eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 #قسمت_سی_ام 💠که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد : «پس خواستگاری ه
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 💠همین که می توانستم در سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمی دانستم برادرم در گوشش چه می خواند. در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد 💠چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم. تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بی صدا وارد شدم. 💠 سکوت اتاق روی دلم سنگینی می کرد و ظاهرأ حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگین تر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بی حرکت مانده و همه احساسش از آسمان چشمان روشنش می بارید. 💠روی گونه اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی اش پیدا بود قفسه سینه اش هم باندپیچی شده است که به سختی نفس می کشید، زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از غصه آتش گرفت. 💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد : «من از ایشون خواستم بقیه مدت درمان شون رو تو خونه باشن!» سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد : «الانم کارای ترخیص شون رو انجام میدم و می بریم شون داریا!» 💠مصطفی در سکوت، تسليم تصميم ابوالفضل نگاهش می کرد و ابوالفضل واقعا قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد. کنارم که رسید لحظه ای مکث کرد و دلش نیامد بی هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد 💠«همینجا بمون، زود برمی گردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد. از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه ای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده ای از شرم پنهان شده. 💠ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو زینبیه پرپر شدن، از این نامسلمونا می گیریم!» 💠نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید : «برادرتون خواستن به مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟» نگاهم تا آسمان چشمش پر کشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمی زند که به لکنت افتادم : «برا چی؟» 💠باور نمی کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان شنی سوری سپرده باشد و او نمی خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد : «خودشون میدونن...» 💠و همین چند کلمه، زخم های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه ای صبر کرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید : «شما راضی هستید؟» 💠 نمی دانست عطر شب بوهای حیاط و آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می تپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمتتون نمیشه؟» برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم می خواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق محبت شد 💠 «رحمته خواهرم!» در قلبمان غوغایی شده و دیگر می ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساس مان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌹 شما شک نکنید قلب امام زمان (عج) تو ماجرای اربعین هست و چه بسا حضرت خودشون جزء کسایی هستن که پیاده روی میکنند... اقاجان،ارباب من امسال اربعین چیکار کنیم....😔 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡●○🌹🕊○●♡ ﴿دفاع‌مقدس🇮🇷✨﴾ زخم هایتان یادمان رفت و آرمان هایتان را قاب گرفتیم 🖼 و سالے یڪ هفته هم برایتان یادواره مے گیریم🇮🇷🌷 این تمام سهم شماست...✨🌱 دنیارا باتمـام خوبےهایش براے دنیایےهـا گذاشتید...🌏● 🕊🌿 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~•°🥀°•~ دوست دارم هـرچی دارم بشه فدای تو حسین تا که اربعین بیام توی بین الحرمین لحظاتی در خیال اربعین😔 🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣📣اطلاعیه مهم📣 📣 نام خادم افتخارے شہدادر فضاے مجازے 🌸🌸 اگر دوست دارین به جمع شہدا ملحق شوید با ما همراه باشید خادمے شہدا فقط یک مدال روے سینه نیست یک هدف و راه است جهت هماهنگے به ادمین ڪانال و گروه ختم مراجعه فرمایید👇 🧕خادم قرآنی 👇 🆔 @khademalali 🧕خادم گروه ذکر👇 🆔 @Kanall_Komeill
مداحی آنلاین - راه فقط یکی بیشتر نیست - حجت الاسلام عالی.mp3
2.09M
اگر کسی در مقابل ولی خدا و در مقابل معصوم خضوع نکند تمام عباداتش همه پوچ است... حجت الاسلام عالی🎙 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍃🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃 عرض سلام و ارادت خدمت شما همراهان همیشگی💞😌 😍🕊 شب جمعه ی این هفته در خدمت شهدای شهر اصفهان به ویژه شهید حسین خرازی وشهید احمد کاظمی عزیزمان هستیم بزرگوارانی که تمایل دارند به نیابت از آنان زیارت شود نام شهید رابه ایدی زیر پیام دهند❣ 🆔 @Kararr تعدادی از شهدای شهر اصفهان: 🥀 1⃣ شهید احمد کاظمی 2⃣شهید محمد رضا تورجی زاده 3⃣شهید حسین خرازی 4⃣شهید جلال افشار 5⃣شهید مصطفی ردانی پور 6⃣شهید محمود شهبازی *نکته:نام بردن اسامی شهدا صرفا جهت آشنایی شما عزیزان با شهدای هر استان هست و ملزم بر این نیست که فقط امکان زیارت این شهدا به نیابتتون هست، همه ی شهدای گلزار اون شهر امکان پذیر است. سپاس از همراهی شما همسنگران عزیز🙏💚
♨️مژده ♨️مژده 💥چالش داریم اونم چه چالشی💥 🌺عکس,همراه با یک جمله از رفیق شهیدم 💢شیوه چالش: بعد از ارسال عکس و جمله اے از رفیق شهید خود آن را به صورت عکس نوشته درست میکنیم و داخل کانال قرار میدهیم شما بعد ازگذشت 24ساعت عکس شهید خود را در کانال یا گروهای دیگر فوروارد میکنید بیشترین عکس بازدید خورده برنده چالش ما خواهد بود 🆔 @khademe_zahraa 🎁جوائز معنوے ما شامل👇 کتاب سلام بر ابراهیم جلد اول کتاب سلام بر ابراهیم جلد دوم کتاب رفیق مثل رسول کتاب عارف 12ساله کتاب پسرک فلافل فروش و سربند 🎊🎊جوائز برندگان اول تا دهم کتاب منتخب شما به همراه سربند متبرک شده به شهید موردنڟر خودتون در بهشت زهرا تهران . نفرات بعدے تنها سربند متبرک شده دریافت میکنند 📌هزینه پست با شماست . ⏳مهلت ارسال عکس: از 25شهریور تا4مهر ساعت24 ⏳مهلت سین زنی: از5مهر تا 11مهرساعت24
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 #قسمت_سی_یکم 💠همین که می توانستم در سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جا
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 💠ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا میخوای من برگردم اونجا؟» دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد 💠«اونجا فعلا برات امن تره!» و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم 💠لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم. تا رسیدن به داريا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، كل غوطه غربی دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقه ای دمشق تا داريا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبال مان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم. 💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش زبانی های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت می کرد آرامش کنیم. صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانی اش خیس عرق شده بود و نمی توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست. 💠کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمی خواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد 💠«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد. همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی آمد دیگر رهایم کند. با نگاه نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بی قراری تمنا کرد : «زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!» 💠 دلم می خواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی پرده حساب دلم را تسویه کرد : «خیلی اینجا نمیمونی، ان شاء الله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت تهران!» 💠و ظاهرأ همین توصیه را با لحنی جدی تر به مصطفی هم کرده بود که روی نجابتش پرده ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه ای نیاورد تا تمام روزنه های احساسش را به روی دلم بیندد. 💠 اگر گاهی با هم روبرو می شدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ می شد، به سختی سلام می کرد و آشکارا از معرکه عشقش می گریخت. 💠 ابوالفضل هراز گاهی به داريا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتنم به تهران، تار و پود دلم را می لرزاند و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودی ها تمام نمی شود که گره فتنه سوریه هر روز کورتر میشد. 💠کشتار مردم حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه ارتش آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به زودی آغاز خواهد شد 💠در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله تروریستهای ارتش آزاد می لرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بی خبر بودم که شب تا صبح پرپر زدم و همین بی قراری ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق می چرخید و با هر کسی تماس می گرفت بلکه خبری از دمشق بگیرد 💠 تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی سوریه کار دلم را تمام کرد. وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به زینبیه رسیده و می دانستم برادرم از مدافعان حرم است که دیگر پیراهن صبوری ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم. ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌷بسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم🌷 مجموعه ی ما رو در لینک های زیر دنبال کنید🙏🙏 🔷ابراهیم و نوید دلها تا ظهور👇 http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f 🔷کانال عشق یعنی یه پلاک👇 https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f . 🔷کانال استیکر شهدا 👇 https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80 . 🔷 بیت الشهدا (ختم قرآن )👇 https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c 🔷بیت الشهدا(ختم ذکر)👇 https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733 🌷ایدی ما در اینستاگرام: Instagram.com/ebrahim_navid_delha 💫در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
~°🌸°~ اے پادشہ خوباݩ داد از غم تنهایے...💔 دݪ‌ بے تو به جاݩ آمد وقت است ڪہ باز آیی💫 بد ڪرده ام آقا جان همیشہ شرمنده ام...😞😔✋🏻 ڪِی می‌شود توبہ ڪنم و بشم اونی ڪہ تو میخوای!💔🌿 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~•°🥀🖤°•~ برام دعا کن بابا منم منو که یادته صدام گرفته بابا منم منو که یادته بـابـا من رقیه تم منو یــادتــہ😞😭 🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣📣اطلاعیه مهم📣 📣 نام خادم افتخارے شہدادر فضاے مجازے 🌸🌸 اگر دوست دارین به جمع شہدا ملحق شوید با ما همراه باشید خادمے شہدا فقط یک مدال روے سینه نیست یک هدف و راه است جهت هماهنگے به ادمین ڪانال و گروه ختم مراجعه فرمایید👇 🧕خادم قرآنی 👇 🆔 @khademalali 🧕خادم گروه ذکر👇 🆔 @Kanall_Komeill
حاح حسین کاجی.mp3
21.69M
🎧 روایتگری 🎤 حاج حسین کاجی روایت سرداری که تشنه روضه ی ارباب ع بود... 🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♨️مژده ♨️مژده 💥چالش داریم اونم چه چالشی💥 🌺عکس,همراه با یک جمله از رفیق شهیدم 💢شیوه چالش: بعد از ارسال عکس و جمله اے از رفیق شهید خود آن را به صورت عکس نوشته درست میکنیم و داخل کانال قرار میدهیم شما بعد ازگذشت 24ساعت عکس شهید خود را در کانال یا گروهای دیگر فوروارد میکنید بیشترین عکس بازدید خورده برنده چالش ما خواهد بود 🆔 @khademe_zahraa 🎁جوائز معنوے ما شامل👇 کتاب سلام بر ابراهیم جلد اول کتاب سلام بر ابراهیم جلد دوم کتاب رفیق مثل رسول کتاب عارف 12ساله کتاب پسرک فلافل فروش و سربند 🎊🎊جوائز برندگان اول تا دهم کتاب منتخب شما به همراه سربند متبرک شده به شهید موردنڟر خودتون در بهشت زهرا تهران . نفرات بعدے تنها سربند متبرک شده دریافت میکنند 📌هزینه پست با شماست . ⏳مهلت ارسال عکس: از 25شهریور تا4مهر ساعت24 ⏳مهلت سین زنی: از5مهر تا 11مهرساعت24
🍃🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃 عرض سلام و ارادت خدمت شما همراهان همیشگی💞😌 😍🕊 شب جمعه ی این هفته در خدمت شهدای شهر اصفهان به ویژه شهید حسین خرازی وشهید احمد کاظمی عزیزمان هستیم بزرگوارانی که تمایل دارند به نیابت از آنان زیارت شود نام شهید رابه ایدی زیر پیام دهند❣ 🆔 @Kararr تعدادی از شهدای شهر اصفهان: 🥀 1⃣ شهید احمد کاظمی 2⃣شهید محمد رضا تورجی زاده 3⃣شهید حسین خرازی 4⃣شهید جلال افشار 5⃣شهید مصطفی ردانی پور 6⃣شهید محمود شهبازی *نکته:نام بردن اسامی شهدا صرفا جهت آشنایی شما عزیزان با شهدای هر استان هست و ملزم بر این نیست که فقط امکان زیارت این شهدا به نیابتتون هست، همه ی شهدای گلزار اون شهر امکان پذیر است. سپاس از همراهی شما همسنگران عزیز🙏💚
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 #قسمت_سی_دوم 💠ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا می
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 💠طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با اشک هایم به مصطفى التماس می کردم : «تورو خدا پیداش کنید!» بی قراری هایم صبرش را تمام کرده و تماس هایش به جایی نمی رسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم : «کجا میرید؟» 💠دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد : «اینجا موندنم فایده نداره.» مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمی خواستم پیکر پریرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد. 💠دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال می زد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟» از صدایم تنهایی می بارید و خبر زینبیه رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید 💠«من سنی ام، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمیتونم اینجا بشینم تا حرم بیفته دست اون کافرا!» در را گشود و دلش پیش اشک هایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. 💠 نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر شیعه را کرد : «مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعه اس یا ایرانیه!» 💠 و می ترسید این اشکها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد. او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من میترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح حضرت زینب س شدم. 💠تلوزیون سوریه فقط از نبرد حمص و حلب می گفت، ولی از دمشق و زینبیه حرفی نمی زد و از همین سکوت مطلق حس می کردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم. 💠 اگر پای تروریست ها به دریا می رسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه می کردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهایی مان اضافه شد. 💠باورمان نمی شد به این سرعت به داريا رسیده باشند و مادرش می دانست این خانه با تمام خانه های شهر تفاوت دارد که در و پنجره ها را از داخل قفل کرد. در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم آیت الکرسی می خواند و یک نفس نجوا میکرد 💠 «الله خير حافظا وهو أرحم الراحمين.» و من هنوز نمی دانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد. 💠حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست های ارتش آزاد جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (ع)چنگ میزدم تا معجزهای شود که در خانه به رویمان گشوده شد. 💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود. خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه وحشت کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی پاسخم آتشش زدم : «پیداش کردید؟» 💠همچنان صدای تیراندازی شنیده می شد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری ام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد : «خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.» 💠 این بی خبری دیگر داشت جانم را می گرفت و امانت ابوالفضل پای رفتنش را سیت کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد : «اگه براتون اتفاقی می افتاد نمی تونستم جواب برادرتون رو بدم!» 💠 مادرش با دلواپسی پرسید : «وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمی رفت جلوتر بیاید و دلش پیش زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد : «نه هنوز!» و حکایت به همینجا ختم نمی شد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم : «خونه شیعه های اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن!» ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•○●🌷🍃✨●○•⇩ شهیداݧ برشهـ🕊ــادت خنده ڪردنڊ بہ عطرخود بهاراݧ زنــده کردند🥀✨ بہ زیرلب بگفتـا لالــہ با خــود شہیداݧ لالہ را شرمـــنده ڪردند🥀🍃 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆