عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 قسمت_یازدهم 💠 خسته بودم و دلم میخواست بخوابم چشمانم روی نرمی شانه اش گرم میشد
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
قسمت_دوازدهم
💠تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد.
تاکسی دقایقی میشد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت حرم پرید و بی اختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم! اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت، اگر اینها خرافه نبود و این شیطان رهایم میکرد، دوباره به تمام مقدسات مؤمن میشدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محله ای سرسبز متوقف شد تا خانه
جدید من و سعد باشد.
💠 خیابانها و کوچه های این شهر همه سبز و اصلا شبیه درعا نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل اسیری پشت سعد کشیده میشدم تا مقابل در ویلا رسیدیم. دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظه ای دستم را رها کند و میخواست همیشه در مشتش باشم.
💠درِ ویلا را که باز کرد
به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده
بود که شیرین زبانی کرد :به بهشت داریا خوش اومدی عزیزم! و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد
تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت :اینجا ییلاق دمشق حساب میشه! خوش آب وهواترین منطقه سوریه!
💠 و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمیدیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :دیگه بخند نازنینم، هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره، یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداری ام میداد تا به ایران برگردیم و چه
راحت دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا مرا اسیر اینخانه کرده و به درماندگی ام میخندید.
💠 دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد :به جبران بالیی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت! و ولخرجی های ولید مستش کرده بود
که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی میکرد :البته این ویلا که مهم نیس! تو دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم.
💠 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حاال میدیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین خون ها میخواست سهم مبارزه اش را به چنگ آورد
💠که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را صادقانه نشانم داد :فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی میرسیم! دیگر رمق از قدم هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سست تر میشد و او میدید نگاهم دزدانه به طرف در میدود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد.
💠 از سردی دستانم فهمید این همه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانه ام راگرفت تا زمین نخورم.
💠دیدن این حال خرابم رؤیای فتح سوریه را از یادش نمی برد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :البته ولید اینجا رو فقط بهخاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده دمشق درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت!
💠 کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو میگیریم! دیگر از درد و ضعف به سختی نفس میکشیدم و او به اشک هایم شک کرده و میخواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :از اینجا با یه خمپاره میشه زینبیه رو زد!
💠اونوقت قیافه ایران و حزب الله دیدنیه! حالا می فهمیدم شبی که در تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی میکرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود.
💠 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و میدید شنیدن نام زینبیه دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و شیعه را به تمسخر گرفت :چراراه دور بریم؟ شیعه ها تو همین شهر سُنی نشین داریا هم یه حرم دارن، اونو میکوبیم!
💠 نمیفهمیدم از کدام حرم حرف میزند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمیشنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف میلرزید. وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمیدانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه داریا بهشت سعد و جهنم من شد.
💠 تمام درها را به رویم قفل کرد، میترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از عشق کشید :نازنین من هر کاری میکنم برای مراقبت از تو میکنم! اینجا به زودی جنگ میشه، من نمیخوام تو این جنگ به تو صدمه ای بخوره، پس به من اعتماد کن...
#ادامه دارد...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Khademalali
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
AUD-20200725-WA0020.mp3
3.35M
شیعه از کجا میگه امام زمان(عج) زنده است؟🤔
👌سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام عالی
#صبحتون_مهدوے⛅️
#محرم🏴
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
13.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
{•°~🕊~•°}
اکنون بیشتر دختران هستند که حجاب انها حجاب واقعی نیست😞
حجالت میکشم که درمورد چنین نوع پوشش صحبت کنم
حضرت زینب اینطوری نبودن😞
حواسمون به حجابمون هست؟؟!!
#شهید_احمد_ مشلب🕊🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌸بسمــ ربـــــ الشــهدا والصدیقین🌸
.
طبق قرار هر هفتہ مہمان شهداے یڪ استان هستیم
🌹این شب جمعہ به نیابت از شما بزرگواران مہمان شهداے استان قزوین هستیم
.
ممنون از همراهے شما🙏
#زیارت_نیابتے🌸🍃
🕊🍃🕊🍃🕊
پرواز کردن سخت نیست...
عاشق که باشی بالت میدهند؛
و یادت میدهند تا پرواز کنی...
آن هم عاشقانه... :)♥️
#شهید_شفیع_خانی🕊
#ما_ملت_امام_حسینیم🖤🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊🍃🕊🍃🕊
مردان حَقيـ🌷ـقت
ڪہ بہ حق پِيوَسـ🕊ـتَند
از دام تعلقات دنيا رَستَنـد...
چشمے بہ تماشـ💚ـاۍ
جهـان بگشودند
ديدند، ڪہ ديدنے نـ🥀ـدارد،
بَستَـ🌹ـند...
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🕊
#ما ملت _امام_حسینیم🏴
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊🍃🕊🍃🕊
ای شهید🕊
درود بر تو ...
ڪہ معارف دینت را
در صحنه پیڪار آموختی
و به آن عمل کردی و مصداقِ
" السابقون السابقون " شدی ...❤️
#شهید_علے_شالے🕊
#ما_ملت_امام_حسینیم🖤🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊🍃🕊🍃🕊
عاشقــان را
با تعلق هـا چه ڪار ...
روز اول
عهد با خون بستهایم
گر به جـان ما
زَنـد مولا محڪ
لیتنا یٰا لَیتَنا ڪُنا مَـعَڪ ...
#شهید_مهدی_شالباف🕊
#ما_ملت_امام_حسینیم🖤🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊🍃🕊🍃🕊
سراپا وسعت دریا گرفتند
همان مردان كه در دل جا گرفتند
تمام خاطرات سبزشان ماند
به بام آسمان مأوا گرفتند
#شهید_عباس_بابایی🕊
#ما_ملت_امام_حسینیم🖤🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊🍃🕊🍃🕊
شهادت را نه در جنگ، در مبارزه میدهند
ما هنوز شهادتی بی درد میطلبیم
غافل که شهادت را جز به اهل درد نمیدهند
#شهید_محمدحسین_اکبری_رضایی فرد🕊
#ما_ملت_امام_حسینیم🖤🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
هدایت شده از ♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
از جام بلند میشم و روی مبل دونفره کنارش میشینم.بهم لبخندی میزنه و "قَبلتُ"رو میگیم.
مامانم بلند میشه و به سمتمون میاد.با اینکه صورتش اخم آلوده ولی انگشتری به عنوان نشون تو دست تانیا میکنه و میگه:
+مبارکت باشه.
*مرسی مامان جون...
از این لفظ خنده ام میگیره و دستبندی که براش خریدم رو تو دستش میذارم و میگم:
-مبارک باشه...
نگاهی به دستبند میندازه و یهو جلوی همه پیشونیمو میبوسه.
از این حرکتش خجالت میکشم و سرمو پایین میندازم
http://eitaa.com/joinchat/3102605334Cfac7bc2cf1