فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سـربازهـای رهبـر⇩
⇦مونـدن تـوراه حیـدر
عــمـار داره ایـن خـاڪ↻
#استورۍ_چریکی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
سـربازهـای رهبـر⇩ ⇦مونـدن تـوراه حیـدر عــمـار داره ایـن خـاڪ↻ #استورۍ_چریکی #پاسـڊارانبۍپلاڪ °
❛.🧔🏻📿.❜
جـوانـاڹ مـا⇦عـ♡ـاشق
مبـارزه بـا اسـرائیـلهستـند👊🏻
مقـام معـظمرهـبـ♡ــرۍ🌱
#سخن_بزرگان
○🦋 ⃞ 🌹○↯
بعضۍوقتـاخیلی دلتنگ شهدا میشیم و
کلی حرف باهاشون داریم
اونموقعاستڪہباشهدادرددلمیکنیم
◹خواستمبگـ🗣ـــم◸
شمااعضاۍمحترمهممیتونید
دلنوشـ💌ـتہهاتونوباشهداتوۍلینڪ ناشناسبرامونبفرستید↻
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
منتظࢪ دلنۆشته های شهداییتون هستیم👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/793699172
Panahian-Clip-EzdevajHayeKhiyali-128k.mp3
3.67M
🦋⁐𝄞
"ازدواج"
طبـعشاینھ ڪھ ↶
خـوشاخلاقۍمیـاره↻
حـالاچـرابعضـیا اینـجورۍنیسـتڹ؟؟
🎙استاد پناهیان
#ازدواج|#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_بیستم همزمان كه شيرينيها رو داخل ظرف ميذاشت گفت: - ع
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_بیست_یکم
بهسمت كمدم رفتم و كيف پزشكيم رو بيرون آوردم.
- نه اينجاست.
- چه جالب! اونوقت ميشه الان فشارخونم رو چك كني؟
- الان؟!
- آره، هيجانات امشب زياد بوده؛ فكر كنم فشارم افتاده.
ابرويي بالا انداختم. خوبه خواستگاري دختري اومدي كه از قبل باهاش قرار گذاشتي
كه طلاقش ميدي؛ وگرنه درغيراينصورت دار فاني رو وداع ميگفتي!
روي تخت نشستم و زيپ كيف رو باز كردم، گوشي پزشكي و دستگاه فشارسنج رو
ازش بيرون آوردم. احسان صندلي چرخدار روبهروي ميزم رو كنار تخت گذاشت و
روش نشست.
دكمهي آستين پيراهنش رو باز كرد و آستينش رو بهسمت بالا تا زد. نميدونم چرا
قلبم داشت ميايستاد. اينجور موارد براي يه پرستار كاملاً عاديه؛ ولي در اون لحظه
هر بار از خجالت سرم رو بيشتر پايين ميانداختم و لبم رو به دندون ميگرفتم.
صداش باعث شد كه سرم رو بالا بيارم و نگاهم توي نگاهش گره بخوره.
فكر ميكني الان دارن درمورد ما چه فكري ميكنن؟
- به هر چيز فكر كنن، مطمئناً يه درصد هم به ذهنشون خطور نميكنه كه من دارم
فشار شما رو ميگيرم.
لبخند قشنگي روي صورتش نشست. سرم رو پايين انداختم. دستگاه فشارسنج رو
دور بازوش بستم و گوشي پزشكي رو زير فشارسنج قرار دادم.
- خب چي شد؟
- فشارتون نيفتاده، بلكه بالا هم رفته.
- واقعاً؟!
- بله، حد معمولش هشت روي دهه؛ ولي شما الان ده روي دوازدهيد.
- يعني خيلي بده؟
- خيلي نه؛ ولي از حد معمولش بالاترين.
دستگاه رو جمع كردم و داخل كيف گذاشتم.
الان بايد درمورد چي صحبت كنيم؟!
- بهتره درمورد اين يه سال و خردهاي كه ميخواهيم كنار هم زندگي كنيم صحبت
كنيم. فكر كنم يه سري مواردي هست كه هردو بايد قبلش به هم متذكر بشيم.
- اوه البته، مثلاً اينكه كاري به كار هم نداشته باشيم.
يه تاي ابروم رو به معني يعني چي بالا انداختم.
- من روي اين قضيه خيلي حساسم كه كسي كاري به كارم نداشته باشه. از چك شدن
مداوم بدم مياد. بهتره توي اين مدتي كه مجبوريم كنار هم باشيم كاري به من
نداشته باشيد.
- اين قضيه متقابل هم هست ديگه؟
- خب درمورد شما يكم متفاوته؛ بههرحال بعد از ازدواج شما يه جورايي ناموس من
حساب ميشيد، بايد مراقبتون باشم.
ته دلم قنج رفت براي اين حمايت، فكر ميكردم كه به اين جور چيزا توجهي نميكنه؛
ولي انگار همونطور كه هستي ميگفت ميتونه تكيهگاه خوبي باشه.
شونهاي بالا انداختم و گفتم:
هرچند كه يهكم خودخواهيه ولي قبول!
- مهريه چي؟
- مطمئن باشيد كه خانوادههامون هر چيزي كه تعيين كنن براي من فرقي نميكنه!
- اوهوم، خوبه.
- فقط يه چيز ديگه.
- بله؟!
- بهنظر من توي اين وضعيتي كه ما الان داريم برگزاري مراسم ازدواج و عقد و
عروسي فقط يه خرج اضافي روي دست خونوادههامونه. بهتر نيست كه راضيشون
كنيم كه فقط يه ماهعسل بريم؟
- فكر خيلي خوبيه، موافقم. خب امر ديگهاي نيست؟
- خير عرضي نيست!
بهسمت در اشاره كرد.
پس بفرماييد.
از لبهي تخت بلند شدم و ايستادم. احسان هم از روي صندلي بلند شد. اول من از اتاق
خارج شدم و پشت سرم هم احسان اومد.
با ورودمون به پذيرايي، همهي سرها بهسمتمون چرخيد. زير حجم اونهمه نگاه سرم
رو پايين انداختم و گونههاي داغ از خجالتم رو حس كردم! صداي پدر احسان
اضطرابم رو بيشتر كرد.
- خب چي شد؟ به توافق رسيديد انشاءاالله؟
آب دهانم رو قورت دادم و با طمأنينه گفتم:
- با اجازهي پدرومادرم، نظرم مثبته!
صداي دست و جيغ هستي و اميد بلند شد.
هستي شاد و مسرور گفت:
- مباركه!
هستي ظرف شيريني رو از روي عسلي برداشت و جلوي مادر احسان گرفت.
- بفرماييد خالهجون، مبارك باشه!
مادر احسان تشكر سردي كرد و نگاه بيتفاوتش رو به چهرهم دوخت.
هستي اين بار ظرف رو سمت مامان گرفت. مامان كه با خشم نگاهم ميكرد، با
چشمهاش بهم ميفهموند كه كار اشتباهي ازم سر زده. درست مثل زمان بچگي كه با
يه چشمغره سر جام ساكت و بيحركت مينشستم، اين بار هم سرم بيشتر توي يقهم
فرو رفت و لبم رو به دندون گرفتم.
پدر احسان گفت:
- مبارك باشه. انشاءاالله به پاي هم پير شيد.
من و احسان روي مبلها نشستيم كه پدر احسان رو بهسمت بابا گفت:
- آقاي رفيعي نظر شما چيه؟
- والا چي بگم آقاي ايراني! مهم نظر خودشونه؛ بههرحال بايد يه عمر زير يه سقف
باهم زندگي كنن، بايد همهي جوانب رو بسنجن.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
بعضے از روزهاي جمعہ
تلفنِ همراهش خاموش بود،
وقتے دلیلش رو میپرسیدم،
مےگفت:
ارتباطم رو با دنیا کمتر میکُنم
تا امروز کہ متعلق
بہ امام زمانم«عج»هست،
بیشتر با امام زمان باشم!
بیشتر بہ یاد امام زمان باشم..!🙃❤️
#شهیدمحسنحججے
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
بعضے از روزهاي جمعہ تلفنِ همراهش خاموش بود، وقتے دلیلش رو میپرسیدم، مےگفت: ارتباطم رو با دنیا کمت
•-🕊⃝⃡♡-•
بچــهها
یهجوريتویِجامعــهراهبرید
کههمـهبگـناینبویِامامزمانمیده((:
حاجحسیـنیکتا📻
#شهیدانه
#سربازواقعیآقاباشیم!!!
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
✿⁐🦋
حُبدنیـاوحُبخـدا در یڪ ⇦دل
جـای نمیگیـرد؛ بایـد از
یڪی از آنـها گذشـت!↻
آیتاللهحقشناس🌱
روزسیو پنجم #چلهحـاجـتࢪوایۍ
فراموش شود❌
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❛✨❜
﴿لَاتَخَفْوَلَاتَحْزَنْإِنَّامُنَجُّوکَ﴾
نتـرسوغمگیـنمبـاش🖐🏻
مـاتـورانجـاتخـواهـیمداد🌱
(عنڪبوت/۳۳)
#ایھ_گرافی |#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f