•-🕊⃝⃡♡-•
⤎آنـاڹ⤏ همہاز تباࢪ
باࢪان بـودندࢪفتنــد⇣
وݪۍ ادامـھ داࢪندهنــوز...🥀
#زیارت_نیابتـۍ
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•-🕊⃝⃡♡-•
『باڪنایہمِصرعےمیگۅیَم
ۅ رد مےشۅم :
دَستحِیدَر(؏)،دَستزینب(س)
دَستاینغواصها...』
⇦زیارٺنیابتیشہرقم
#شهدا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
33.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❥• ⃟🖤
امام زَمانعج تۅ روضہ↯
بخــ♡ـــۅان...
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
❥• ⃟🖤 امام زَمانعج تۅ روضہ↯ بخــ♡ـــۅان...
↬❥(:⚘
جمعہهادلگـــیرنیسٺ⇩
شایددلمان
پیشڪسےهستکہنیسٺ...💔
#امام_زمان
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
یـڪ عـمرچـوشمـــ🕯ــع بـسوزیم ڪـماسـت
دݪسـوخـتھ عـمࢪڪمفـاطـمھایـم🥀
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
°𖦹 ⃟💔°
مـابۍخیـاݪغـربـت⤎مـادر⤏نمۍشویـم🥀
هـرگـزجـدا ازدامـن⤎حـیدر⤏نمۍشویـم🥀
#فاطمیھ|#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥هوالمحبوب♥ #قسمت_پنجاه_چهار موهاي مشكي و لَختي داشت و اونها رو سمت بالا حالت داده بود؛ اما چند ت
♥هوالمحبوب♥
#قسمت_پنجاه_پنج
بيشتر مراقب خودت باش نگارخانم.
نگار همچنان روي صورتش اخم بود. همراه آقاي دكتر از اتاق بيرون اومديم.
آقاي دكتر: به نظر يه چيزي رو دروغ ميگن! شكستگي پا و ضربهي واردشده به
دستش هم جوريه كه انگار از پله افتاده؛ اما نه به قصد خودش! انگار كسي هلش
داده!
- چطور ممكنه؟!
- بايد بفهمم! حواستون رو جمع كنيد. بيشتر مراقبش باشيد.
- چشم.
نگاهي بهم انداخت و گفت:
- پس خانم رفيعي شماييد!
با تعجب نگاهش كردم كه گفت:
- آقاي دكتر خيلي تعريفتون رو ميكردن. اميدوارم همون اندازه كه تعريفتون رو
شنيدم آدم مسئوليت پذيري باشيد.
آقاي دكتر نسبت به من خيلي لطف دارن. اونقدرا هم تعريفي نيستم.
سري تكون داد و دور شد. بهسمت ايستگاه پرستاري رفتم و چارت بيمار رو سر
جاش گذاشتم و روي صندلي نشستم.
- نظرت چي بود؟
به فاطمه نگاه كردم كه بالاي سرم ايستاده بود.
- راجع به چي؟
- دكتر ديگه!
- نظري ندارم.
- واه! شوخي نكن تو رو خدا! درسته تو الان شوهر داري؛ ولي اين صورت جذاب و
اين پرستيژ بايد برات جذاب بوده باشه ديگه!
- من حتي نتونستم بهش نگاه كنم.
- يعني اون چشماي كهرباييش رو نديدي؟
حرفا ميزنيا! مگه من زل زدم ببينم چشماش چه رنگيه؟!
كلافه سري تكون داد و روي صندلي كنارم نشست.
- چاي ميخوري؟
- آره.
ليوان چاي رو همراه با دو حبه قند به سمتم گرفت.
- واي! چقدر حـ*ـلقهت خوشگله!
- ممنون.
به حـ*ـلقهي طلايي داخل دستم خيره شدم! زيبا بود. وارد اولين مغازه ي طلافروشي
كه ديديم شديم و بلافاصله چشمم گرفتش و خريديمش.
چايم رو سر كشيدم و از روي صندلي بلند شدم. بايد مريض ها رو چك ميكردم.
- مبينا؟
بله؟!
- حـ*ـلقه ت افتاده.
به دستم نگاه كردم كه حـ*ـلقه توش نبود و بعد هم به حـ*ـلقه ي افتاده روي زمين.
- گشاده بيرون مياد.
حـ*ـلقه رو از روي زمين برداشتم.
- بذارش يه جايي كه گم نشه.
باشه اي گفتم و گذاشتمش داخل جيب روپوشم تا بعد از اينكه سرم خلوت شد ببرم
طلافروشي برام درستش كنن.
***
•احسان•
سردرگم شده بودم. هرجايي كه ميرفتم به بن بست ميخوردم. بايد ذهنم رو متمركز
ميكردم روي وكيلي كه زن برادر و بچه هاي برادر آقاي صالحي رو فراري داده بود.
بايد ميفهميدم كه كي بوده و چه ربطي بهشون داشته. از اون طريق ميتونستم يه سر
نخي پيدا كنم.
اما هيچ ردي ازش نبود. فقط يه اسم و يه فاميل كه شبيهش صدتا فقط توي تهران
وجود داره!
با يادآوريش مثل برق از روي صندلي بلند شدم و تلفن رو برداشتم و زنگ زدم. چند
تا بوق خورد و رفت روي پيغامگير.
- سلام احمد! احسانم. هر وقت تونستي يه زنگ بهم بزن، كار واجبي دارم.
تلفن رو قطع كردم و دوباره به پروندههاي روبه روم خيره شدم. صداي در زدن اومد.
- بفرماييد.
خانم قدبلندي كه مانتوي قرمز و مشكي پوشيده بود و تاري از موهاي رنگ كرده ش
رو بيرون گذاشته بود داخل اتاق شد.
- سلام.
از روي صندلي بلند شدم.
- سلام. شما؟
نویسنده:فاطمه عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
Mehdi Rasooli - Khasteh Shodam-128.mp3
9.58M
🕊⁐𝄞
ۅقتےدلماز زمۅنہخستہمیشہ↯
میامتۅگلزارمیشینم...♡
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🕊⁐𝄞 ۅقتےدلماز زمۅنہخستہمیشہ↯ میامتۅگلزارمیشینم...♡
°.• ❥ ⃟✨⠀
⤎اےشہـــ🥀ــیدبایدبہتۅ
زنجیرڪنم
بنددلمࢪا...💔
#شهدا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
•-🕊⃝⃡♡-•
بَرحاشیہ
برگشقـــ🥀ــایقبنۅیسید...
#فاطمیه
#پاسـڊارانبۍپلاڪ