عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⇝ ⃟⚠️
مقامـ معظمرهبرے:
اگرڪارخانہفایزر آنانمےتۅاند
واڪسَندرسٺکند↯
اۅلبراےخۅدشانمَصرَفکنند
وࢪود ۅاکسنآمریکایےۅانگلیسےڪروناممنوع اسٺ⛔️
#رهبری
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
4_6005942650224510625.mp3
1.4M
°𖦹 ⃟♥️°
「چِࢪا ایمانماضعیفہ...؟!
چِجورےتقۅیتشڪنیم؟」
🎙استادپناهیان
#ایمان
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
39.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دۅزَخبا⭋یاعَلے⭌خاموشہ...!`
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
دۅزَخبا⭋یاعَلے⭌خاموشہ...!`
↬❥(:⚘
『هَرڪہآمَد دَرنَجَفاَزهِیَبتَٺ
دَرسَجدهرَفٺ
ساجِد خارتۅام،بِنمانگاهےیاعَلے(ع)!』
#یکشنبههایعلوی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕧#قسمت_چهل_هشت بعد از تشكر و قدردانيها آهنگ شاديپخش شد و دختر و
♥️هوالمحبوب ♥️
#رمان_هدیه_اجباری
#قسمت_چهل_نه
براي خونوادهم، براي خونوادهي جديدي كه سرنوشت به هم ديگه گره زدمون و براي همهي كسايي كه ميشناسم.
جانماز رو جمع كردم، چادر رو تا كردم و روش گذاشتم. از اتاق بيرون اومدم.
همچنان ديجي با شور و شوق ميخوند و همچنان دختر و پسرهاي جوون وسط سالن
دست در دست هم ميرقصيدن.
احسان كنار آقايي ايستاده بود و باهم صحبت ميكردن و گاهي هم بلند قهقهه
ميزدن. مامان و بابا با همكارهاشون حرف ميزدن و خاله كنار خانومي نشسته بود و
به بقيه نگاه ميكرد. روي مبل نشستم. چند دقيقهي بعد هم احسان اومد و كنارم
نشست.
- كجا بودي؟
- رفتم توي اتاق نماز بخونم.
- الان؟!
- پس كي؟
نگاهش رو به روبهروش دوخت و چيزي نگفت. نگاهم روي هستي و مهيار بود كه با
صداي جيغ و نازك دختري بهسمت احسان برگشتم.
دختر تقريباً بيستسالهاي بود كه پيراهن قرمز كوتاهي پوشيده بود و موهاش رو
شينيون كرده بود.
- احسان چرا تو نمياي برقصي؟
صداي دختر ديگهاي اومد كه داشت نزديكمون ميشد. به نظرم سنش بيشتر بود و
صداش متعادلتر به نظر ميرسيد. لباس شيريرنگي پوشيده بود و موهاي بلندش رو
روي شونهش ريخته بود.
- آره، ناسلامتي تو امشب دامادي.
احسان: اصلاً حوصله ندارم.
دختر ديگهاي كنار احسان ايستاد و دستش رو دور بازوش حـ*ـلقه كرد. خودش رو
به احسان نزديك كرد و با عشـ*ـوهي تموم گفت:
- خواهش ميكنم! بهخاطر من.
از لباس صورتي و اون رژ صورتي بدرنگش حالم به هم ميخورد؛ اما چتريهاي
ريخته روي پيشونيش بانمكش كرده بود. با احساس چندش فراوون نگاهش كردم.
دختر ديگهاي كه لباس طلاييرنگ بلندي پوشيده بود و موهاي قهوهايش رو فر كرده بود بهسمتمون اومد.
- احسان! اين عطا اصلاً بلد نيست برقصه. بيا باهم برقصيم.
صداي اعتراض هر چهارتا بلند شد كه احسان گفت:
- دخترا! دخترا من امشب اصلاً حوصلهي رقصيدن ندارم.
كمي نزديكتر رفتم و كنار احسان ايستادم.
- احسانجان نميخواي خانما رو بهم معرفي كني؟
نگاه هر چهارتا روي من زوم شد. دختري كه لباس شيريرنگي داشت ابرويي بالا
انداخت و سرش رو سمت ديگهاي چرخوند.
احسان دستش رو بهسمت دختر لباسقرمز گرفت و گفت:
- ايشون آرميتا هستن، دخترعمويِ خل بنده.
صداي اعتراضش بلند شد.
- اِ! خودت خلي!
دستش رو بهسمت دختر لباسصورتي گرفت و گفت:
- ايشون هم آراميس هستن، خواهر آرميتا.
به دختر لباسطلايي نگاه كردم كه گفت:
- ايشون هم اقدس هستن، دختر اونيكي عموم.
دختره با مشت به بازوي احسان كوبيد كه احسان چشمهاش رو روي هم فشار داد .
- آخ! وحشي دردم گرفت.
- حقته! اقدس عمهته!
- نچنچ! زشت نيست آدم به مادرشوهرش بگه اقدس؟!
- خيلي بدي احسان!
صداي خندهي همه بلند شد.
آراميس گفت:
نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
هَرچہداریمـ همہازمادَرِساداٺداریم♡
❥○ ⃟💌
「 مــ💔ـــادر
هَرڪارےبُکُنَدبَچہهاهَمیادمےگیرَند⤹
حالااَگَࢪشَــہیدشۅد... !」
#فاطمیه| #شهدا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•-🕊⃝⃡♡-•
〖اثَردَسٺِستَمـ
ازرُخنیلےنَرَود
هَرگِزاز یادعلےضَربَٺسیلےنَرۅد⇝〗
#فاطمیه
#پاسـڊارانبۍپلاڪ