#شهیدانه ♥️↓
حسین مدافع حرم شده بود ... در وصیت نامش سفارش کرده ؛ در کفنم یک سربند یا حسین (ع) و تربت کربلا قرار بدهید. تا میتوانید برای ظهور حضرت حجت (عج) دعا کنید که بهترین دعاهاست.
هم به خانواده ام و هم دوستانم بگویم که در بدترین شرایط اجتماعی, اقتصادی و .... پیرو ولی فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرت آقا سید علی آقا را تنها نگذارید.
امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید و نگذارید خون شهدا پایمال شود...
روحش شاد🌷
سرباز سیدعلی
#شهیدحسینمعزغلامی
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
#شهیدانه ♥️↓
گفتم: ماشينم بنزين تموم كرده، يك ليتر بنزين بهم بده تا به پمپ بنزين برسم، گفت: چند لحظه صبر كن... مي رم از پمپ بنزين مي گيرم.
چند دقيقه بعد كه برگشت، پانزده ليتر بنزين با خودش آورده بود، توي ماشين نشسته بودم كه چشمم به آمپر بنزين افتاد باكش پر بود، گفتم: ازت دل خور شدم، باك ماشينت پر بود، اون وقت به من بنزين ندادي و رفتي از پمپ بنزين گرفتي.
خنديد و گفت: بنزين ماشين من مال بيت المال مسلمين بود اگه يه ذره از اونو به تو مي دادم نه تو خير مي ديدي، نه من...!!
سرباز روحلله
#شهیدمهدیطیاری
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدانه ♥️↓
بعد از مدتها ،
کـــــشمکـــــش درونی که هنوز هم آزارم می دهد، برای رهایی از این زجـــــر به این نتیجه رسیدم ، و آن در این جمله خلاصه می شود ؛
خدایــــا عـــاشــــقم کـن!
سرباز روحلله
#شهیدامیری
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
#شهیدانه ♥️↓
یک بار یک شعاری را در یکی از خیابان ها علیه نظام دیده بود و به من خبر داد من دارم می روم که پاکش کنم…
گفتم آخه تو از کجا دیدی که اونجا شعار نوشته اند ؟
گفت : من هر شب چک می کنم ، نباید چیزی باشه ، کسی نباید چیزی بنویسد، حالا که همه مردم پای انقلاب ایستاده اند ما نباید به ضد انقلاب اجازه جولان دادن و عرض اندام بدهیم…
خیلی روی آقا حساس بود یک بار به او گفتم اگر شعاری ضد حکومت روی دیوار هست و ما برویم و حذفش کنیم ، چه سودی دارد ، چرا این همه وقت می گذاری تا شعار پاک کنی ؟ این همه پاک می کنی ، خوب دوباره می نویسند ! گفت : نه ، من آن قدر پاک می کنم تا دیگر ننوسیند …
ما حاضریم هستی خود را فدا کنیم ، اما اینکه علیه حکومت شعار بنویسند و راه بیفتیم پاک کنیم ، این شاید خیلی برایمان قابل هضم نبود....
سرباز سیدعلی
#شهیدمحمدهادیذوالفقاری
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
#شهیدانه ♥️↓
با مصطفی و تعدادی از رفقا رفته بودیم برا شناسایی قبل از عملیات، موقع برگشت با توجه به فصل بهار و کشتزارهای گسترده ی تو منطقه، حاشیه ی راه بوته های بلندی که انتهای ساقه هاشون، خارهای توپی شکل رشد کرده بود... و منو وسوسه میکرد که با پوتین بزنم زیرشون...
بالاخره شروع کردم و اولیش رو با پوتینم هدف گرفتم و با دورخیزی، محکم زدم زیرش....که بعد از کنده شدن به هوا پرتاب شد....با خودم گفتم عجب کیفی داد...(:
بعدش شروع کردم...دومیوسومی
تا اینکه سید صدام کرد... ابووووعلی !
گفتم جانممممم !
با همون لحن شیرین و قشنگش گفت: قربونت بشم....آخه اینا هم موجود زنده ان و همین کارت باعث میشه شهادتت عقب بیافته...!
بعد از این حرفش کلی تو فکر رفتم و گفتم بابا این سید تا کجاهاشو میبینه....نمی دونم کی رسیدیم به مقر...و فهمیدم که تا سیب نرسه از درخت نمیافته...):
سرباز سیدعلی
#شهیدمصطفیصدرزاده
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
#شهیدانه ♥️↓
خیلی وقت بود امام (ره) را حتی در تلویزیون هم ندیده بودیم، ۱۴ ماه در جبهه بودیم و فقط میتوانستیم صدایش را بشنویم، تا اینکه فرصتی دست داد تا خدمت ایشان برسیم.
شهید زین الدین چنان با اشتیاق رانندگی می کرد که وسط جاده شاید ۵۰۰ مرتبه لایی کشید، آنقدر با مهارت و سرعت رانندگی کرد که ما ساعت ۸ صبح خدمت حضرت امام بودیم. در اتاق محقر و کوچک امام خمینی دور یکدیگر حلقه زدیم....
امام وارد شد و ملافه اش را روی پایش انداخت. همه ما بلند شدیم و دست امام را بوسیدیم و کنارش نشستیم...امام گفتند: ای کاش من هم یک پاسدار بودم. خدا را شکر کنید که نامتان در طومار زرین امام حسین (ع) ثبت شده است. بروید و هرچه می خواهید شهید بدهید و از دشمن بکشید. این هایش دیگر با من است به عنوان مرجع تقلید شما.
آن جا روحیه مان صد چندان شد. مجید از فرصت استفاده کرد و یک قرآن از جیبش درآورد و به امام گفت که آقا این را برای من امضا می کنید؟ امام هم قرآن را باز کردند و بین خطوط فارسی قرآن چیزی نوشتند. مجید هم بلافاصله دست امام را بوسید.
سرباز روح الله
#شهیدمجیدبقایی
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
#شهیدانه ♥️↓
هر وقت از جستجو برمی گشتیم قمقمه من خالی بود اما قمقمه مجید پر بود. لب به آب نمی زد انگار دنبال یک جای خاص بود.
نزدیک ظهر روی یک تپه کوچک توی فکه نشسته بودیم. حالت مجید خیلی عجیب بود.
با تعجب به اطراف نگاه می کرد. یکدفعه بلند شد و گفت: پیدا کردم. این همان بلدوزره!
بعد هم سریع به آن سمت رفتیم. در کنار بلدوزر یک خاکریز کوچک بود. کمی آنطرف تر یک سیم خار دار قرار داشت. مجید به آن سمت رفت. انگار اینجا را کاملا می شناخت!
خاکها را کمی کنار زد. پیکر دو شهید گمنام در کنار سیم خاردار نمایان شد.
مجید قمقمه آب را برداشت و روی صورت شهدا می ریخت. آبها را می ریخت و گریه می کرد.
می گفت : بچه ها ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم.....
مجید روضه خوان شده بود و ...):
سرباز روح الله
#شهیدمجیدپازوکی
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
#شهیدانه ♥️↓
گفتم چیزی برای سحر و افطار نداریم حتی نان خشک...️فقط لبخند زد. سحر پا شد آب بخوره ، گفتم دیدید سحری چیزی نبود؛ افطار هم چیزی نداریم. باز لبخند زد.
بعد نماز صبح و نماز ظهر هم گفتم. غروب مرتب سر و صدا کردم که هیچی نداریماااا.
بعد نماز مغرب پرسید؛ امشب سفره افطار نداریم؟
گفتم پس از دیشب تا حالا چی میگم؛ نداریم! نیست! لبخند تلخی زد و گفت یعنی آب هم در لولههای آشپزخانه نیست؟
خندیدم و گفتم : صد البته که هست رفتم و با عصبانیت سفرهای انداختم و بشقاب و قاشق آوردم. پارچ آب را هم گذاشتم جلوی آقا.
هنوز لیوان پر نکرده بود، صدای در آمد حدود ده نفری از قم امده بودند. به آقا یوسف گفت؛ تعارف کن بیایند بالا.
همه آمدند..سلام و تحیت و نشستند.
گفت؛ خانم چیزی بیاورید آقایان روزه خود را باز کنند. من هم گفتم بله آب در لولهها به اندازه کافی هست رفتم و آوردم.
آقا لبخند تلخی زد و به مهمانان تعارف کرد تا روزه خود را باز کنند که باز صدای در آمد.
به آقا یوسف گفتم: برو در را باز کن این دفعه حتما از مشهدند.الحمدلله آب در لوله ها هست، فراوان.
یوسف با چند قابلمه پر از غذا آمد و گفت:همسایه بغلی بود، امشب افطاری داشته ولی مهمانی بهم خورده فهمیدند آقا مهمان دارند فرستادن اینجا.
نواب یک نگاه به من کرد خندید و رفت.بعداز رفتن مهمانها گفت دو نکته:اول این که یک شب سحر و افطار بنا به حکمتی تاخیر شد، چقدر سر و صدا کردی؟
دوم وقتی هم نعمت رسید چقدر سکوت کردی!
مشکل خیلیها همینه، نه سکوتشون از سر انصافه نه سر و صداشون!
سرباز روح الله
#شهیدنوابصفوی
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
#شهیدانه ♥️↓
گفتم: با فرماندهتان کار دارم. گفت: الان ساعت ۱۱ است، ملاقاتی قبول نمی کند.
رفتم پشت در اتاقش در زدم، گفت: کیه گفتم: مصطفی من هستم.
گفت: بیا تو...سرش را از سجده بلند کرد، چشماش سرخ و خیس اشک بود و رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم: چی شده مصطفی؟ کسی طوریش شده؟
دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین. زُل زد به مهرش. دانههای تسبیحو یکییکی از لای انگشتاش رد می کرد...
گفت: ساعت ۱۱ تا ۱۲ هر روز را فقط برای خدا گذاشتم. بر می گردم کارهامو نگاه میکنم. از خودم میپرسم کارهایی که کردم، برای خدا بود یا برای دل خودم...؟
سرباز روح الله
#شهیدمصطفیردانیپور
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
#شهیدانه ♥️↓
… عملیات والفجر هشت که به پایان رسید خداوند این توفیق را نصیب بنده کرد تا همراه کادرهای لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) برویم ملاقات حضرت آیت الله خامنهای، که آن زمان ریاست جمهوری کشور را به عهده داشتند.
در محل ریاست جمهوری ایشان ما را به حضور پذیرفتند و بعد از دریافت گزارش عملکرد لشکر در عملیات و... وقت دیدار که به آخر رسید، آقا داشتند از پلکان انتهای سالن بالا میرفتند، یهویی سیدمحمدرضا، با همان روحیهی شاد و بذلهگویی خاص خودش، با صدای بلند گفت: برای رفع سلامتی ریاست جمهور… مکث کرد و چیزی نگفت.
همهی حضار متحیر به رضا خیره شدند حتی آقا هم سر به عقب چرخاندند تا ببینند چه کسی این جمله را گفت. محمدرضا تا دید آقا سر به عقب چرخاندهاند و به او نگاه میکنند با لبخند ادامه داد:.. بعث عراق اجماعاً صلوات. همهی حضار با هم زدند زیر خنده و صلوات! آقا هم خندیدند(:
سرباز روح الله
#شهیدسیدمحمدرضادستواره
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
#شهیدانه ♥️↓
شهید علی الهاشم علاقه ی زیادی به شهید احمد مشلب داشت.این شهید اهل شهر نبطیه بود.
علی دو ماه قبل از شهادتش برایم از خوابش گفت و اینطور تعریف کرد: "یک شب در خواب دوست شهیدم را دیدم، از او پرسیدم شما شهید احمد مشلب هستی؟
گفت:بله،گفتم از شما یک درخواست دارم و آن اینکه اسم من را نیز جزء شهداء در لیستی که حضرت زهرا سلام الله علیها می نویسد و شما را گلچین میکند بنویس.
شهید احمد مشلب به من گفت: اسمت چیست؟! گفتم:علی الهاشم !
شهید احمد مشلب دوباره گفت: این اسم برای من آشناست، من اسم تو را در لیستی که نزد حضرت زهرا سلام الله علیها بود دیدهام و به زودی به ما ملحق خواهی شد...دو ماه طول نکشید که رفت.....
سرباز روح الله
#شهیدالهاشم
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
#شهیدانه ♥️↓
در مراسم ختم مادر سردار سلیمانی پسر جوانی پشت سر او ایستاده بود.
شاید به چشم بسیاری آشنا نمی آمد ولی اینکه تا آخر مراسم در پشت سر حاج قاسم قرار داشت نظرها را جلب می کرد.
پسر که در طول مراسم درست پشت سر سردار ایستاده بود، گاهی بوسهای بر شانه او میزد و هر چند دقیقه یکبار هم در گوشی باهم حرف میزدند.
حاج قاسم گهگُداری او را در کنار خود میایستاند و به برخی فرماندهان هم معرفیاش میکرد.
هر کس او را نمی شناخت، با معرفی سردار، لبخندی بر لبانش مینشست و پسر جوان را بغل میکرد و میبوسید.
ارتباط جهاد با حاج قاسم چیزی فراتر از رابطه یک پسر با دوست پدرش بود و هرکس نمی دانست گمان می کرد جهاد پسر فرمانده است.
★او یک آقازاده دهه هفتادی بود که حاج قاسم او را الگوی جوانان و او خود را فرزند امام می دانست!
سرباز روح الله
#شهیدجهادمغنیه
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa