eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.4هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
8.6هزار ویدیو
151 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸بسمــ ربــ الشهدا والصدیقین🌸 هر گاه در شب جمعہ را یاد ڪنید؛ آنها شما را نزد اباعبدالله یاد مےڪنند! در هر شب جمعہ یادشان ڪنیم، حتے با یڪ صلوات! 🕊{شهید مهدے زین الدین}🕊 🌹در این شب جمعہ میهمان شہداے گلستان اصفہان هستیم بہ نیابت از شما بزرگواران 👇 🌹🍃
دانے از بہر چہ جانبازے ڪند در راه دوست‏ چون طواف كعبہ را در ڪربلا دارد شہید❤🌿 🕊 💫 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
تا مس ناقابل خود را بدل سازد بہ زر در رگ دل جوهرے از ڪیمیا دارد شہید❤🌿 🕊 💫 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
دست نوشتہ شہیده زینب: خدایا اڪنون ڪہ من در این سن بہ سر مے برم تازه دریافتم ڪہ چقدر این دنیاے فانے بے ارزش وپوچ است و حال مے فہمم ڪہ چگونہ شہید عاشقانہ بہ دیدارتو مے شتابد . خدایا مرا نیز بہ آرزوے خود برسان و شہادت را نیز بہ من برسان❤🌿 🕊 💫 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
كولہ بارے پر زمہر انبیا دارد شہید سینہ اے چون صبح صادق، باصفا دارد شہید❤🌿 🕊 💫 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
اے شہیدان ، عشق مدیون شماست هرچہ ما داریم از خون شماست❤🌿 🕊 💫 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
هرڪجا بودے تبسم با تو بود اے ڪہ دریاے تلاطم با تو بود❤🌿 🕊 💫 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
این نہ خون است اے برادر بر لب خشڪیده‏ اش‏ بر لب خونرنگ خود، آب بقا دارد شہید❤🌿 🕊 💫 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشق را با خون خود ڪردے تو امضاء‌اے شہید خویش را بردے بہ اوج عرش اعلاء‌اے شہید❤🌿 🕊 💫 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
كعبہ ‏ے دل را زیارت ڪرده با سعے و صفا در ضمیر جان خود، گویے منا دارد شہید❤🌿 🕊 💫 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
2.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎼 داره کم کم تموم میشه یه سال چشم انتظاریمون یه چند روزه دیگه مونده تموم شه بی قراریمون...🖤🍃 حسین‌ جانم♥️ دست‌ ما را به‌ محرݥ‌ برساݩید فقط🏴 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_26 صبح حدود ساعت نه از خواب پاشدم کمرم خ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 ساعت نه و نیم بود همه آماده و منتظر... بابا مشغول مرتب کردن دوباره میوه ها شد که آیفون زنگ خورد یهو مثل برق از جا پریدم بابا اومد طرفم منو گرفت گفت: -یواش دختر ترسیدم!!! امیرحسین_هووله هووول. یه دونه زدم تو سرش گفتم: -ساکت شو... دوباره آیفون زنگ زد... من_خب یکی درو باز کنه!!!! مامان خندیدو گفت: -حقا که همگی هولید... مامان درو باز ڪرد... من_کی بود؟؟؟ بابا یه دونه زد تو بازوم و گفت: -منم!!! مامان_عممه!!! امیرحسین_زن منه!!! بابا دووید دنبالش و گوششو کشید منو مامان خندیدیم!! مامان_دختر بیا وایسا اینجا کنارن الان میان... بابا رفت جلوی در و با بابای علی و خود علی مشغول پارک کردن ماشین شدن مهناز خانم اومد داخل خونه: شروع کرد سلام علیک گرم... مهنازخانم_وای زهرا جون ماشاالله ماشاالله چقدر خوشگل شدی چقدر بزرگ شدی... من_ممنونم چشماتون قشنگ میبینه... مامان خندیدو گفت: -بفرمایین خواهش میکنم... مهناز خانم اومد داخل و نشست روی کاناپه... صدای بابا به گوشم نزدیک تر شد فهمیدم که دارن میان داخل... بابا_خوش اومدین بفرمایین... آقامجید(بابای علی)_ممنونم بفرمایین شما... بابا_علی آقا بفرمایین... بعد ازکلی تعارف بالاخره اومدن داخل خونه و سلام علیک گرم... علی یه دسته گل خوشگل با گل های صورتی دستش بود رفت طرف مامان و گفت: -بفرمایین مریم خانم قابل شمارو نداره... -ممنونم علی جان خودت گلی چرا زحمت کشیدین... -خواهش میکنم زحمتی نبود... بابا پیش مجید آقا و مامان پیش مهناز خانم امیرحسین هم مثل عزرائیل نشست پیش علی همش هم زیر چشمی بهم نگاه می کرد دلم میخواست چشماشو در بیارم... من هم توی آشپز خونه مشغول ریختن چای شدم... آیفن زنگ خورد مامان درو باز کرد... مهنازخانم_خانم بزرگن؟؟؟ مامان_بله ایشون هم اومدن... مادربزرگ خیلی خوشحال اومد مادربزرگ اومد داخل و همگی شروع به سلام و علیک کردن... وخلاصه همگی دور هم نشستن... بعد از چند دقیقه ای یکم سکوت شد...مادربزرگ سکوتو شکست و گفت: -وای گلوم خشک شد!!!پس این چای چی شد؟؟؟ داشتم آب میخوردم که با این جمله ی مادربزرگ پرید تو گلوم و شروع کردم به سلفه کردن!!! مادربزرگ_چی شد مادر؟؟؟ بلند شدم دستمو کشیدم روی صورتم نفس عمیقی کشیدم و بدون جواب سینی چای رو برداشتم و رفتم داخل پذیرایی... مادربزرگ_آخیش خوب شد چای رو آوردی زهرا جون... اول مادربزرگ و بعد پدر علی و بعد پدر خودم مادر علی و بعد مادر خودم بعد هم سینی رو روبه روی علی گرفتم نگاهی کرد چای رو برداشت و گفت: -ممنونم... -نوش جان... بعد هم سینی رو گرفتم روبه روی امیر حسین... یه لیوان چای آخر هم برداشتم و نشستم پیش مامان بعد از کمی صحبت بابا گفت: -خب دیگه بهتره بریم سر اصل مطلب... مادربزرگ با عینک ته استکانیش فقط تماشا می کرد... آقامجید_این علی آقای ما...خیلی وقته که خاطر دختر شمارو میخواد امشب اینجا جمع شدیم که با اجازه ی خانم بزرگ و اقامصطفی و مریم خانم و ان شاءالله خود زهرا خانم و این اقا پسر گل(امیرحسین)دست این دو گل رو بزاریم تو دست هم... بابا_ما که مخالفتی نداریم همگی راضی هستن... مادربزرگ_علف هم به دهن بزی شیرین اومده... همگی زدیم زیر خنده... مامان_پس مبارکه... همگی گفتن مبارکه... بابا_بفرمایین دهنتونو شیرین کنید... شب خوبی بود همه چیز طبق سنت پیش رفت... مهریه و... خلاصه منو علی به هم رسیدیم... قرار شد دوروز بعد نامزد کنیم و ان شاءالله عقدمون بیفته یک ماه دیگه...امیرحسین این وسط خیلی آتیش سوزوند و به علی گوش زد کرد نمیدونم چی میگفت ولی علی هی میخندید و میگفت چشم... مادربزرگ هم تا وقت رفتن خانواده علی مارو خندوند... خلاصه شب قشنگی برای همه ی ما شد...و منو علی برای هم شدیم... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆