eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
7.3هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
16.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدی که پس از 17 سال زنده شد+ فیلم😱😭😭 ماجرای جالبی را مشاهده می‌کنید از شهیدی که پس از گذشت 17 سال از شهادتش، زنده می‌شود این ماجرا مربوط می‌شود به یکی از اعضای کمیته تفحص شهدا که در زندگی شخصی خود دچار مشکلاتی بود و در جریان جستجوی پیکر شهدا به شهیدی برمی‌خورد که پس از گذشت 17 سال از شهادتش، زنده می‌شود و به او کمک می‌کند تا مشکلاتش حل شود. در ادامه ویدئوی صحبت‌های حجت الإسلام و المسلمین ماندگاری در این خصوص را مشاهده می‌‍ کنید. 🥀 ❀.👆
🍃🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🍃 عرض سلام و ارادت خدمت شما همراهان همیشگی بزرگوارانی که تمایل به همکاری در برگزاری زیارت نیابتی شهدا در شهر های رشت و ساری هستند لطفا به ایدی زیر مراجعه کنند 🆔 @shahidhadi_delha سپاس از همراهی شما بزرگواران
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 قسمت_سیزدهم 💠 طعم عشق را چشیده و میدیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بیرح
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 قسمت_چهاردهم 💠 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را میسوزاند. با ضجه التماسش میکردم تا خلاصم کند و این همه باران گریه در دل سنگش اثر نمیکرد که همان شب مرا با خودش برد. 💠 در انتهای کوچه ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش میکشید و حس میکردم به سمت قبرم میروم که زیر روبنده زار میزدم و او ناامیدانه دلداری ام میداد :خیلی طول نمیکشه، زود برمیگردم و دوباره میبرمت پیش خودم! 💠اونموقع دیگه سوریه آزاد شده و مبارزه مون نتیجه داده! اما خودش هم فاتحه دیدار دوباره ام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمیخواستم به آن خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم‌تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس میکردم، 💠بدنم از درد به زمین چسبیده و باید فرار میکردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید. طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زنده ات نمیذارن نازنین.. 💠روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و خون پیشانی ام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :چرا با خودت این کارو میکنی نازنین؟ با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمیدانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :سعد بذار من برگردم ایران... روبنده را روی زخم پیشانی ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دستدیگرش دستم روی روبنده قرار داد و بی توجه به التماسم نجوا کرد :اینو روش محکم نگه دار! 💠 و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید تا به در فلزی قهوه ای رنگی رسیدیم. او در زد و قلب من در قفسه سینه میلرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونی ام خیره ماند و سعد میخواست پای فرارم را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : تو کوچه خورد زمین سرش شکست! 💠 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریه هایم شک کرده بود که با تندی حساب کشید :چرا گریه میکنی؟ ترسیدی؟ خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندان بان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس میتپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :نه ابوجعده! چون من میخوام برم‌نگرانه! 💠بدنم به قدری میلرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بیروح ارشادم کرد :شوهرت داره عازم جهاد میشه، تو باید افتخار کنی! سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی مرگ میداد که به سمت سعد چرخیدم و با لبهایی که از ترس میلرزید، بیصدا التماسش کردم :توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم! 💠 دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد. نفسهایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم در گلویم ضجه زدم :بذار برم، من از این خونه می ترسم... 💠 هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :اینطوری گریه میکنی،اگه پای شوهرت برای جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه! نمیدانست سعد به بوی غنیمت به ترکیه میرود و دل سعد هم سختتر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟ شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را میدیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هق هق گریه قسم خوردم :بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم . 💠اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر روی نگاهش را پرده ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذره ای نرم شده بود که دستی چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. بهسرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه‌چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :از خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بی‌تابی میکنی؟ 💠سعد دستانش را از دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای اون زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید. راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. 💠وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم میکرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید. باورم نمیشد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. دارد نویسنده‌:فاطمه‌ولی‌نژاد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ .👆
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔 @Gh1456
••°°~🥀🍃~°°•• گله‎ایی نیست اگر این همه آواره شدیم تا زمانی که نیایی سر و سامانے نیست الــلهم_عجــل_لولیک_الفرج🍃 ⛅️ 🖤 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍃🌺🍃🌺 ‏...خواهرم،برادرم اگه شب تا صبح عبادت کنی،صبح تا شب روزه بگیری ولی پدر مادرتو راضی نکنی هیچی نمیشی...هیچی... اندکی تفکر و تامل🍃 🖤🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
|°°••🌺🍃••°°| ما به این صبر و استقامتتان ای بزرگان عشق مدیونیم طعم ایثار و جانفشانی را چون شهیدان چشیده اید شما نمـ 🤲ـازت سرد نشه مسلمون🍃 😷 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
12.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿🕊🌿🕊 🔺قشنگ مشخص بود این گردان را یک بسیجی فرماندهی می‌کند!👊✌️ 👈🏻 خاطره جالب یکی از مدافعان حرم ❣️درباره تشکیل گردانی که در همه چیز نمونه بود✨ شهیــدمصطفی‌صدرزاده🌱 🖤 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 قسمت_چهاردهم 💠 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود
رمان دمشق شهر ❤️🌿 قسمت_پانزدهم 💠در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم، و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد :اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه! 💠 و من بی‌پروا ضجه میزدم تا رهایم کند، که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو نامحرم صداتو بلند کنی؟ با شانهای پهنش روبرویم ایستاد و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد. 💠زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم‌کرد :تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری میخوای جهاد کنی؟ میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد :تو نیومدی اینجا که گریه کنی‌و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن ارتش آزاد به داریا، ما باید 💠ریشه رافضیها رو تو این شهر خشک کنیم! اصالاً نمیدید صورتم غرق اشک و خون شده و از چشمان خیس وسکوت مظلومانه‌ام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :این اهل کجاست ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :افغانیه! بلد نیس خیلی عربی صحبت کنه!و انگار زیبایی و تنهایی‌ام قلقلکش میداد که به زخم پیشانی ام اشاره کرد 💠و بی‌مقدمه پرسید :شوهرت همیشه کتکت میزنه؟ دندانهایم از ترس به هم میخورد و خیال کرد از سرما لرزکرده‌ام که‌به‌همسرجوانش دستور داد :بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده! و منتظر بود او تنهایمان بگذاردکه قدمی دیگر به سمتم آمد زیرلب‌پرسید:اگه‌اذیتت میکنه،میخوای‌طلاق‌بگیری‌قدمی‌عقب‌رفتم ،تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت 💠 که‌صدای بسمه در گوشم شکست :پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتوعوض کن! و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم بود که‌به سمت اتاق فرار کردم ‌او هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی‌سرکش تشر زد :من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالابیاد بعد! 💠و ای کاهش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشی‌اش با همان زبان دست و پا شکسته عربی‌به‌گریه‌افتادم:شوهرم منو کتک نزده، خودم توکوچه‌خوردم‌زمین...اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :اگه میخوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون! نفهمیدم چه میگویدودلم خیالبافی‌کردمیخواهد فراریام دهد که میان گریه خندیدم و او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد 💠اگه شده شوهرت رو سر میبُره تا به تو برسه! احساس کردم با پنجه جمالتش دلم را از جا کَند که قفسه سینهام از درددر هم‌شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر شیعیان داریا نقشهای کشیده بود و حکمم را خواند :اگه میخوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا! 💠 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را ازمقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد نمیدونم تو چه وهابی هستی که هیچی از جهاد نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای رافضی ها داریا رو هم مثل کربلا و نجف و زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!.. 💠از گیجی نگاهم میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :این شهر از اول سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علی هستش، چندتا خونواده رافضی مهاجرت کردن اینجا! 💠 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ میکرد که فاتحه جانم را خواندم و او بیخبر از حضور این رافضی همچنان میگفت :حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ارتش آزاد، رافضی ها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن! نمیفهمیدم از من چه میخواهد و در عوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند :پس چرا نمیاید بیرون؟از وحشت نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که ... 💠بسمه دستپاچه ادامه داد :الان با هم میریم حرم! سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :اینجوری هم در راه خدا جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی! تمام تنم از زخم زمین خوردن‌واینهمه وحشت درد میکردو او نمی فهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :برو صورتت.... ✍نویسنده:فاطمه‌ولی نژاد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa
✨🌈✨🌈✨🌈 تو💚 لطیفترین رویایِ آسمانی،🌫 اگر بباری...🌧 و چون باران، طراوت می بخشی،✨ اگر بیایی...🌱 اما صد افسوس،😔 که خشک سالی کویرِ وجود،🍂 همچون رنجِ فراقت؛💔 سالهاست، چون چتری،☔️ مانده، میانِ من و تو...😓 _ ‌مهدوے⛅️ 🖤🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
مداحی آنلاین - سنخیت با اباعبدالله الحسین - حجت الاسلام عالی.mp3
2.01M
👌 سخنرانی بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام عالی معصوم و ولی خدا درد کشید روز عاشورا بعد من تو خوشی و راحتی اصلا کار نداشته باشم به او؟؟!! پس توقع نداشته باش بهت چیزی بدن 😞 🖤🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆