفتم منم جای خواهرتون آیا دوس دارین خواهرتون گناه کنه... من میخوام پاک بشم من میخوام دیگه گناه نکنم خودتون دستمو بگیرین.. از این منجلاب نجاتم بدین... گذشت روز آخر رسید ما رو بردن معراج شهدا اونجا هم خیلی حس و حال خوبی داشت یه فیلمایی گذاشتن که چه میخواستی چه نه اشکت در میومد چنتا شهیدم تازه تفحص کرده بودم رفتم کنار مرقد گفتم منم همون دختر گناه کار من پوچم هیچی ندارم خسته شدم از گناه خسته شدم از آلودگی نجاتم بدین... گفتم من میخوام وارد این راه بشم خودتون یکی رو سر راهم قرار بدین که باعث بشه که نلغزم تو راهم که ثابت قدم بشم تو این راه... با کلی ناراحتی برگشتیم تو اتوبوس... رسیدیم خونه... شام خوردم رو به مامانم گفتم مامان برام چادر میخری؟؟؟ گفت تو چادر سرت کن من پیرهن تنمو میفروشم برات چادر میخرم گفتم مامان برام چادر بخر... چادرمو سفارش داده بود مامانم بعد از دو ماه طول کشیدن چادرم اومد ... وقتی حجاب زدم همه تعجب کرده بودن که چی شد که دختری که اصلا تو مد چادر نبود الان یه لحظه هم چادرش از سرش پایین نمیره... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شه
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. انتشارات شهید ابراهیم هادی》 مباحث اسلامی شدن زندگی مردم،اسلامی شدن حکومت بر اساس سنت پیامبر (ص)واحکام قرآنی،شهادت طلبی مردم،استعمارگری کشورهای غربی نسبت به ایران ازجمله بحث هایی بود که بین ما رد و بدل می شد؛با توجه به اینکه پیامبر اسلام(ص)مورد علاقه مشترک شیعه و سنی است،با وصل کردن انقلاب اسلامی به رسالت و اهداف پیامبر(ص) این بحث ها ادامه پیدا کرد.قرار بعدی ما با درویش دو هفته بعد در راهپیمایی روز جهانی قدس در شهر "هامبورگ" بود. هر چند فکر نمی کردم بیاید اما درویش به راهپیمایی روز قدس آمد و دوباره همدیگر را دیدیم. درویش با شور و شوق خاصی با ما همراه بود، با او به یکی از مساجد ترک های هامبورگ رفتیم. در روزهای پایانی سفر، به درویش گفتم: "دوست داری به ایران بیای؟" او گفت: " من از خدا میخواهم، خیلی دوست دارم، من عاشق ایران و انقلاب و امام خمینی هستم." با توجه به علاقه ای که درویش نشان داد، همه مشخصات، آدرس و کروکی منزلمان در تهران را کشیدم و به او دادم. اطرافیان و دوستان ما با دیدن این کار به من گفتند: " این چه کاری است که انجام می دهی، آلمان کجا، ایران کجا و تهران کجا! این جوان که نمیتواند بیاید." گفتم: " خدا را چه دیدی، شاید درویش به تهران آمد." ماموریت یک ماهه در آلمان به پایان رسید و به تهران برگشتیم، از این زمان حدود سه ماه گذشت؛ در این مدت هیچ ارتباطی تلفنی با درویش نداشتم، من هم به منطقه مهران برای عملیات "والفجر۳" رفتم. پدرم با جبهه تماس گرفت و پیام گذاشت تا با منزل تماس بگیرم؛ ساعتی بعد سریع تماس گرفتم،پدرم گفت:" یک مهمان داری، شخصی است به این نام و نشان و می گوید من از آلمان آمده ام." به پدرم گفتم : " او را به منزل ببرید و احترام بگذارید، من هم یکی دو روز دیگر کارم تمام می شود و می آیم." دو روز بعد، از جبهه به منزل آمدم و بادیدن درویش خیلی خوشحال شدم؛ به او گفتم: "به کشور جمهوری اسلامی ایران خوش آمدی و...." در ادامه از حرفهایش فهمیدم که می خواهد برای عشقش که انقلاب و امام است، کار انجام دهد. بعد از مدتی با درویش به منطقه مهران رفتیم، در آنجا مراسم سینه زنی برای امام حسین علیه السلام، با مداحی ترکی و فارسی برگزار شد، او هم بین ما آمد و شروع کرد به سینه زدن؛ در آن لحظات خیلی به فکر فرو می‌رفت؛ او در جبهه دائماً همراهم بود؛ درباره شهادت طلبی بچه‌ها با او صحبت کردم، البته با هم ترکی حرف می زدیم، چون درویش فارسی بلد نبود. بعد از مدتی که گذشت، درویش درباره امام حسین علیه السلام گفت: " ما امام حسین علیه السلام را به عنوان نوه پیامبر می‌دانستیم اما به عنوان امام و پیشوا نه." کم‌کم درویش در جبهه موذن شد و اذان می گفت؛ کلا زود تغییر کرد و رفتارش مانند رزمنده‌ها شد. او حتی در برنامه های ورزشی هم حضور پیدا می‌کرد از من می‌خواست تا راهی را به او نشان دهم. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
‌‌‌⚘﷽⚘‌ سیزده ساله بود که وارد بسیج شد. اول او را ثبت نام نمی‌کردند. می‌گفتند سنش کم است. ما رفتیم با مسئولین پایگاه صحبت کردیم. خلاصه قبول کردند و وارد بسیج شد. یک هفته بعد او را به بردند. مربی آموزشی شان، آقای مرتضی امجدیان بود. ایشان هم البته یک سال بعد شهادت ، در مجروح شدند. ایشان در مراسم سالگرد که در گرفته بودند، این را تعریف می‌کرد و می‌کرد. حالا من ادامه خاطره را از زبان ایشان می‌گویم. می‌گفت در دوره آموزشی ، یک شب رسول، من را کنار کشید. حالا آن موقع سیزده ساله بود. گفت آقا شما آدم خوبی هستید و من به شما دارم. یک چیزی می‌خواهم بگویم، فقط از شما می‌خواهم که به هیچ کس نگویید. تاکید کرد که به نگویید، به مادرم نگویید، به برادرم روح الله نگویید. من اول فکر می‌کردم یک کار خطایی کرده یا تقصیری از او سر زده. گفتم خوب بگو. گفت آقا مرتضی شما آدم و مومنی هستید، دعایتان هم می‌شود. دعا کنید ما شهید بشویم! آقا مرتضی ‌گفت؛ من همانجا چشمم پر شد، رفتم پشت چادرها و کردم به گریه که این بچه در این و سال چقدر از امثال ما سبقت گرفته! @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_سوم بسم الرب العشق نمیدنم چرا ولی احساس میکردم باید
بسم رب العشق روی صندلی نشستم و به عکس مادرم رو رصد میکنم چقدر بهم شبیه هستیم اگه بودی شاید من اینقد عقده ای نمیشدم از حرفای خودم خندم گرفت کسی که هیچوقت طعم آغوش مادرش رو نکشیده باید هم اینجوری بشه ولی دیگه نباید اینجوری باشم حتی بخاطر محسنم شده خودم رو عوض میکنم از یقه ی آخوندیش معلوم بود که چادریا رو بیشتر میپسنده صدای در منو از افکارم بیرون کشید رضا با چهره ای خندون وارد اتاق شد _سلام بر خواهر کوچولوی خودم +سلام داداش روی تخت نشست _رفتی پیش دوستت.؟؟ +نه نشد که بشه _عجب ایشالا یه روز دیگه +اوهوم... میگم داداش... _جانم +صدیقه خیلی از من بهتره نه؟؟؟ با تعجب به من خیره شد _این چه حرفیه فاطمه بغضی توی گلوم امون نیاورد و اشکام جاری شدن +صدیقه سبب افتخار تو و باباست اما من چی؟ دستم رو محکم گرفت _فاطمه باور کن تو و صدیقه رو مثل هم دوست دارم هیچ تفاوتی هم براتون قائل نیستم اشکام رو با انگشتش پاک کرد و گفت _اما این نوع لباس پوشیدن در شان تو نیست تو . تو لیاقتت خیلی بیشتر از این حرفاست برای بار آخر خودم رو توی آینه نگاه کردم چادر دانشجویی با ساقدست و روسری سبز رنگ بعد از دو روز بلاخره تصمیم رو گرفتم هدفم از چادر پوشیدن هنوز نا معلوم اما میدونم پوشیدن چادر برام لازمه تنها ترسم واکنش بچه ها توی دانشگاه بود کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم صدیقه و رضا در حال صحبت کردن و پدر به صفحه تلوزیون خیره بود سرفه ای کردم که متوجه حضور من بشن پدر و صدیقه با بهت زدگی به تیپ جدید من زل زده بودن اما رضا که از همه چیز خبر داشت مثل همیشه خونسرد بود و من رو با لبخند تحسین آمیزش دنبال کرد بعد از چند دقیقه صدیقه به سمت من دوید و من رو محکم در آغوش گرفت آنقدر محکم که چادر از سرم کشیده شد +آاااااای آبجی خفه شدم از آغوش هم بیرون اومدیم دستهام رو محکم در دستش گرفت _مااااه شدی ماااااه و بعد به سمت آشپزخونه دوید _باید برا آبجیم اسفند دود کنم پدر با چشم هایی اشک آلود به من خیره شد و گفت _چقدر شبیه مادرت شدی و من فقط تونستم در جواب حرف پدر به لبخندی بسنده کنم ♡♡♡ به ساعتم نگاه کردم پنج دقیقه دیگه کلاس شروع میشد سرعتم رو بیشتر کردم آنقدر زیاد که تنه زدن یکی از پسرای دانشگاه باعث شد محکم زمین بخورم درد شدیدی در زانوهام پیچید از جام بلند شدم و چادرم رو تکوندم با فکر اینکه بکی از این پسرای به قولا سوسول دانشگاه جرئت همیچن کاری کرده باشه با اخم به پشت سرم برگشتم +میخای به هراست.... اما با دیدن محسن که سرش رو شرمگین پایین انداخته بود حرف توی دهنم موند محسن_خانوم حواستون رو بیشتر جمع کنید چیزیتون که نشد نمیخاستم این فرصت طلایی رو مثل دفعه قبل از دست بدم الکی دست روی زانوم گذاشتم و شروع کردم به ناله و شیون +آییی زانوم شما حواستون رو جمع کنید و خودم رو روی زانوم خم کردم صدای آشنایی از پشت سر باعث شد همه نقشه هام رو فراموش کنم و به سمت صدا برگشتم زهرا_فاطمه تویی!؟! وااای خدا اینو کجای دلم بزارم خاستم چیزی بگم که زهرا زودتر از من ادامه داد +چقدر عوض شدی مصنوعی خندیدم +من عوض نشدم... م..من همیشه همینجوری بودم زهرا با بهت زدگی به من خیره شد _مطمعنی؟؟؟ محسن بلند طوری که زهرا بشنوه گفت +زهرا جان تو ماشین منتظرم _چشم داداش زهرا آروم خداحافظی کرد و خاست بره که با دستام جلوشو گرفتم و مانعش شدم +زهرا فامیلیت چیه؟؟؟ _محمودی چطور مگه؟؟ +هیچی.... همینطوری من نباید فامیلی دوست گلم رو بدونم؟؟؟ خندم گرفت حتما الان تو دلش میگه چقد زود دختر خاله شدی لبخند زد و گفت _خوشحال میشم فامیلی تو رو هم بدونم +پرور! _آهان خب با اجازت داداشم منتظره +فی امان الله @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: مرد صالحی که یک روز با خلوص قدم زد در این سرزمین. انگار به جای قلب، آتش در سینه داشت... چه سال 1311 که دنیا برای اولین بار او را دید، چه سال 1336 که در رشته الکترومکانیک دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد و چه سال بعدش که بورس تحصیلی گرفت و شد جزء اعزامی های آمریکا. مصطفی مُخ بود. استاد آمریکایی مصطفی حیرت کرده بود از این بشر. نمره 21 داده بود به او. مصطفی با ممتازترین درجه، دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسمایش را گرفت و از آمریکا بیرون آمد. دیدی؟! آمریکا نماند! می دانم به چه فکر می کنی. لابد به اینکه اگر مصطفی حالا بود و شهید نشده بود، ایران شده بود ابرقدرت انرژی هسته ای و ما، حتماً ده سال جلوتر از حالا بودیم. استادان آمریکایی مصطفی، این روزها که بحث تحقیقات هسته ای شده، لابد هر روز یاد مصطفی می افتند که هزار و یک ایده جدید داشت. مصطفی اگر حالا بود، نامش بر سر و زبان همه قدرتمندان دنیا بود. گر چه دلم مخالف است. دلم می گوید مصطفی اگر بود، باز هم گمنام می ماند! . مصطفی چمران در ۳۱ خرداد ماه ۱۳۶۰ در مسیر دهلاویه-سوسنگرد بر اثر اصابت ترکش خمپاره به پشت سرش در ۴۹ سالگی جان باخت روحش شاد ویادش گرامی.... @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 به او گفتم: "اگر می خواهی برای اسلام مفید باشی، به امام هم خدمت کنی،بهترین کار این است بروی حوزه علمیه و درس بخوانی، چون به زبان ترکی آلمانی مسلط هستی و زبان انگلیسی هم بلدی؛ با توجه به این شما درس بخوان و مبلغ اسلام شو." درویش حرف مرا قبول کرد، با هم به مدرسه حجتی قم و دیدار سرپرست طلاب خارجی رفتیم درس خواندن را شروع کرد. حدود یک هفته از حضور درویش در حوزه علمیه می‌گذشت که طی گفتگو هایی که یک روحانی اهل کاشان با درویش داشت، او شیعه شد. بعد از آن هم درویش اسمش را تغییر داد و گذاشت "حسین علی". او می گفت به خاطر اینکه راه را از امام حسین گرفتم اسم خودم را می گذارم حسین علی هم پدر امام حسین علیه السلام بود؛فامیلی را هم می گذارم محمدی." حسین علی در همان فضای آلوده و پر از گناه آلمان، علاقه به اسلام و پیامبر (ص)پیدا کرد. او را بعدها با دعای ندبه آشنا کردیم‌. مبارزات حضرت علی(ع) در جنگ "بدر" و "حنین" و ظلم هایی را که در حق مولای متقیان شد بیان کردم و گفتم: " مسئله حضرت علی (ع) برای پیامبر مانند هارون بر موسی است. اما هیچ وقت نخواستیم که مذهب شیعه یا انقلاب را به او تحمیل کنیم؛ اما خودش تحقیق کرد و گفت: من تازه راه را پیدا کرده ام. حسینعلی علاقه زیادی به پیامبر اکرم داشت و بر اساس سنت پیامبر خوشبویی و تمیزی دو خصلتش بود. او آنقدر بوی خوش میداد چه قبل از دیدنش، عطرش را احساس می کردیم. هدیه به دوستان معمولاً عطر بود. بعد از مدتی حسینعلی معمم شد. استعداد عجیبی داشت! بعد از یک سال هم به زبان فارسی و عربی تسلط کامل پیدا کرد. دوست داشت به جبهه بیاید؛ گفتم: "اگر تو با شیعه و انقلاب اسلامی آشنا شوی تبلیغ جهانی کنی، بزرگترین کار را انجام داده ای، این جوری خدمت بزرگی به انقلاب اسلامی و امام خمینی کردی. حسین علی چند ماه بعد برای دیدن پدر و مادرش به آلمان رفت. خانواده اش با حضور او در ایران و این اتفاقاتی که افتاده بود مخالفت کردند و به او گفتند: "حق نداری به ایران برگردی" حتی پاسپورت حسین علی را از او گرفتند!!! حسین علی هم به آنها گفته بود اگر پاسپورتم را ندهید هر طور که شده ،حتی با پای پیاده به ایران برمیگردم. با اینکه با مخالفت خانواده اش مواجه شده بود اما خیلی سخت به ایران برگشت. حسینعلی در حوزه درس می‌خواند؛ ماهی یک بار به سر می زدیم و برای ادامه تحصیل را تشویق می کردیم؛ اواخر مهر ماه سال ۱۳۶۳، حسین علی از من خواست او را به جبهه ببرم؛ من هم قبول کردم. آن موقع قرار بود که به جبهه برویم، حسینعلی هم از حوزه مرخصی گرفت تا بیاید و در جبهه تبلیغ کند. برای اعزام حسینعلی به جبهه یکی از دوستانم به نام (شهید) مرتضی شادلو از فرماندهان جبهه سردشت مراجعه کردم. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#دلنوشته سلام من یه دختر 17 سالم از کانالتون خیلی لذت بردم من امسال متحول شدم... قبل از اینکه متحول
گذشت اولین روزی بود چادرم اومد همون روزم یکی از اقواممون گفت یه چنتا کیس ازدواج هست دنبال یه دختر خوب می‌گردن اگه معرفی کنم چادر میزنی گفتم من خودم تصمیم داشتم چادر بزنم همه باز اونجا تعجب کردن خیلی خوشحال شد و گفت چنتا کیس هست دیگه من هماهنگی میکنم و اوکی که شد بهت خبر میدم... همه اون بچه ها هم از بچه های هیئت بودن 😊منم از خدا خواسته قبول کردم... تا اینکه گذشت یه روز همون اقواممون بهم زنگ زد گفت یکی از عکساتو بفرست چادری باشه تا نشون این بنده خدا بدیم ببینم نظرش چیه بعد عکسو فرستادم و گذشت کیس مورد نظر عکسو پسندید بعد رفتیم مرحله بعد که دیدار بود گذشت روز دیدار هم رسید با کلی استرس نشستم یه گوشه منتظر قرار بود دیدارمون خونه آبجیم باشه کیس مورد نظر اومد و دور و بر اذان بود نمازشون رو خوندن و بعد از نماز اومدن که صحبت کنیم معیارهامونو گفتیم و شنفتیم با هم تفاهم داشتیم و الا خداروشکر نامزد هستیم❤️.... زندگی و خوشبختی بینهایتی که الان دارم مدیون شهدا هستم همسرم خیلی دوس داره که شهید بشه لطفا براش دعا کنید که به آرزوش برسه... و اینم بگم که از قلم نیفته... من مدیون سردار بزرگ وطنم هم هستم که خیلی کمک کرد تو این مراحل سایشو خیلی بالا سرم احساس کردم روزی که شهید شدن گفتم سردار جان مگه نمیگفتی دخترای گناهکارم دختر شمان دوس داری دخترت گناه کنه البته لیاقت اینو ندارم که اسمم کنار اسم زینب بانوتون بیاد ولی ازتون کمک میخوام که دستمو بگیرین.... این بود زندگی یه دختری که تو محرمم حرمت نگه نمیداشت و آهنگ گوش می‌کرد دختری که وقتی حالش خوب نبود فقط با آهنگ حالش خوب میشد الان فقط با روضه حضرت ابوالفضل (ع) و حضرت رقیه (س) آروم میشه.... اینم اتفاق خاص زندگی من... خوشحال میشم بزارین تو کانال... یا حق @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_چهارم بسم رب العشق روی صندلی نشستم و به عکس مادرم رو رصد میکنم چقدر
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 ✨بسم الرب العشق✨ توی ذهنم تکرار میکنم +محسن محمودی محسن محمودی حتما باید ترم پنجم باشه یا شایدم شیشم بعد از اتمام کلاس به سمت در اتاقک میرم تا ته توی کلاس محسن رو دربیارم حتما اینجا درس میخونه وگرنه هرروز اینجا نبود همینطور به سمت در خروجی میرم که خوردن چیز نسبتا محکمی به سرم باعث توقفم میشه جامدادی بنفشی جلوی پام افتاده با خشونت به پشت سرم برمیگردم که ببینم کار کدوم واحمقیه؟ که ستاره یکی از دخترای به قول خودش باکلاس اما به نظر من بی ارزش کلاس روبروم میبنم جامدادی رو برمیدارن و با خشونت پرت میکنم توی بغلش +چته روانی _میبنم که چادر میپوششی!!رفتی قاطی املا نفس عمیقی میکشم +فعلا که امل تویی... _بهت پیشنهاد میکنم برش داری وگرنه دید همه نسبت بهت عوض میشه +به حرف تو نپوشیدم که بخام به حرف تو درش بیارم فورا از کلاس خارج میشم توی آینه دانشگاه خودم رو نگاه میکنم چادرم رو محکم تر ازقبل میگیرم + حتی اگه قرار به زیباتر بودنه من با چادرم زیباترم آقای حمیدی رو از توی آینه میبینم که داره به سمت مدیریت میره مرد خوبیه و شاید تنها کسی که میتونه منو تو پیداکردن محسن یاری کنه سریع به سمتش میرم +سلام آقای حمیدی _سلام بفرمایید +ببخشید میشه تو پیدا کردن یه نفر کمکم کنید ابروهاش به نشانه تعجب بالا میاره +اسمش محسن محمودی فقط میخام ببینم تو این دانشگاهه یا نه؟؟ سرش رو انداخت پایین بعد از چند لحظه گفت +همرام بیا باهم داخل دفتر مدیریت شدیم پشت میز نشست و کامپیوتر رو روشن کرد بعد از چند دقیقه گشتن توی کامپیوتر گفت _متاسفانه همچین کسی اینجا نیست.... روی صندلی میشینم و مشغول مرور جزوه هام میشم امروز بر خلاف روزای دیگه چادر میپوشیدم راحتتر بود دیگه گرفتن چادر برام سخت نبود و اگر هم سخت بود بخاطر علاقه زیادی که تو دلم نسبت به چادر ایجاد شد همه سختی هاش رو با جون و دل میپذیرفتم بخاطر محسن چادری شدم فقط و فقط بخاطر اون اما حالا حتی اگه اونم ازم بخاد چادرم رو برنمیدارم خدایا این حس از کجا اومده؟ در اتاق باز شد با تعجب به طرف در برگشتم صدیقه با دیدن چهره ی بهت زده ی من خندید و گفت _ببخشید تق تق میشه بیام تو؟ +من دیگه به کارات عادت دارم جزوه هام رو نگاه کرد _داری درس میخونی؟؟ _نه پس دارم نقاشی میکشم _خب زود درستو بخون جایی دعوتیم +کجا؟؟ _خونه دوست رضا پدرش از کربلا برگشته میخاد شام بده +کدومش _آقای محمودی با تهاجم از سرجام پریدم +تو الااااااان باید به من بگی؟؟ _خ..خوب باشه اگه نخوای بری مشکلی نیس از سرجام بلند شدم +برو بابا _بلههههه؟ یقه اش رو گرفتم +من چی بپوشم صدیقه چی بپووووووشم؟؟؟ _فقط یه مهمونی ساده اس خواهر من با اخم به سمتش برگشتم +هست که هست ... نزدیکم شد _برا کی میخای تیپ بزنی کلک؟؟ +🙄 _ببین میخای پسر آقایدمحمودی رو برات درست کنم +هان؟؟ خندید و گفت _آقا محمدو میگم تا کسی نیومده برات تورش کنم با صدای تقریبا بلند و شاکی گفتم +صدیقههههههه! من یه نفر دیگه رو میخام صدیقه با حیرت گفت _واقعا؟؟ ای خداااا چی گفتم +نه بابا ههه دارم میشوخم @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
پدرم رفت ولی یادش هست ونگاهش باقیست! دوردست نظرم،چهره اومی بینم اوبه من میخندد یادگرماے بغل ڪردن اومی افتم! ڪاش بودومن هم بوسه اے ازرخ اومیچیدم.🍃 📎شهیدمدافع حرم 🌷 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 گفتم: " من دوستی دارم از آلمان آمده و الان علاقه‌مند شده تا به جبهه بیاید." با این سفارشات، پذیرفتن تا حسین علی را برای تبلیغ به جبهه سردشت ارومیه بفرستم. وقتی خبر اعزام را به حسین علی دادم، از خوشحالی بالا پرید و محکم منو بغل کرد و گفت: " خیلی خوشحالم کردی" وقتی که من آن همه عشق را در وجودش دیدم، گفتم: " حسین علی! به تو می آید که شهید شوی" گفت: "ان شاالله" بعد ادامه دادم: "الوعده وفا، هر کسی زودتر شهید شد باید به خواب دیگری بیاید و از آنجا احوالات آن جا و دیگر سوالات دوستش را جواب بدهد، قول می دهی؟" او هم گفت: " قول می دهم." اواخر آبان ماه سال ۱۳۶۳ بود. یک هفته از رفتن حسین علی برای تبلیغات در منطقه می گذشت؛ یک روز صبح بچه ها می خواستند برای شناسایی به منطقه عملیاتی بروند، او هم اصرار همراهشان باشد. همان روز بر اثر ترکش خمپاره در حالی که لباس سپاه بر تن داشت و عبا روی دوشش بود، در بیست سالگی به شهادت رسید. بعد از شنیدن خبر شهادت حسین علی پیکرش را از سردشت تحویل گرفتیم و به تهران منتقل کردیم. گفتن باید اعضای خانواده را شناسایی کنند، به هر سختی بود از طریق وزارت امور خارجه توانستیم با خانواده اش تماس بگیریم. حدود ۲۰ روز از زمان شهادت حسینعلی گذشته بود که پدر و برادر شهید به تهران آمدند. در مراسم تشییع شهید محمدی، جریان تغییر و تحولات را از آلمان تا شهادتش برای طلاب روایت کردم؛ وقتی پیکرش در جمع مشایعت کنندگان قرار گرفت، همه به ویژه طلاب خارجی تحت تاثیر قرار گرفتند. برای مراسم حسین علی هم مادرش با یکی از برادرهایش به تهران آمد؛ برای مادرش راجع به حسین علی از اول تا شهادت صحبت کردم و گفتم: " شما پسر خیلی خوبی داشتید، اما مومن و اهل دین بود." مادرشهید هم گفت: " او بین چهار پسرم خیلی مودب و با اخلاق بود." چند وقتی از شهادت حسین علی می گذشت خواب دیدم، در صحرا داخل یک اتاق شیشه ای هستیم و جمعیت بیرون منتظرند تا شهید را ببریم و تشییع کنیم. من درب تابوت حسین علی را برداشتم و رو به پیکر شهید گفتم: " حسینعلی قول دادی که وقتی شهید شدی، به خوابم بیایی؛ الان وقتش است که وعده ات وفا کنی." حسین علی لبخند زد. دوباره از او پرسیدم: " حسین علی بگو اول که شهید شدی، کجا رفتی؟" او گفت: "به محض این که شهید شدم، مرا برد نزد رسول الله(ص)." پرسیدم: "همه را می برند پیش رسول الله؟" او جواب داد: " نه! عده خاصی را می برند، من پیش پیامبر(ص)؛جایگاه بسیار خوبی دارم." از او پرسیدم: "حالا بگو ببینم، من کی شهید‌ میشوم؟" او به آرامی حرف می زد و من متوجه نمیشدم! به هر حال او به وعده اش وفا کرد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆