🌷بهروایتخواهر شهید:
داداش رضا وقتی که نامحرمی را میدید، همیشه سربه زیر بود. حتی برای ازدواجشان دنبال دختر نبود یا اینکه پیشنهادی بدهد، فقط میگفت:
«انشاءالله یک مورد خوب گیرم بیاید.» آخر سر هم خودم با همسرش در سرکار آشنا شدم و با مواردی که داداش پیشنهاد داده بود، دیدم مطابقت دارد. بعد ایشان را برای رضا خواستگاری کردیم زیارت قبور شهدا را دوست داشت و بیشتر وقتها مزار شهدا میرفت. همیشه در صف اول و پشت سر پیش نماز مسجدمان نماز میخواند. همه اهالی داداش رضا را به عنوان #پسر_مسجدی میشناختند
شهید#رضا_خانی_چگنی از تیپ ۵۷ سپاه حضرت اباالفضل (ع) استان لرستان، روز ۳۰ مهر ۱۴۰۱ حین انجام مأموریت در شمال غرب کشور به شهادت رسید.
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌷شهید حاج قاسم سلیمانی :
هیچ نمازی ندیدم، که احمد بخواند و در قنوت یا در پایان نماز گریه نکند وپیوسته این ذکر: «یا رب الشهدا، یا رب الحسین، یا رب المهدی » ورد زبان احمد بود و بعد گریه می کرد
شهید حاج#احمد_کاظمی🕊
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
517K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واے بر آن ڪس ڪه در صحراے محشر سر از خاڪ بردارد و نشانه اے از معرڪه ے جـهاد در بدن نداشته باشد.
شهید#سیدمرتضی_آوینی🕊
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
#خاطرات_شهید
‼️در طول زندگی مشترک خود با همسرش، بیشتر اوقات را در جبهه گذارند. قبل از عملیات کربلای ۵ به مرخصی آمد و به همسرش گفت: «مریم! خدا خواست که حداقل بار دیگر بیایم شما را ببینم. چون امام زمان (عج) را در خواب دیدم و گفت: برو خانه که آخرین دیدار تو خواهد بود. مریم من از تو راضی هستم امیدوارم که خدا هم از تو راضی باشد.»
‼️به عمویش می گفت : « مسجد و حسینیه می سازی اما بدانکه ثوابش به اندازه یک روز حضور درجبهه نیست چون اسلام درخطر است همه ما باید در جبهه حضور داشته باشیم.»
‼️اهل مسجد و نماز شب بود. بعضی وقت ها شب به بیرون سنگر می رفت بعدها فهمیدم که در دل شب به نماز و راز و نیاز میایستد. به همه سلام میکرد اگر چه از او کوچکتربودند حتی وقتی برادر کوچکش وارد اطاقش میشد به احترام او از جای خود بر میخاست.
📎فرماندهٔ گردان علیابنابیطالب یگان دریایی
#شهید_فتحالله_حیدری🕊
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🔸قبل از انقلاب بود که باید برای ادامه خدمت، میرفت منزل جناب سرهنگ. همان اول، وضع زننده همسر او را که دید فرار کرد و برگشت پادگان. ۱۸ توالت بود که هر نوبت ۴ نفر باید تمیزشان میکردند. عبدالحسین برای تنبیه، باید جور همه را میکشید.
📆 یک هفته بعد، سرهنگ رو کرد به او و گفت: دوست داری برگردی همانجا، مگر نه؟ تاثیری روی او نداشت! گفت: «اگر تا آخر خدمت مجبور باشم همه کثافتهای توالت را در بشکه خالی کرده و به بیابان بریزم، باز هم آنجا پا نمیگذارم!» ۲۰ روز دیگر به همان کار ادامه داد. مسئولان پادگان، خودشان خسته شدند و رهایش کردند.
#شهید_عبدالحسین_برونسی🕊
📚کتاب بوستان حجاب
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
ز خون پاک جوانان چه سرخ مجنون شد
چقدر مادر چشم انتظار دلخون شد
چقدر پیکر بی جان ز هور آوردند
چقدر در دل شب کوه نور آوردند
چقدر پیرهن و کفش را نشان دادند
به دست خسته ی هر مادر استخوان دادند.
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🔴 محبت اگه محبت واقعی باشه تو همه حالات هم محبت هست،
شب اومد خونه چشماش از بیخوابی قرمز شده بود. رفتم سفره بیارم نذاشت. گفت: امشب نوبت منه، تو استراحت کن گفتم:تو بعد از این همه وقت خسته و کوفته اومدی... نذاشت حرفم تموم بشه بلند شد و غذا رو آورد. بعد غذای مهدی رو با حوصله بهش داد و سفره رو جمع کرد. بعد چایی ریخت و گفت: «بفرما».
شهید_همت🕊
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
#خاطرات_شهید
●با ورود به سپاه منبع درآمدی پیدا کرد واو یاد گرفته بود که دست دیگران را بگیرد. به چند خانواده که فرزند یتیم داشتند کمک خرجی می رساند.
●اگر کسی مریض بود یا به وام نیاز داشت تا کسی ضامن شودحتما پیش قدم می شد ولی هیچ وقت از موقعیتش در محیط کار ودر جاهای دیگر سوء استفاده نمی کرد. همیشه راضی به حق خودش بود.
●در سال 1378 به عضویت رسمی سپاه شهید بروجردی درآمد ولی از کارها ومسئولیتش برای کسی حرفی نمی زد. در همان سال هیئت” یازینب(س)” را تاسیس کرد وخود مداحی و میانداری می کرد.
#شهیدتفحص_محمد_زمانی🕊
ولادت: ۱۳۵۵/۰۱/۲۰شهرری
شهادت: ۱۳۸۰/۰۹/۲۶ ،فکه
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
#شهــــــــدا
کبوترانی که سکوی پروازشان
سیم خاردار و #معراجشان خط مقدّم بود
همان بی بدیلانی که با رنگ خون
صفحه عاشقـــانه زندگی را نقاشی کردند
وبا زمزمه #یابن_الحسن دعوت یار لبیک گفتند
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
بارها و بارها این خاطرات را بخوانیم
🌹 #شهید_حسین_لشگری
خاطره ای از ۱۸ سال اسارت سیدالاسراء، شهید سرلشگر خلبان حسین لشگری، اولین اسیر ایرانی در جنگ تحمیلی و آخرین اسیری که آزاد شد.
وقتی بازگشت از او پرسیدند: این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی؟
و او گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته ام را مرور می کردم.
سالها در سلول های انفرادی بود و با کسی ارتباط نداشت،
#قرآن را کامل حفظ کرده بود،
زبان انگلیسی می دانست
و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود.
🌹حسین می گفت:
از هیجده سال اسارتم ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم صحبت میشدم!
🌹بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود!
عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مسئله خوشحال بودم،
این را بگویم که من مدت ۱۲ سال ( نه ۱۲روز یا ۱۲ ماه)در حسرت دیدن یک برگ سبز و یک منظره بودم، حسرت ۵ دقیقه آفتاب را داشتم...
✍️خاطرات دردناک. رزمنده آزاده ناصر کاوه.
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🔥 رمان #فرار_از_جهنم (بر اساس واقعیت)
#قسمت_شصت_و_سوم
📌پسر قشنگ
🍃دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم ... تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان گشتم ... یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بربیام ...
🍃بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم ... با خوشحالی، ۱۰ دلاریش رو دستش گرفته بود و به همه نشون می داد ... اینو پسر قشنگ بهم داده ... پسر قشنگ بهم داده ...
🍃دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اونجا بایستم ... زدم بیرون ... سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد ... .
🍃- تمام عمرت یه بار هم بهم نگفتی پسرم ... یه بار با محبت صدام نکردی ... حالا که ... بهم میگی پسر قشنگ ...
🍃نماز مغرب رسیدم مسجد ... اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید ... با خوشحالی دوید سمتم ... خیلی کلافه بودم ... یهو حواسم جمع شد ... خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم ... نفسم بند اومد ... .
🍃حسنا با خوشحالی از روزش برام تعریف می کرد ... دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود ... منم ناخودآگاه، روز اون رو با روز خودم مقایسه می کردم ... و مونده بودم چی بهش بگم ... چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟ ... .
🍃چاره ای نبود ... توکل کردم و گفتم ... .
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🔥 رمان #فرار_از_جهنم (بر اساس واقعیت)
#قسمت_شصت_و_چهارم
📌خدای رحمان من
🍃- حسنا! منم امروز یه کاری کردم. می دونم حق نداشتم یه طرفه تصمیم بگیرم ... قدرت توضیح دادنش رو هم ندارم ... اما، تمام پولی رو که برای ماه عسل گذاشته بودم ... دیگه ندارمش ... .
🍃به زحمت آب دهنم رو قورت دادم ...
🍃خنده اش گرفت ... شوخی می کنی؟ ... یه کم که بهم نگاه کرد، خنده اش کور شد ... شوخی نمی کنی ...
🍃- چرا استنلی؟ ... چی شد که همه اش رو خرج کردی؟ .
🍃ملتمسانه بهش نگاه می کردم ... سرم رو پایین انداختم و گفتم: حسنا، یه قولی بهم بده ... هیچ وقت سوالی نکن که مجبور بشم بهت دروغ بگم ...
🍃مکث عمیقی کرد ... شنیدنش سخت تره یا گفتنش؟ .
🍃- برای من گفتنش ... خیلی سخته ... اما نمی دونم شنیدنش چقدر سخته ...
🍃بدجور بغض گلوش رو گرفته بود ... پس تو هم بهم یه قولی بده ... هرگز کاری نکن که مجبور بشی به خاطرش دروغ بگی ... کاری که شنیدنش از گفتنش سخت تر باشه ...
🍃به زحمت بغضش رو قورت داد ... با چشم هایی که برای گریه کردن منتظر یه پخ بود، خندید و گفت: فعلا به هیچ کسی نمیگیم ماه عسل جایی نمیریم ... تا بعد خدا بزرگه...
🍃اون شب تا صبح توی مسجد موندم ... توی تاریکی نشسته بودم ...
🍃- خدایا! من به حرفت گوش کردم ... خیلی سخت و دردناک بود ... اما از کاری که کردم پشیمون نیستم ... کمترین کاری بود که در ازای رحمت و لطفت نسبت به خودم، می تونستم انجام بدم ... اما نمی دونم چرا دلم شکسته ... خدایا! من رو ببخش که اطاعت دستورت بر من سخت شده بود ... به قلب من قدرت بده و از رحمت بی کرانت به حسنا بده و یاریش کن ... به ما کمک کن تا من رو ببخشه ... و به قلبش آرامش بده ...
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa