eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.4هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
8.7هزار ویدیو
151 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از بایگانی مطالب
بانو: فلسفه حجاب تنها برای به گناه نیفتادن مردها نیست🌸🌸🌸 که اگر چنین بود ، چرا خدا تو را با حجاب کامل به حضور میطلبد در عاشقانه ترین عبادتت؟؟؟ از لاک جیغ تا خدا @banomahtab
رمان الهام ارسالی اعضا پارت ۱۱و۱۲و۱۳😊👇🌸
پـارت یازدهم یک نگاه به چفیه کردم همون جا گفتم من اگه زندگیم تغییر کنه مدیون شهید رسول خلیلی ام به گریه افتادم ی نگاه به عکسی ک رو چفیه بود کردم گفتم میشه کمکم کنی زندگیمو تغییر بدی 😭😞 چشامو بستم اروم خوابیدم وقتی بیدار شدم نزدیکای پایگاه ابوذر بودیم از بس الهه غر زد😡عصبی شدم از اتوبوس پیاده شدیم انقدر گشتم تا بتونم پدر شهید رسول خلیلی پیدا کنم وقتی پیداش کردم بهش گفتم توروخدا اگه راضی نیستین چفیه رو پس بدم پدرش بهم گفت این حرفا چیه دخترم ادم هدیه ایی که گرفته پس نمیده وبعد چفیه رو ازم گرفت انداخت دور شونم وی پیکسل ک عکس پسرش روش بود بهم داد وگفت خوب از اینا مراقبت کن 😍☺️خیلی خوشحال شدم پدر شهید گفت شما حالا جزو خواهرای رسول هستین وای پیش خودم گفتم من من لیاقت ندارم که خواهر یک شهید باشم فکرم مشغول شد باید خودم تغییر میدادم هرجور که بود 😔امـا سخت بود میترسیدم دوستامو ازدست بدم اخه منی که به شهید هیچ اعتقادی نداشتم چیشد یک دفعه منی که میگفتم شهیدا بخاطر پول میرن چیشد 😔 خدایا خودت راه درست نشونم بده بعد از پایگاه ابوذر به قصر شیرین و مرصاد و چندجاهای دیگه رفتیم وهرجا میرفتیم دنبال پدر شهید بودیم ک چندتا از ویژگی های داداش رسول به ما بگه😁 بعد از جاهای دیدنی مارو به یک جایی بردن واسه خریدن سوغات من و الهه واسه پدر شهید رسول خلیلی ی مهر ویک جانماز و یک عطر حرم گرفتیم وبهشون هدیه کردیم وایشون ازماتشکر کرد ..... پــارت دوازدهم ما در راهیان نور با خیلیا اشنا شدیم😊موقع برگشت بازهم در اتوبوس شیطنتهای خودمونو داشتیم 😆ولی یهو بی هوا می زدیم زیر گریه 😢😭و میگفتیم کاش یخورده بیشتر میموندیم اما دیگه هیچ فایده ایی نداشت 😔دیگه فرصتی نبود دیگه باید برمیگشتیم خونه ... تو اتوبوس ی دفعه ی نگاه انداختم دیدم همه خوابن به الهه گفتم نگاه کن همه خوابن فقط منو الهه با زهرا و فاطمه 👭👭بیدار بودیم دیدم موقع خواب دوتا از بچه ها دهانشون باز مونده بود یه دفعه الهه دوتا پفک برداشت انداخت تو دهان اونا با خنده ی ما چهارتا👭👭😂😂😂😂همه از خواب بیدار شدن وقتی همه از خواب بیدارشدن خودمون چهارتایی تا نزدیکای محلی که باید میرسیدیم خواب بودیم اما دیگه یاد گرفتیم وقتی کسیو اذیت میکنیم ازش حلالیت بطلبیم ... دیگه واقعا حس میکردم ی داداش شهید 😍دارم اونم به اسم شهید رسول 😊😍خلیلی خیلی خوشحال بودم چون چندتا جایزه گرفته بودم یکی یک چفیه که عکس خود داداش روش بود سه تا پیکسل شهید و ی سربند یا ابوالفضل و یک جا کلیدی که عکس رهبرمون بود از حاج اقا فداکار هدیه گرفتم و ی عروسک کوچیک که چادر سرش داشت از ی حاج اقا دیگه 😁 وقتی رسیدیم خانواده ها همه اومده بودن ومن باز مث همیشه بدو بدو🏃♀به سمت مادرم رفتم واورا بغل کردم مامانم خیلی خوشحال بود.. پـارت سـیزدهـم وقتی رسیدم خونه تنها کاری که کردم رفتم ی دوش گرفتم وتا خود صبح خوابیدم خستگی راه رو دوشم بود ... تواین مدت فقط چادری شدم وچادر مادرم زهرا رو از سرم در نیوردم ولی نماز خون😞 نشده بودم ولی ی ارادت خاصی به داداش😍 رسول داشتم تا حالا ازشون کمک نخواستم تا یک روز که اربعین پای پیاده🚶♀به حرم شاه عبدالعظیم حسنی رفتیم ۷/۳۰صبح که راه افتادیم ۱/۳۰بعدازظهر رسیدیم 😱 وقتی رسیدم فقط نشستم رو فرشای حرم خیلی خسته شده بودم😢حدودهایی ساعت ۳/۳۰بعدازظهر بودش که ی دفعه ی اقایی اومد شروع کرد با ما احوالپرسی و بعد گفت من یک مشکل بزرگی دارم😭واو مشکلشو به ما گفت و ی دفعه رو کرد به من گفت دخترم من دیشب خواب دیدم تو حرم دختری با این چفیه من رفتم مشکلمو بهش گفتم واو واسم دعا کرده میشه واسم دعا کنید تا مشکلم حل بشه😔 خیلی ناراحت بودم استرس تمام وجودمو برداشته بود پیش خودم گفتم خدایا چرا من این همه ادم چرا من 😭😔 واقعیتش من تا حالا به بهشت زهرا نرفته بودم بالاخره روزی که باید میرفتم بهشت زهرا فرا رسید انقدر گشتم تا مزار داداش رسولو پیدا کردم😍 اولین جمله ایی که گفتم سلام داداشی خوبی میدونی چیه ازت یک خواهشی دارم من لیاقت دعا کردن ندارم میشه مشکل اون اقایی که اون روز اومده بود حرم رو حل کنید اون روز ی حس عجیب غریبی داشتم😔انگار وارد ی تیکه بهشت شدم انگار تمام گناهام از رو دوشم برداشته شده بود بعد از دوهفته اون اقایی که مشکل داشت بهمون زنگ زد وخیلی از ما تشکر کرد وگفت من مشکلم حل شده خیلی خوشحال شدم وتا تونستم از داداش رسول تشکر کردم.... صبورباشید🌷🌹 ادامه دارد💝💖 @banomahtab
منتظر دلنوشته ها متن های زیبا تحت عنوان عاشقانه های من وچادرم ماجرای تحولتون وخاطرات زیباتون هستیم😊🌸🌸🌸 @rahane20 آی دی جهت ارتباط👆👆 پیشنهادات وانتقادات شما مارا در رسیدن به هدف مقدسمون یاری میکنه🙏✨🌸
هدایت شده از بایگانی مطالب
وقتی بهار میشود گلهای پامچال🌸🌺🌷 ونوازش باد 🌾وترانه های قناری حیاطمان🎼 وفواره ی حوض آبی 💦و بوی شمعدانی های اطراف حوض 🍀🌺... طبع شعرم گل میکند دلم میخواهد فقط برای تو بسرایم عاشقانه هایی از جنس نور وبه لطافت باران ☄☄☄ حس خوب با تو بودن تمام نغمه های زیستن را برایم تداعی میکند چادرمن یعنی عشقم وتمام هویت زن بودنم ودردانه خدا بودنم 😊❤️🌸 @banomahtab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بانو: چادرت را که پوشیدی ملائک کهکشانی از ستاره به پایت ریختند✨✨✨✨ باخودت نذر کرده ای که نگذارم مولایم بجز غم مسمار غمی دیگرداشته باشد.😔🙏✨✨ #چادرم_نذر_آرامش_مولایم🌸🌸🌸 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab
2.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک خانم زنگ میزنه شبکه منوتو و مجریاش رو با خاک یکسان میکنه @banomahtab
👇👇 تو مترو نشستی رو صندلی....👇😊 یه خانم یا آقایی میاد روبه روی شما می ایسته... شما بلند میشی و جاتو میدی بهش... 😊 از این کار میتونی اهداف مختلفی داشته باشی .. حالا یا مبارزه باهوای نفس یا خدمت به خلق الله .. خادمی عباد الله.. 😉😊❤️ خانم یا آقایی که جاتو دادی بهش از این لطف شما احساس شرمندگی میکنن ... 🙈☺️ شرمنده میشن وقتی میبینن شما ایستادی و اون جای شما نشسته ... خودشو به شما مدیون میدونه و هی تشکر میکنه... . ....❤️😊👇 خیییلی وقته..... دادن که .... 🕊💐 نه . . . " جاشونو" ندادن ما بشینیم" " " دادن ما " بایستیم"😔💐 ماچیکارمیکنیم؟ مگه خدا نگفته "ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا" ؟! ؟! داریم جلوی چشم کسانی که بخاطر ما دادن میکنیم ... 😔😔 که بجای #👈 را انتخاب کردیم😔 @banomahtab
ادامه رمان الهام ارسالی اعضا👇🌸🌸🌸
پارت چهاردهم تو این چندروز فقط حجابم رو حفظ می کردم واهمیت به نماز نمیدادم 😞 اما با این که به نماز اهمیت نمیدادم به داداش رسول ی اراده خاصی داشتم دوسش داشتم ازته دل 😭 چندروز گذشت که یک خواب عجیبو غریبی دیدم ... دقیقا خوابم همین بود سمت کردستان بود دوران جنگ دفاع از وطن بود برف شدیدی اومده بود😱 بعد چهارتا مرد بودن که داشتن از کوه بالا میرفتن اسم یکیشون حاج رسول دومی حاج مهدی بودش بعد این چهارتا باهم رفیق بودن که یهو عراقیا به هرچهارتاشون تیر زدن😭😢هنوز به شهادت نرسیده بودن که یک دختر کرد داشت از کوه بالا میرفت دخترک تا اونارو دید یخورده بهشون اب دادو گفت همین جا بمونید من برم کمک بیارم .... تارسید پایین کوه دید ی ماشین عراقی داره میاد با او عربی صحبت میکنه تا اینکه عراقی داشت ازماشین پیاده میشه عراقی رو با تفنگی که داشت میکشه😱 دخترک کرد با هزار سختی ماشینو به بالای کوه برد تا رسیدبه اونا دید که اونا ازشدت سرما فقط استخوناشون مونده 😔 دختر زد زیر گریه😭 و یک پارچه سفیدی که داشت استخونا رو گذاشت اونجا واونا رو داخل ماشین گذاشت و برای دفن به تهران به بهشت زهرا آورد اما وقتی رسید به بهشت زهرا میبینه استخونا جابه جا شدن😔 واونارو باز به شناسایی برد وقتی شناسایی تموم شد اونارو به بهشت زهرا واسه دفن برد.... اونجا بود که من یهو از خواب پریدم وتا تونستم گریه کردم و میگفتم خدایا چرا من .... پــارت پانزدهم خیلی اهمیت به خوابم ندادم😐 یک دو سه روز دنبال حاج مهدی و حاج رسول گشتم که ببینم کی هستن😔 ی عده میگفتن شاید همون شهدایی هستن که تازه اوردنشون بعضی ها میگفتن خوابه شهید دیدن که خوبه برای همین وقتی دیدم کسی زیاد مطلع نبود بیخیال موضوع شدم امـا بعد از چندروز باز دوباره خواب شهید احمد محمدمشلب دیدم باهمون حاج مهدی😔 با تعجب از حاج مهدی تو خواب پرسیدم که مگه شما شهید نشدی من خودم تو مراسم خاکسپاریتون شرکت کردم فقط خندیدو رفت😔 وبعد از اون احمد محمد یک تسبیح و با چندتا میوه بهم داد و ی چیزی گفت ک من نفهمیدم 😭😔 از خواب پاشدم زندگی احمد محمد رو تو اینترنت سرچ کردم تا تونستم گریه کردم 😭 اونجا بود که فهمیدم باید نمازمو بخونم از اون روز دیگه نمازمو ترک نکردم😊 روزها گذشت و من واسه سومین بار رفتم بهشت زهرا اونروز تا خود شب پیش داداش رسول بودم چون شب شد ومیترسیدم دیگه بیشتر ازاون نایستادم واون شب کتاب رفیق مث رسول گرفتم😊 خیلی خوشحال بودم داداش رسولو واقعا داداشی واقعی خودم میدونستم دیگه بچها بهم میگفتن خواهر اقای خلیلی 😊 این جمله رو خیلی دوست داشتم واسم دوست داشتنی بود و یک حسی خیلی خوبی بهم میداد .... پــارت شانزدهم داشتم کتاب داداش رسولو میخوندم قسمت های اخرش بود😊 همین جوری که داشتم برگه هارو ورق میزدم یهو عکس اون کسی که تو خوابم اومده بود و دیدم اره حاج مهدی😭 خودش بود دوباره همون قسمتتو خوندم😔 دقیقا اسمش مهدی بود یکی از بهترین دوستای داداش رسول😔 از خوشحالی سریع رفتم تو گروه داداش رسول گفتم وبه یکی از بچها گروه گفتم از همون صفحه عکس بگیره بفرسه چون کیفیت دوربین نداشتم خودم نگرفتم ایشون عکسو گرفت و فرستاد تو گروه داداش رسول باز دوباره خوابو واسه همه تعریف کردم😔 ی عده گفتن ایشون حتما "شهید مهدی عزیزی "که قبل از اینکه داداش رسول به شهادت برسه به شهادت رسیدن 😔 داشتم تصمیم میگرفتم که سری بعدی بهشت زهرا رفتم برم سرمزارشون وازشون تشکر کنم بابت اینکه من نماز خون شدم اما یهو یکی از خانم های گروه گفتن ایشون به شهادت نرسیدن ایشون همسر دوست منه😔 واونجا متوجه شدم که ایشون به شهادت نرسیده 😭😔 اون شب تا نصفه کتابو خوندم اما پیش خودم گفتم فرداشب کل کتابو بخونم فرداشب نشستم ی گوشه وکل کتابو خوندم😭 رسیدم به بخش شهادت نمیدونم چرا همش گریه میکردم😭😭 همون شبم نوحه مداحی که داداش رسول دوسشون داشتن اقای محمدحسین پویانفر به اسم زیر پرچم ابوالفضل رو دانلود کردم اونشب اون قسمت شهادتو خوندم با اون نوحه گریه میکردم هق هقم تو اتاقمو برداشته بود😭😔 که یهو خوابم برد بهترین خواب دنیا بودش خوابی که چندوقت ارزوشو داشتم 😔 اره خواب داداش رسولو دیدم خوابی که چجوری به شهادت رسیده بودن 😔 از خواب پاشدم ی نگاه به عکس داداش رسول کردم اونشب بهترین خوابو دیدم این جمله رو خیلی دوست داشتم تو مدرسه از یکی از بچها شنیدم "داداشا هیچ وقت اجیاشونو فراموش نمیکنن" اره هیچ وقت فراموش نمیکنن 😔😭 ادامه دارد 🌹🌷 صبور باشید💖💝 @banomahtab