|•~☘~•|
💢 چند وقتیه که این عکس در فضای مجازی منتشر میشه.
یه سوال؟!
مگه تعطیلیا دست رهبریه که شما انتظار داری ایشون بیان دستور بدن به تعطیلی مدارس!!! دوباره شبیه همون حرفایی شد که میگن چرا رهبری کاری نمیکنه!!!
خود رهبری هم به خاطر دستورات ستاد کرونا اینجوری به تنهایی جلسه روضه رو برپا کردند.😒
⭕️ اگه کسی نگران فرزندش هست بهتره به دولتی که خود مردم انتخابش کردن اعتراض کنه نه به رهبر انقلاب!
#کرونا😷
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♨️مژده ♨️مژده
💥چالش داریم اونم چه چالشی💥
🌺عکس,همراه با یک جمله از رفیق شهیدم
💢شیوه چالش:
بعد از ارسال عکس و جمله اے از رفیق شهید خود آن را به صورت عکس نوشته درست میکنیم و داخل کانال قرار میدهیم شما بعد ازگذشت 24ساعت عکس شهید خود را در کانال یا گروهای دیگر فوروارد میکنید بیشترین عکس بازدید خورده برنده چالش ما خواهد بود
🆔 @khademe_zahraa
🎁جوائز معنوے ما شامل👇
کتاب سلام بر ابراهیم جلد اول
کتاب سلام بر ابراهیم جلد دوم
کتاب رفیق مثل رسول
کتاب عارف 12ساله
کتاب پسرک فلافل فروش
و سربند
🎊🎊جوائز برندگان اول تا دهم
کتاب منتخب شما به همراه سربند متبرک شده به شهید موردنڟر خودتون در بهشت زهرا تهران
. نفرات بعدے تنها سربند متبرک شده دریافت میکنند
📌هزینه پست با شماست
.
⏳مهلت ارسال عکس:
از 25شهریور تا4مهر ساعت24
⏳مهلت سین زنی:
از5مهر تا 11مهرساعت24
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_بیست_نهم 💠ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرشان
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_سی_ام
💠که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد : «پس خواستگاری هم کرده!» تازه حس می کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت : «البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور آمریکا بود، این مدافع حرم!»
💠 سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می تونه بیاد دنبالت.» از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه ای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم
💠 «به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونه شون داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!» مات چشمانم مانده و میدید اینبار واقعا عاشق شده ام و پای جانم در میان بود که بی ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد
💠 «من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می کنم، برا تو هم به بچه ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری تهران ان شاء الله!»
💠دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه دمشق روی چشمم رژه می رفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را می دیدم و یک گوشه دلم از دوری اش آتش می گرفت.
💠 تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم می خواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه می گفتم راضی نمی شد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد.
💠به نیمرخ صورتش نگاه می کردم که هر لحظه سرخ تر می شد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی اش را گرفت و به شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی اش نگران شدم، نمی فهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!»
💠و ارتباط را قطع کرد. منتظر حرفی نگاهش می کردم و نمی دانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می رسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
💠زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده ام، اما به خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیر گوشش پرسیدم : «چی شده ابوالفضل؟» فقط نگاهم می کرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمی خواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم دلبری کرد : «مگه نمی خواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
💠 باورم نمی شد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او می دانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت : «برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم داریا.»
💠ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت زده نگاهش می کردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بی خبر اصرار می کردم : «خب به من بگو چی شده؟ چرا داریم برمی گردیم؟»
💠دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی ام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در سوریه به کام دلم تلخ شد.
💠 تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل می کرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره می رفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله ای از اخم خنده اش را برد، دل نگران نگاهم کرد و به التماس افتاد
💠«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت. نمی دانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی محرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می ترسد تنهایم بگذارد.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Khademalali
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
~•°🌸🍃°•~
🌸مدتـے هسـت کہ جـان رفـتـہ بـرون از بدنـم
🌸تحت درمـان شـفاخـانہ ے بیـت الحـسنم
🌸مـن بـہ تـنهایے از ایـن بـاده نخـواهـم نوشیـد
🌸همـہ ے اهـل جـهان را حســنی خواهـم کـرد...
#دوشنــبہ_هاے_امـام_حسـنے🍃
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
•°💐°•
اقـا امـام زمـان (عج) میفرمـایـند:
ما در رعایت حال شما کوتاهی نمی کنیم و یاد شما را از خاطر نبرده ایم ، که اگر جز این بود گرفتاریها به شما روی می آورد و دشمنان شما را ریشه کن می کردند
بحـار،ج ۵۳،ص ۱۷۵
ما چقدر به یاد امام زمانمون هستیم؟؟!!😔
#حدیـث🍀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
<انـا لله و انـا الیـہ راجـعون>
🖤 حاجیه خانم «نصرت همت» مادر سردار شهید محمد ابراهیم همت، فرمانده لشکر محمد رسول الله(ص) دارفانی را وداع گفت و به فرزند شهیدش پیوست
مادر مهربان سلام ما را به فرزند شهیدت برسانید😔😭
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
5.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☘💐☘💐
🍂در فراقِ دوستان
آخـر زِ ما چیزی نماند ...
🍃هر کہ رفت
از هستے ما پاره ای با خویش برد...
گفت و گوی شهید مصطفی صدر زاده با رفیق هم رزمش🌸
#شهیدانہ🍃
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🥀🍂🥀🍂
سالهاست دل ما با زیارت اربعین گره خورده ...
به دعاهای فرج پای هر ستون ...
به روضههای بین راه ...
به ضیافت موکبها ...
میشود امسال هم اربعینی شوم؟!
به عشق حسین و به نیت فرج ...
#اربعین🍂
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♨️مژده ♨️مژده
💥چالش داریم اونم چه چالشی💥
🌺عکس,همراه با یک جمله از رفیق شهیدم
💢شیوه چالش:
بعد از ارسال عکس و جمله اے از رفیق شهید خود آن را به صورت عکس نوشته درست میکنیم و داخل کانال قرار میدهیم شما بعد ازگذشت 24ساعت عکس شهید خود را در کانال یا گروهای دیگر فوروارد میکنید بیشترین عکس بازدید خورده برنده چالش ما خواهد بود
🆔 @khademe_zahraa
🎁جوائز معنوے ما شامل👇
کتاب سلام بر ابراهیم جلد اول
کتاب سلام بر ابراهیم جلد دوم
کتاب رفیق مثل رسول
کتاب عارف 12ساله
کتاب پسرک فلافل فروش
و سربند
🎊🎊جوائز برندگان اول تا دهم
کتاب منتخب شما به همراه سربند متبرک شده به شهید موردنڟر خودتون در بهشت زهرا تهران
. نفرات بعدے تنها سربند متبرک شده دریافت میکنند
📌هزینه پست با شماست
.
⏳مهلت ارسال عکس:
از 25شهریور تا4مهر ساعت24
⏳مهلت سین زنی:
از5مهر تا 11مهرساعت24
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_سی_ام 💠که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد : «پس خواستگاری ه
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_سی_یکم
💠همین که می توانستم در سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمی دانستم برادرم در گوشش چه می خواند. در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد
💠چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم. تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بی صدا وارد شدم.
💠 سکوت اتاق روی دلم سنگینی می کرد و ظاهرأ حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگین تر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بی حرکت مانده و همه احساسش از آسمان چشمان روشنش می بارید.
💠روی گونه اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی اش پیدا بود قفسه سینه اش هم باندپیچی شده است که به سختی نفس می کشید، زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از غصه آتش گرفت.
💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد : «من از ایشون خواستم بقیه مدت درمان شون رو تو خونه باشن!» سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد : «الانم کارای ترخیص شون رو انجام میدم و می بریم شون داریا!»
💠مصطفی در سکوت، تسليم تصميم ابوالفضل نگاهش می کرد و ابوالفضل واقعا قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد. کنارم که رسید لحظه ای مکث کرد و دلش نیامد بی هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد
💠«همینجا بمون، زود برمی گردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد. از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه ای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده ای از شرم پنهان شده.
💠ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو زینبیه پرپر شدن، از این نامسلمونا می گیریم!»
💠نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید : «برادرتون خواستن به مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟» نگاهم تا آسمان چشمش پر کشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمی زند که به لکنت افتادم : «برا چی؟»
💠باور نمی کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان شنی سوری سپرده باشد و او نمی خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد : «خودشون میدونن...»
💠و همین چند کلمه، زخم های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه ای صبر کرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید : «شما راضی هستید؟»
💠 نمی دانست عطر شب بوهای حیاط و آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می تپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمتتون نمیشه؟» برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم می خواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق محبت شد
💠 «رحمته خواهرم!» در قلبمان غوغایی شده و دیگر می ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساس مان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆