فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بهیاد شهید مدافع حرم «سیدمصطفی صادقی»، شهید تازه تفحصشده در سوریه
🔹دوست داری بابا بره به مردمی که توی فوعه و کفریا هستن کمک کنه؟ غذا ببره براشون، به بچههاشون کمک کنه؟
🔹اره، فقط مواظب باشیا...
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 شهیدی مثل پدر
🎥 ببینید | لحظات منتشرنشده از دیدار حاج قاسم با فرزندان معظم شهدا
🔹 از قدرتنمایی سپهبد قاسم سلیمانی در میدان جنگ تا خواهش از فرزندان شهدا
#حاج_قاسم
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀شهیدی که از بی کسی برای آب نامه مینوشت..
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌺 یک تصویر و هزاران خاطره
✍ سردار شهید ماشاءالله رشیدی میگفت دوست دارم مانند مولایم امام حسین(ع) بیسر و همانند حضرت ابوالفضل(ع) بی دست باشم و به آرزوی خود رسید.
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌹 سردار شهید محمدابراهیم موسی پسندی به مادرش گفته بود: «همین الان حضرت ولی عصر (عج) تشریف آورده بود در اتاقم و با هم صحبت کردیم. آقا مرا به عنوان سرباز اسلام بشارت شهادت دادند.
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
#حدیث_نور
#جهاد_و_شهادت
✨امام صادق علیهالسلام فرمودند:
کسی که نامه و پیام یک مجاهد در جبهه جنگ را (به مقصد) برساند همچنان است که یک برده آزاد کرده و در ثواب جهاد با او شریک خواهد بود.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #نودویک
و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم
_زحمتتون نمیشه؟
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید..
و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق محبت شد
_رحمته خواهرم!
در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ
احساسمان شنیده شود...
که تا آمدن ابوالفضل🕊 هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد،..
از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم
_چرا میخوای من
برگردم اونجا؟
دلشوره اش را به شیرینی لبخندی😊 سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود..
که با آرامشی ساختگی پاسخ داد
_اونجا فعلاً برات امنتره!
و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد
_چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.😊
و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم...
تا رسیدن به داریا...
سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد،...
کل غوطه غربی دمشق را دور زد و مسیر ١٠ دقیقه ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد..
#تامطمئن_شود کسی دنبالمان نیاید و در #حیاط_خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم...😟😥
حال مادرش🌷 از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد..😥
و ساعتی کشید تا به کمک خوش زبانی های ابوالفضل🕊 که به لهجه
خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم...
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد،..
از شدت ضعف و درد، پیشانی اش
خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد...
که تکیه به دیوار چشمانش را بست. کنار اتاقش..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #نودودو
کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم،.. داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده...
و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد
_من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!
و بلافاصله آماده رفتن شد...
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی آمد دیگر رهایم کند...😥🤝🙁
با نگاه نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد
_زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!
دلم میخواست دلیل
این همه دلهره را برایم بگوید..
و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی پرده حساب دلم را تسویه کرد
_خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت تهران!😊
و ظاهراً همین توصیه را با لحنی #جدی_تر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پرده ای از سردی کشید.. #ودیگرنگاهم_نکرد.
#کمتر از اتاقش خارج میشد #مبادا چشمانم را ببیند...
و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه ای #نیاورد تا تمام روزنه های احساسش را به روی دلم #ببندد...
اگر گاهی با هم روبرو میشدیم،..
از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد،..🌸
به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه عشقش میگریخت...
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد..
و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتنم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند..
و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودی ها تمام نمیشود...
که گره فتنه سوریه هر روز کورتر میشد. کشتار مردم حمص و قتل عام...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸در روزهایی که همه جهان خبر اصابت موشک های فلسطینی به سرزمین های اشغالی را دنبال می کند، دیدن این کلیپ امیدبخش، زیبایی خاصی دارد.
🔸روایت برادر سردار شهید حاج حسن طهرانی مقدم (پدر موشکی اسلام) از بشارت حاج حسن در خصوص آخر الزمان، جنگ غزه و اسرائیل و ظهور حضرت مهدی (ع) در عالم خواب
♦️شادی روح همه شهیدان اسلام به خصوص شهید طهرانی مقدم صلوات❣
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
❣ نمازاول وقت
❤️سیره شهدا
فرزندان گلم! نماز که ستون خیمه دین است راسبک نشمارید
فاطـمه جـونم! دختـر بابا سـلام
اگر دوست داری باز هم همدیگه رو ببینیم باید ظاهرت مثل باطنت اسلامی و قرآنی باشد، مانند مادرت محجبه و عفیف باش، در مقابل سختیها صبور باش.
حسن جون! مهدی جون! سلام
حالا بعد از بابا مرد خونه شما هستید، مواظب مادر و خواهرتون باشید که احساس تنهایی نکنند، خویشتندار باشید و احساس غریبی نکنید.
فرزندان گلم! نماز که ستون خیمه دین است را سبک نشمارید، احترام به مادر از واجبات شماست، در محضر روحانی حقیقی زانو بزنید و درس دین بیاموزید.
آخرت خود را به دنیای فانی نفروشید، کمک به مستمندان و محرومین را فراموش نکنید، در عرصههای اجتماعی، فرهنگی و سیاسی حضور فعال داشته باشید، گوش به فرمان ولی فقیه زمان خود باشید، ادامهدهنده راه شهدا باشید، نگذارید این عَلَم به زمین بیافتد، خوشخلق و مودب باشید، به همدیگر محبت کنید، صله رحم را بهجا آورید و قطع رحم نکنید.
شهید#محمد_بلباسی🕊🌹
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
_ارتباط خاصی با شهدای گمنام، علی الخصوص شهید ابراهیم هادی داشت. با کتاب سلام بر ابراهیم خیلی مانوس بود.
دائم از شهادت می گفت و کتاب هایی که در مورد مادران شهدا بودند برام می خرید تا مطالعه کنم،
انگار دوست داشت ذهنم رو آماده کنه...
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
•
#درس_اخلاق🙂🌷
ابراهیم جلو رفت و گفت:"کجایی پهلوون، مغازت
چرا بسته است؟! عمو عزّت آهی از سَرِ درد کشید
و گفت: ای روزگار، مغازه رو از چنگ ما درآوردن.
آدم دیگه به کی اعتماد کنه، پسر خود آدم که بیاد
مغازهی پدر رو بگیره و بفروشه، آدم باید چیکار
کنه؟! بعد ادامه داد: من یه مدّت بیکار بودم تا
اینکه یکی از بازاریها این ترازو رو برام خرید تا
کاسبی کنم. الان هم دیگه خونه خودم نمیرم تا
چشمم به پسرم نیفته. منزل دخترم همین اطرافه،
میرم منزل دخترم. ابراهیم خیلی ناراحت شد.
گفت: "عمو بیا برسونیمت منزل."
با موتور عمو عزّت را به خانه دخترش رساندیم.
وضع مالیشان بدتر از خودش بود.ابراهیم درآمدِ
کارِ خودش را به این پیرمرد بخشید. اصلا برایش مهم نبود که برای این پول یک ماه در بازار کار کرده و سختی کشیده.
📚 برگرفته از کتابِ سلام بر ابراهیم۲
#شهيد_ابراهیم_هادی🌱
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa