🌹 #چشمهای_پاک_شهید_همت
🌟امام صادق علیه السلام: هیچ غنیمتی مانند غنیمتی که آدمی از راه کنترل چشم به دست می آورد نیست
🌹شهید محمدابراهیم همت: شهیدی که همیشه مراقب چشمش بود
آخرسر هم خداوند خریدار چشمهای زیبای او که جمال وکمال را با هم داشت شد...👇
🌹خاطره ای زیبا وشنیدنی درباره شهید محمدابراهیم همت
🔺همسرشهیدتعریف میکند:
یه روز نگاه کردم تو چشمای حاج ابراهیم ، گفتم ابراهیم توازطریق چشمات شهیدمیشی!
#چشمهای_حاجی درخشید؛پرسیدچرا؟
🔺گفتم چشمای تو #خیلی_زیبان و خدا چیزای زیبا رو برای ما نمی ذاره،
تو این دنیا برای خودش بر می داره
🔺مطمئنم حاجی تو وقتی شهید بشی سرت جدا می شه چشماتو خدا می بره.
🔺همسر حاج ابراهیم همت می گه چشمای ابراهیم من بخاطر این قشنگ بود
1⃣یکی بخاطر اینکه این چشم ها هیچوقت به گناه باز نشد
2⃣دوم اینکه هر وقت خونه بود سحر پا می شدم می دیدم چشمای قشنگ حاج ابراهیم دارن در خونه خدا چه اشکی می ریزن
🔺گفتم من مطمئنم این چشما رو #خدا_خاطر #خواه_شده چشمات نمی مونه
🌹آخرش هم تو عملیات خیبر از بالای دهانش و لبهاش سرش رفت چشما رو خدا با قابش برداشت و برد...
🍃🍃🍃
سالروز شهادت شهید درجزیره مجنون
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
📇 افشاگری سناتور زن آمریکایی از تجاوز در ارتش آمریکا به نقل از cnn:👆👇
📂 به گزارش سی ان ان «مارتا مک سالی» سناتور جمهوریخواه زن آمریکایی در نشستی در کمیته نیروهای مسلح سنا اعتراف کرد که در ارتش آمریکا تجاوز جنسی روی می دهد.مک سالی اعتراف می کند زمانی که در ارتش آمریکا بوده مورد تجاوز قرار گرفته اما این مساله را به خاطر بی اعتمادی به نظام کشورش گزارش نکرده است!!
📌 وی با یادآوری اینکه توسط مقام مافوق خود در ارتش مورد تجاوز قرار گرفته، افزود: ما راه زیادی برای توقف تجاوز جنسی در ارتش پیموده ایم اما راه زیادی نیز در پیش داریم.
📶 پنتاگون ماه گذشته میلادی نتایج مطالعه ای را منتشر کرد که نشان می دهد تماس جنسی ناخواسته در مراکز آموزش نظامی آمریکا در دو سال گذشته افزایش بسیار داشته است.
🔹 در این گزارش آمده است که در سال 2018 تعداد 747 مورد تماس جنسی ناخواسته در مراکز آموزش نظامی در این کشور روی داد که این آمار جدا از تجاوز جنسی در پایگاه ها و در میان درجه داران است❗️
#فساد_در_ارتش_هالیوودی
🇺🇸 cnn (2019)
http://yon.ir/qT4Ju
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#هو_العشق🌸🍃 #پلاڪ_پنهاݩ #قسمت25 #فاطمه_امیرے_زاده سمانه وکمیل خیره به تجمع کنار دانشگاه،که دانشجو
#هو_العشق🌸🍃
#پلاڪ_پنهاݩ
#قسمت26
#فاطمه_امیرے_زاده
رویا آب قندی به دست سمانه داد؛
ــ بیا بخور ضعف کردی
سمانه تشکری کرد و کمی از آن را خورد وبا عصبانیت گفت :
ــ فقط میخوام بدونم کی این برنامه رو ریخته
ــ کار هرکسی میشه باشه
ــ الان میدونی چقدر وجه بسیج و سپاه خدشه دار میشه
اشاره ای به لپ تاب کرد و گفت:
ــ بفرما ،این سایتای اونور آب و ضد انقلاب ببین چه تیترایی زدن
عصبی مشتی بر میز کوبید و گفت:
ــ اصلا میخوام بدونم،این همه نیرو داشتیم تو دانشگاه چرا باید من و تو و چندتا از آقای تشکلات اون وسط دانشجوهاروجمع کنیم،اصلا آقای سهرابی و نیروهاش کجا بودن؟؟میدونی اگه بودن ،میتونستیم قبل از رسیدن نیرو انتظامی و یگان ویژه ،بچه هارو متفرق کنیم،اصلا بشیری چرا یدفعه ای غیبش زد
ــ کم حرص بخور،صورتت سرخ شد ،نگا دستات میلرزن
ــ چی میگی رویا،میدونی چه اتفاقی افتاد،دانشجوای بسیج دانشگاه ما کل اوضاع کشورو بهم ریختن،کل جهان داره بازتاب میکنه فیلم وعکسای تظاهراتو
ــ پاشو برو خونه الانشم دیر وقته ،فردا همه چیز معلوم میشه
سمانه خداحافظی کرد و از دانشگاه خارج شد ،هوا تاریک شده بود،با دیدن پوسترها روی زمین و مردمی که بی توجه ،پا روی آرم بسیج و سپاه می گذاشتند،بر روی زمین خم شد و چندتا از پوسترها را برداشت و روی سکو گذاشت،به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست و زیر لب زمزمه کرد:
ـ کار کی میتونه باشه خدا...
***
ــ سمانه،سمانه،باتوم
سمانه کلافه برگشت:
ــ جانم مامان
ــ کجا میری ،امشب خواستگاریته میدونی؟؟
ــ بله میدونم
ـــ پس کجا داری میری ساعت۹ میان
ــ من دو ساعت دیگه خونم .خداحافظ
سریع از خانه خارج شد و سوار اولین تاکسی شد.
از دیشب مادرش بر سرش غر زده بود که بیخیال این رشته شود،آخرش برایش دردسر میشوداما او فقط سکوت کرد،صغری هم زنگ زد اما سمانه خیلی خسته بود و از او خواست حضوری برایش توضیح دهد.
کنار دانشگاه پیاده شد و سریع وارد دانشگاه شد،دفتر خیلی شلوغ بود،رویا به سمتش آمد :
ــسلام ،بدو ،جلسه فوری برگزار شده کلی مسئول اومده الان تو اتاق سهرابی نشستن
ــ باشه الان میام
سمانه به اتاقش رفت ،کیفش را در کمد گذاشت ،در زده شد قبل از اینکه اجازت ورود بدهد،خانمی چادر و بعد آقای کت و شلواری وارد اتاق شدند ،سمانه با تعجب به آن ها خیره شد،نمی توانستند که مراجع باشند و مطمئن بود دانشجو هم نیستند.
ــ بفرمایید
ــ خانم سمانه حسینی؟
ــ بله خودم هستم !
ــ شما باید با ما بیاید
سمانه خیره به کارتی که جلوی صورتش قرار گرفت ،لرزی بر تنش نشست و فقط توانست آرام زیر لب زمزمه کند:
ــ نیروی امنیتی
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#هو_العشق🌸🍃
#پلاڪ_پنهاݩ
#قسمت27
#فاطمه_امیرے_زاده
به اتاق خالی که جز یک میز و دوصندلی چیز دیگری نداشت،نگاهی انداخت،
نمی دانست لرزش بدنش از ترس یا ضعف بود،دستی به صورتش کشید،از سردی صورتش شوکه شد ،احساس سرما در کل وجودش نفوذ کرده بود
،چادرش را دور خودش محکم پیچاند،تا شاید کمی گرم شود،اما فایده ای نداشت.
ساعتی گذشته بود اما کسی به اتاق نیامده بود،نمی دانست ساعت چند است،پنجره ای هم نبود که با دیدن بیرون متوجه وقت شود،با یادآوری قرار امشب با مشت بر پیشانی اش کوبید!!
اگر از ساعت۹گذشته بود ،الان حتما خانواده ی محبی به خانه شان آمده بودند،حتی گوشی وساعتش را برده بودند،و نمی توانست ،به خانواده خبر بدهد.
فکر و خیال دست از سرش برنمی داشت،همه ی وقت با خود زمزمه می کرد
"که نکند نیروی امنیتی نباشند"
اما با یادآوری کارتی که فقط کد و نام وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران روی آن حک شده بودند،به خودش دلداری می داد که دروغی در کار نیست و در ارگانی مطمئن هست، نفس عمیقی کشید که در باز شد ،سمانه کنجکاو خیره به در ماند ،که خانمی وارد اتاق شد و بدون حرفی روی صندلی نشست و پوشه ای را روی میز گذاشت:
ــ سلام
ــ سلام
ــ خانم سمانه حسینی
ــ بله
ــ ببینید خانم حسینی ،فک کنم بدونید کجا هستید و برای چی اینجایید؟
ــ چیزی که همکاراتون گفتن اینجا وزارت اطلاعاته اما برای چی نمیدونم
ــ خب بزارید براتون توضیح بدم،ما همیشه زنگ میزدیم که شخص مورد نظر به اینجا مراجعه کنه،اما با توجه به اوضاع حساس کشور و اتفاقاتی که تو دانشگاه شما رخ داد ،ترجیح دادیم حضوری بیایم.
سمانه کنجکاو منتظر ادامه صحبت های خانم شد!!
ــ با توجه به اینکه هیچ سابقه ای نداشتید و فعالیت های زیادتون در راستای بسیج و فعالیت های انقلابی و با تحقیق در مورد خانواده ی شما ،اینکه با این همه نظامی در اعضای خانواده ی شما غیر ممکن است که دست به همچین کاری بزنید اما هیچ چیزی غیر ممکن نیست.و شواهد همه چیز را برخلاف نظر ما نشان می دهند
سمانه حیرت زده زمزمه کرد:
ــ چی غیر ممکن نیست؟
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#هو_العشق🌹
#پلاڪ_پنهاݩ
#قسمت28
#فاطمه_امیرے_زاده
سمانه شوکه به حرف های او گوش سپرده بود،نمی توانست حرف هایی را که می شنید را باور کند،هضم این حرف ها برایش خیلی سخت بود!
ــ خانم حسینی به نفع خودتونه هر چه زودتر قضیه رو برای ما روشن کنید،چون تا وقتی قضیه روشن نشه شما مهمون ما هستید،البته قضیه روشن هست
ــ من همچین کاری نکردم
ــ خانم حسینی پس این همه مدرک تو پرونده چی میگن ؟؟
ــ نمیدونم،حتما اشتباه شده
و با صدای بالاتری گفت:
ــ مطمئنم اشتباه شده
سمانه خیره به خانمی که با اخم و عصبانیت به او خیره شده بود ماند،
ــ صداتونو بالا نبرید خانم حسینی،اینجا خونه ی خالتون نیستش،وقتی داشتید برا بهم ریختن اوضاع برنامه ریزی می کردید،باید به فکر اینجا بودید
سمانه عصبی از جایش بلند شد و با صدای بلندی گفت:
ــ وقتی هنوز چیزی ثابت نشده حق ندارید تهمت بزنید،من دارم میگم اینکارو نکردم،اما شما الان فقط میخواید مجرم بودن منو ثابت کنید ،حتی تلاش نمی کنید حقیقتو از زبون من بشنوید
خانم از جایش بلند شد و پرونده را برداشت:
ــ مسئول ما به احترام اینکه خانم هستید برای بازجویی خانم فرستادن اما مثل اینکه شما بازیتون گرفته،و قضیه رو جدی نگرفتید،خودشون بیان بهتره
پوزخندی زد و از اتاق خارج شد،سمانه بر روی صندلی نشست و سرش را بین دستانش گرفت و محکم فشرد تا شاید سردردش کمتر شود،باورش نمی شد ،حرف هایی که شنیده بود خیلی برایش سنگین بودند،الان همه او را به چشم یک ضد انقلابی می دیدند.
الان دیگر مطمئن بود که ساعت از ۹ گذشته ،و اتفاقی که نباید بیفته ،اتفاق افتاده.می دانست الان مادرش و پدرش چقدر نگران هستند،وچقدر خجالت زده در برابر خانواده محبی .
آه عمیقی کشید،مطمئن بود الان در به در دنبال او هستند،هیچوقت دوست نداشت کسی را نگران کند یا آرامش خانواده را بهم بریزد،دوست داشت هر چه سریعتر مسئولشان بیاید و او از اینجا برود،از فکری که کرد ،ترسی بر دلش نشست و دستانش یخ بستند،
"نکند ،اینجا ماندنی شود،یا شاید بی گناهیش تابت نشود"
محکم سرش را تکان داد تا دیگر به آن ها فکر نکند.
بعد از نیم ساعت در باز شد،و سایه مردی بر روی زمین افتاد،سمانه سرش را بالا آورد تا به بی گناه بودنش اعتراف کند اما با دیدن شخصی که روبه رویش ایستاده شوکه شد!
نمی توانست نگاهش را از مردی که خود هم از دیدن سمانه ،در این مکان شوکه شده بود ،بردارد.
سمانه دیگر نمی توانست اتفاقات اطرافش را درک کند،احساس می کرد سرش در حال ترکیدن است،اشک در چشمانش نشسته بود و فقط اسمش را با بهت و حیرت از زبان مردی که هنوز در کنار در خشکش زده بود ،شنید:
ـــ ســمانــه
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چهارشنبه_سفید این بار قدری متفاوت
#مسیح_علینژادهای زمان که با گرفتن پول حاضر شدن به عفّت خودشون پشت پا بزنن و با بی بندوباری و تنزل حیا، بنیادهای خانواده رو متزلزل میکنن این کلیپ رو حتما ببینید
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
چندنکته؛
۱. خانم بازیگر درکلیپ، توسط همین صداوسیمای خودمون چهره شده
۲. بخشی از سهام آپارات در اختیار یک مجموعهی حساسِ دولتیست، چرا؟!
۳. شرکت پارمیدا چرا با استفاده از بُعد حیوانی انسانها، دنبال فروش محصول خود است؟!
جایگاه و ارزش #زن از نگاه غربی ها، برخی سلبریتیها، لیبرال ها و ...
زن برای این جماعت به عنوان کالای تبلیغاتی تلقی میشود. پس نباید انتظار داشت خیلی به حجاب اعتقاد داشته باشن
🚨⚠️استفاده ابزاری از زن ایرانی برای تبلیغ کالا
این بار توسط شرکت پارمیدا
💄🍫♀️⛔️
📞با تماس تلفنی با این شرکت اعتراض خود را به این حرمت شکنی اعلام کنید و حذف و عذرخواهی از انتشار این کلیپ تبلیغاتی را خواستار شوید⬇⬇⬇
تلفن شرکت پارمیدا ......02122793537
❌❌❌توجه👆👆👆
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
اگر شرکتهای فیلمساز در غرب #زن را لخت و عور جلوی دوربین بیاورند و در سال میلیاردها دلار فیلم #پورن و جنسی بسازند میشود آزادی زنان!
اگر زنِ جوان را در دیسکو روی صحنه برقصانند تا مردهای مست از دیدن او لذت ببرند میشود: حق انتخاب و آزادی انسانها!!
اگر #دخترهای_جوان را آرایش کنند و و برای فروش بیشتر کالای خود صبح تا شب در #تبلیغات نشان بدهند تا با #جذابیت_جنسی سود بیشتری به جیب بزنند، لابد این هممیشود: احترام به زن!
اگر در فروشگاهها و شرکتها از فروشنده و یا منشی زن به شرط زیبایی و آرایش استفاده کنند میشود: حق انتخابِ شغل و مدرن شدن
اگر هم مخالفت کنی، میشوی اُمل و عقب مانده...
همه اینها که به نام #آزادی زن در دنیا امروز مُد شده است، در واقع توهین به #کرامت زن و سوء استفاده دنیای متمدن از آرمان آزادی است.
به نام آزادی زنان اما به کام دیگران!
شعار فریبنده تمدّنِ جدید.
امام علی(ع):
كارى كه در توان زن نيست به او مسپار زيرا او چون گُلى است (ظريف و آسيب پذير) نه #قهرمان و كار فرما.
نهج البلاغه ص 405 ، نامه 31
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#هو_العشق🌹 #پلاڪ_پنهاݩ #قسمت28 #فاطمه_امیرے_زاده سمانه شوکه به حرف های او گوش سپرده بود،نمی توانس
#هو_العشق🌸🍃
#پلاڪ_پنهاݩ
#قسمت29
#فاطمه_امیرے_زاده
کمیل شوکه به دختری که با چشمان اشکی به او خیره شده بود، نگاه می کرد
ناباور پرونده را باز کرد و با دیدن اسم سمانه چشمانش را محکم روی هم فشرد،خودش را لعنت کرد که چرا قبل از اینکه به اتاق بازجویی بیاید ،نگاهی به پرونده نینداخت.
اما الان این مهم نبود ،مهم بودن سمیرا وتهمتی که به او زده بودند.
سمانه هنوز درشوک بودن کمیل در اینجا بود،اول حدس زد شاید او هم به خاطر تهمتی اینجا باشد ،اما با دیدن همان پوشه در دست کمیل،یاد صحبت آن خانم درمورد مسئولشان افتاد،باورش سخت و غیر ممکن بود.
کمیل نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه در را ببندد با صدای بلندی گفت:
ــ رضایی
مردی جلو آمد و گفت:
ــ بله قربان
ــ دوربین و شنودای اتاقو غیر فعال کن
ــ بله قربان
در را بست و به طرف سمانه که با چشمان به اشک نشسته منتظر توضیحش بود ،رفت.
میز را کشید و روی آن نشست،از حضور سمانه در اینجا خیلی عصبی بود،سروان شوکتی توضیحاتی به او داده بود،اما غیر ممکن بود که باور کند این کارها را سمانه انجام داده شود ،حتی با وجود مدرک،مطمئن بود سمانه بی گناه است .
با صدای سمانه نگاهش را از پرونده برداشت؛
ــ تو اینجا چیکار میکنی؟جواب منو بدید؟این پرونده و این اسلحه برای چی پیش شماست؟
و کمیل خودش را لعنت کرد که چرا اسلحه اش را در اتاقش نگذاشته بود.
سمانه با گریه گفت:
ــ توروخدا توضیح بدید برام اینجا چه خبره؟از ظهر اینجام ،هیچی بهم نمیگن،فقط یکی اومد کلی تهمت زد و رفت،توروخدا آقاکمیل یه چیزی بگو،شما برا چی اینجایی؟اصلا میدونید مامان بابام الان چقدر نگران شدن
وقتی جوابی از کمیل نشنید با گریه فریاد زد:
ــ جوابمو بده لعنتی
و صدای هق هق اش در فضای اتاق پیچید.
کمیل که از دیدن اشک های سمانه و عجزش عصبی و ناراحت بود،واینکه نمی دانست چه بگوید تا آرام شود بیشتر کلافه شد،البته خودش هم نیاز داشت کسی آرامش کند،چون احساس می کرد اتشی در وجودش برافروخته شده و تا سمانه را از اینجا بیرون نبرد خاموش نخواهد شد.
سمانه آرام تر شده بود ،اما هنوز صدای گریه ی آرامش به گوش می رسید ،با صدای کمیل سرش را بلند کرد ،متوجه چشمان سرخ کمیل و کلافگی اش شده بود!
ــ باور کنید خودمم،نمیدونم اینجا چه خبره،فکر نمیکردم اینجا ببینمت ،ولی مطمئنم هرچی تو این پرونده در مورد تو هست اشتباهه،مطمئنم.اینو هم بدون که من حتی دوس ندارم یک دقیقه دیگه هم اینجا باشی،پس کمکم کن که این قضیه تموم بشه،الانم دوربین و شنود این اتاق خاموشه،خاموش کردم تا فکر نکنی دارم ابازجویی میکنم،الان فقط کمیل پسرخالتونم،هرچی در مورد این موضوع میدونید بگید.
سمانه زیر لب زمزمه کرد:
ــ بازجویی؟در مورد کارت دروغ گفتی؟وای خدای من
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#هو_العشق🌸🍃
#پلاڪ_پنهاݩ
#قسمت30
#فاطمه_امیرے_زاده
کمیل کلافه دستی به صورتش کشید و گفت :
ــ الان وقت این حرف ها نیست
سمانه ناباور به کمیل خیره بود،آنقدر شوک بزرگی به او وارد شده بود که ،نمی توانست تسلطی بر رفتارهایش داشته باشد.
ــ الان بگید،اون پوسترایی که تو تظاهرات دست بقیه بودند برا چی طراحی کردید؟کی ازتون خواسته بود؟
سمانه دستای لرزانش را بر روی میز مشت کرد و لبانش را تر کرد وگفت:
ــ من پوستری برای این تجمع طراحی نکردم
ــ اما چند نفر از دانشجوها گفتن؛که این پوسترارو شما بهشون دادید ،که به دست بقیه برسونن
ــ آره ولی من این پوسترارو ندادم،من پوسترایی که طراحی کردم به بچه ها دادم
اخمی بر روی پیشانی کمیل نشست!
ــ کی پوسترای طراحی شده رو چاپ کرد؟
ــ آقای سهرابی
کمیل سریع پرونده را باز کرد و نگاهی به آن انداخت،اما اسمی از سهرابی نبود.
ــ کی هست؟
ــ مسئول دفتر
ــ اینجا که نوشته عظیمی مسئول دفترِ
ــ آقای عظیمی بیمارستان بستریه،برای همین این مدت آقای سهرابی مسئوله
ــ این سهرابی چطور آدمیه
ــ آدم خوبیه
کمیل سری تکان می دهد
ــ به کسی شک نداری؟
سمانه کمی فکر کرد اما کسی به ذهنش نرسید:
ــ نه
ــ خب cd هایی که تو دانشگاه پخش شده بودند..
سمانه سریع گفت :
ــ باور کنید ،آقای سهرابی به من یه cd داد گفت مداحی هست برم رایت کنم به عنوان فعالیت فرهنگی بدم به بچه ها،منم تعجب کردم آخه این فعالیت ها خیلی قدیمی شده بودند،اما گفت که بخشنامه است باید انجام بشه
ــ بخشنامه رو دارید؟
ــ نه،قرار بود بفرسته برام اما نفرستاد
ــ میدونستید تو اونCd ها کلی سخنرانی ضد نظام بود
سمانه با حیرت به کمیل نگاه می کندو آرام می گوید:
ــ چی؟ولی آقای سهرابی گفتن که مداحیه،حتی به نمونه به من داد
ــ الان دارید این نمونه رو؟
ــ آره هم cd هم یه نمونه از پوستر تو اتاقم تو دفتر هستش
ــ cd هارو قبل از اینکه پخش کردید جایی گذاشتید؟
ــ یه روز کامل تو دفتر بودن
کمیل سری تکان می دهد و سریع برگه ای به سمت سمانه می گیرد:
ــ آدرس کافی نتی که رفتیدو برام بنویسید
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#هو_العشق🌹
#پلاڪ_پنهاݩ
#قسمت31
#فاطمه_امیرے_زاده
کمیل برگه را برمیدارد و از جایش بلند می شود ؛
ــ با من بیاید
سمانه از جایش بلند می شود و هم قدم کمیل از اتاق خارج می شوند،سمانه با حیرت به کسانی که برای کمیل احترام نظامی میگذاشتند نگاه می کرد،با صدای کمیل به دری که کمیل باز کرده بود خیره شد:
ــ بفرمایید داخل
سمانه وارد اتاق شد و با اشاره ی کمیل بر روی میز نشست ،با کنجکاوی اتاق را رصد کرد،حدس می زد اتاق کمیل باشد.
ـــ من باید برم جایی ،تا وقتی برمیگردم بشینید فکر کنید،شاید چیزی یادتون بیاد که بخواید به من بگید
سمانه با نگرانی گفت:
ــ کجا دارید میرید؟اصلا ساعت چنده؟میدونید الان خانوادم چقدر نگران شدن،من باید برم
ــ سمانه خانم نمیتونی بری
سمانه حیرت زده گفت :
ــ چی؟؟
ــ تا وقتی که این مسئله روشن نشه ،شما اجازه بیرون رفتن از این جارو ندارید
سمانه با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت:
ــ یعنی چی؟مگه زندانی ام ،من اینجا نمیمونم ،شما نمیتونس منو اینجا نگه دارید
کمیل با اخم فقط نظاره گر عصیانگری های سمانه بود.
سمانه با دیدن اخم و سکوت کمیل، او هم سکوت کرد!
ــسمانه خانم مثل اینکه متوجه نیستید الان کجایید،اینجا یکی از بخش های وزارت اطلاعاته و شما به جرم برهم زدن محیط دانشگاه اینجا هستید،الان شما باید بازداشگاه بودید نه تو اتاق من،خداروشکر کنید که پروندتون افتاده دست من،خداروشکر کنید که من اینجا بودم،اگه نبودم شرایط سخت تر از اونی بود که شما بخواید اینجوری عصبانی به من تشر بزنید منتی سرتون نمیزارم اما،شما الان یک فرد سیاسی محسوب میشید که با یه برنامه ریزی برای یه تجمع اوضاع کل کشورو بهم ریختید و رسانه های اونور آب از صبح تا الان دارن برای خودشون کارشناسی میکنن این موضوعو ،بازم بگم یا متوجه شدید که این موضوع خیلی مهم و خطرناکه
سمانه بر روی صندلی نشست،دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت،موضوع از چیزی که فکر میکرد،پیچیده تر و خطرناک تر بود،دستان لرزانش را در هم فشرد،احساس می کرد بدنش یخ کرده است چشمانش را محکم بر روی هم می بندد،دعا می کند که این اتفاقات یک خواب باشد و با،باز کردن چشمانش همه چیز تمام شود اما با صدای آب چشمانش را باز کرد !
کمیل لیوان آبی را جلوی سمانه گذاشت و نگاهی به چهره ی ترسیده اش انداخت، از جایش بلند شد و گفت:
ــ این اتاق منه ،میگم کسی نیاد داخل ،میتونید راحت باشید
من همه تلاشمو میکنم که هر چه زودتر از اینجا برید
به طرف در رفت اما با صدای سمانه برگشت،که با صدای ترسیده و لرزان صدایش کرده بود:
ــ آقا کمیل
ــ نگران نباشید،زود برمیگردم
حرف دیگری نزد و از اتاق خارج شد....
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#تلنگر
🔺"هوس" #عشق نیست!!
⚠️حق الناس یعنی؛
با بدحجابی...
تو #دل کسی زلزله ۱۰ ریشتری به پا کنی..... ولی آوار برداریش بیفته گردن همسرش!
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#شکلات"پارمیدا" تبلیغ جنسیِ سخیفی را در سایت "آپارات" بارگذاری کرده ❌❌❌از گذاشتن کلیپ معذوریم کپش
🔴 به خاطر این زن، شکلات بخرید!
📝 #نعیمه_موحد
🔹 با انتشار تبلیغی از یک کارخانه شکلاتسازی ، میشود مطمئن بود که مدعیان پرسروصدای حقوق زن در ایران، در سیاره دیگری زندگی میکنند. مدام از حقوق زن، گرامی داشته شدن نقش زن، توجه به خواستههای زنان و این دست عنوانهای دهن پرکن صحبت میکنند. آنقدر هم سر و صدای تاییدی که از هم می گیرند زیاد است که اگر زنی با لباسی مختص یک مهمانی زنانه، چهرهای تمام آرایشکرده و قاب بسته دوربین که تجدید رژلبش را نشان میدهد جلوی دوربینها «کت واک» برود فقط با آرزوی اینکه از او عکس بگیرند، یک لحظه فکر نمیکنند که گویا این کار خلاف همه شخصیت و هویتی است که برای زن دم از آن می زنند!
🔸زن ویدئوی مذکور وقتی میبیند لباس و آرایش روشنش توجه عکاسان را جلب نکرده، در کادر بسته صورت با رژلبی قرمز شکلات مورد نظر را میخورد، لباس مشکی میپوشد و این بار عکاسها به دنبال او کشیده میشوند! یعنی میشود همینقدر بیارتباط، از جاذبههای ظاهری و جنسی یک زن برای تبلیغ شکلات استفاده کرد و صدای هیچ مدعی حقوق زنی هم درنیاید.
🔺و البته این تبلیغ شکلات اولین نمونه از این تناقض نیست. اهالی شبکههای اجتماعی بهخوبی احساس میکنند که موجی به راه افتاده که در آن از زنان سلبریتی اینستاگرام که چهرهای جذاب دارند و بعضاً در صفحات خود عکسهای نامناسب شخصی هم به اشتراک میگذارند، برای تبلیغ محصولاتی که در مغازهها و فروشگاهها دست به دست میشود استفاده میکنند.
◀️ ماجرای استفاده از جذابیتهای زنانه در تبلیغات مجازی دو سر دارد. یکسر آن شرکتهایی هستند که انگار در خلاقیتهای تبلیغاتی به ته خط رسیدهاند. پس چهبهتر که درجایی که نظارت درست و درمانی روی آن وجود ندارد محصول خود را پشت چهره و اندام چند زن قایم کنند تا بلکه در سایه جذابیتهای آنها فروشی بیشتر نصیبشان بشود و اگر این تعریف استفاده ابزاری از زن نیست، پس چیست؟
◀️ سمت دیگران زنان و دخترانی هستند که حاضر میشوند سوژه این سوءاستفادهها باشند. زنانی که خود را مدرن، مستقل، برابر با مردان و تصمیمگیرنده برای زندگی خودشان میدانند اما اجازه میدهند آن چیزی که آنها را به بقیه معرفی میکند صرفا صورت آرایشکرده و کمر باریکشان باشد. این دسته از زنان و حامیان رسانهای و فرهنگی آنها هرروز دم از حقوق بربادرفته زنان ایرانی میزنند. صدایشان بلند است که حق و حقوق زنان در این کشور رعایت نمیشود. دغدغهشان این است که به زن مثل مرد بها و حق انتخاب داده نمیشود و سطح مطالبات زنان را به مسائلی مثل برداشتن روسری از سر یا نمایش پد بهداشتی تقلیل میدهند. اما پای عمل که میرسد خودشان را به سطحیترین و جنسیتزدهترین شکل ممکن به جامعه عرضه میکنند.
«ببینید من چقدر جذاب و زیبا هستم، پس از شکلاتهای این شرکت بخرید!»
برای منافع مالی و جنسی عدهای خاص و صاحب سرمایه از زن استفاده ببریم؟ به تن او لباس جذب و جذاب بپوشانیم، بگوییم تن صدایت را نازک کن و خلاصه هرچه در آستین داری رو کن تا به وسیله زنانگی تو من به هدفم برسم.
و از آشفتهبازار فضای مجازی استفاده میکند و عرف و شرع را زیر سؤال میبرد و برخوردی هم با او نمیشود . اما روی صحبت این نوشته با زنان و دخترانی است که در حرف، برای جنس زن بهترینها را میخواهند اما در عمل خودشان بدترینها و سطحیترینها را از زن بودن به نمایش میگذارند.
💢 تبلیغ مبتذل این شکلات بنا به هر دلیلی امروز از صفحه اینستاگرام این شرکت حذف شد. اما اینکه از جایگاه زن سوءاستفاده شد تا با نمایش جذابیتهای زنانه، فقط باعث فروش بیشتر یک کالا بشود و صدای اعتراض هیچ طرفدار حقوق زنی هم این وسط شنیده نشد، موضوعی است که از حافظه تاریخی زنان ما پاک نخواهد شد.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#هو_العشق🌹 #پلاڪ_پنهاݩ #قسمت31 #فاطمه_امیرے_زاده کمیل برگه را برمیدارد و از جایش بلند می شود ؛ ــ
#هو_العشق🌹
#پلاڪ_پنهاݩ
#قسمت32
#فاطمه_امیرے_زاده
از اتاق خارج شد و در را بست،امیرعلی به طرفش آمد و بعد از سلام واحوالپرسی دستی بر روی شونه اش گذاشت:
ــ اینا چی میگن؟
کمیل در حالی که به سمت در میرفت جوابش را داد:
ــ کیا؟
ــ بچه های اینجا
ــ چی میگن؟
ــ یکی از متهم هارو بردی تو اتاقت،موقع بازجویی شنود و دوربینو خاموش کردی.
کمیل با اخم نگاهی به امیرعلی انداخت و گقت:
ــ بچه های اینجا همیشه اینقدر فضولن
ــ فضول نیستن،اما غیر عادی بود چون اولین باره اینکارو میکنی
کمیل با عصبانیت غرید:
ــ به اونا مربوط نیست،بهشون بگو هر کی سرش تو کار خودش باشه ،والا اینجا جایی ندارن
ــ چقدر زود عصبی میشی کمیل
ــ امیرعلی ،تو این وضعیت بحرانی کشور ،به جای اینکه تو فکر امنیت مردم باشن دارن فضولی میکنن
ــ هستن،باور کن گروه خودت یک هفته است حتی به خونه هاشون سر نزدن شبانه روزی دارن کار میکنن
ــ من باید برم اما برمیگردم،کسی حق نداره بره تو اتاقم ،هیچکس امیرعلی،اینجارو میسپارم به تو تا بیام .برگشتم یه گزارش کامل از مناطقی که زیر نظر ما هستن روی میزم باشه
ــ باشه حتما،برو بسلامت
سوار ماشین شد و از آنجا دور شد،به سمت آدرسی که سمانه برای او نوشته بود رفت،خیابان ها شلوغ بود،مثل اینکه طرفداران رئیس جمهور سعی نداشتند،جشن هایشان را به پایان برسانند!!
کل خیابان ها بسته شده بودند،ترافیک سنگینی بود،صدای بوق ها و صدای جیغ و سوت های طرفداران و صدای دادهای معترضانه ی راننده های ماشین ها،در سرش می پیچیدند و سردردش را بیشتر می کردند،
سرش را میان دستانش گرفت و محکم فشرد اما فایده ای نداشت،سرش را روی فرمون گذاشت و چشمانش را بست،آنقدر سردرد داشت،که دوست داشت چندباری سرش را روی فرمون بکوبد،با صدای بوق ماشین عقبی سرش را بالا برد ،مسیر باز شده بود.
روبه روی کافی نت پارک کرد،سریع پیاده شد و وارد کافی نت شد....
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#هو_العشق🌹
#پلاڪ_پنهاݩ
#قسمت33
#فاطمه_امیرے_زاده
عصبی سوار ماشین شد ،با عصبانیت چند مشتی پشت سرهم بر روی فرمون کوبید:
ــ لعنتی لعنتی
کم کم دارد همه چیز پیچیده می شود ،و کار را برای او سخت تر می کند،نمی دانست چطور باید امشب به سمانه بگوید باید در بازداشگاه بخوابد، فقط فکر کردن به این موضوع،حالش را خراب می کرد....
ماشین را سریع روشن کرد و به طرف خانه رفت،باید از اوضاع آنجا باخبر می شود،حدس می زد،الان همه به هم ریخته و نگران هستند،امشب ساعت۹مراسم خواستگاری بوده،و نیامدن سمانه به خانه اوضاع را بهم ریخته بود.
جلوی در خانه شان پارک کرد،سریع در را باز کرد و وارد خانه شد ، با ورودش متوجه گریه ی مادرش و صغری شد،فرحناز خانم با گریه قضیه نیامدن سمانه، را برای صغری تعریف می کرد،که حتما بخاطر پایش نتوانسته بود به خانه ی خاله اش برود.
ــ سلام
هردو با صدای سلام کردن کمیل برگشتند،کمیل نگاهی در چشمان سرخشان انداخت و پرسید:
ــ اینجا چه خبره؟
ــ مادر ،سمانه
کمیل که سعی کرد خود را نگران نشان دهد روبه مادرش گفت:
ــ سمانه چی مادر؟حرف بزنید دیگه!
ــ سمانه نیست،گم شده از صبح رفته بیرون تا الان نیومده
ــ یعنی چی؟؟
ــ نمیدونم ،هیچی خبری ازش نداره،اقا محمود و یاسین و محسن دارن دنبالش میگردن،خالت داغون شده ،محمد هم داره میگرده ولی پیداش نکردن.
ــ ای بابا،شاید رفته خونه دوستش،جایی؟؟
اینبار صغری با صدایی که از گریه، گرفته بود گفت:
ــ سمانه دوستی نداره که بره خونشون ،تو دانشگاه همیشه باهم بودیم
کمیل از جایش بلند شود؛
ــ من برم ببینم چی از دستم برمیاد ،شاید شب هم برنگشتمـ
ــ باشه مادر،خبری شد خبرمون کن
بعد از خداحافظی ،ازخانه خارج شد تا سوار ماشینش شد ،گوشیش زنگ خورد با دیدن اسم دایی محمد،حدس میزد خبردار شده:
ــ بله
ــ سمانه پیش توه؟
ــ آره
محمد با نگرانی پرسید:
ــ حالش چطوره؟
ــ به نظرتون چطور میتونه باشه؟
ــ کجایی الان؟
ــ دارم میرم محل کار
ــ باشه منم میام،اما نمیخوام سمانه منو ببینه
ــ باشه
ــ کجاست الان؟
ــ تواتاقم
محمد غرید:
ــ کمیل،میدونی اگه بفهمن
ــ میدونم ،اگر بفهمن پروندشو از من میگیرن،اما حالش خوب نبود دایی،نمیتونستم بزارم بره تو بازداشگاه
محمد که از احساس خواهرزاده اش با خبر بود،و صدای داغونش از حال بدش خبر می داد، دیگر حرفی نزد.
ــ دایی داری میای ،برام قرص مسکن بیار سرم داره میترکه
ــ باشه دایی جان،به خودت فشار نیار،من الان میام خداحافظ
ــ خداحافظ
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#هو_العشق🌹
#پلاڪ_پنهاݩ
#قسمت34
#فاطمه_امیرے_زاده
تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،سمانه با دیدن کمیل از جابرخاست و منتظر به کمیل خیره ماند،امیدوار بود کمیل خبر خوبی داشته باشد اما کمیل قصد صحبت کردن نداشت.
ــ چی شد؟میتونم برم؟
ــ بشینید
سمانه بر روی صندلی نشست،کمیل بر روی صندلی پشت میزش نشست و روبه سمانه گفت:
ــ نه نمیتونید برید،من بهتون گفتم تا وقتی که این قضیه روشن نشه،شما اینجا میمونید
ــ بلاخره بزارید به خانوادم خبر بدم،میدونید الان حالشون داغونه؟؟
ــ آره میدونم ،اما نباید خبردار بشن ،نه فقط خانوادت بلکه هیچ کس دیگه ای
سکوت کرد اما با یادآوری اینکه محمد نزدیک است و سمانه نباید اینجا باشد لب باز کرد و گفت:
ــ یه چیز دیگه
ــ چی؟
ــ امشب نمیتونید اینجا باشید
ــ پس کجا برم؟
ــ بازداشگاه
به چهره حیرت زده سمانه نگاهی انداخت اما نتوانست تحمل کند،سرش را پایین انداخت و خیره به پوشه ی آبی رنگ روی میز ادامه داد:
ــ اگه اینجا بمونید،همه میفهمن که رابطه خانوادگی داریم،اینطور پرونده رو ازم میگیرن،میدونم که چند روز دیگه میفهمن ولی تا اونموقع میتونم مدرک بی گناهیتو پیدا کنم.
سرش را بالا آورد اما سمانه همچنان با چشمان اشکی ،به لیوان روی میز خیره بود.
ــ باور کنید مجبورم
باز صدایی نشنید،کلافه از جایش بلند شد،شروع کرد قدم زدن با صدای لرزان سمانه به طرفش برگشت:
ــ کی باید برم
ــ همین الان
سمانه از جایش برخاست و به طرف در رفت،کمیل تماسی گرفت و خانم شرفی را به اتاقش فراخواند.
شرفی به طرف سمانه آمد و بازویش را محکم گرفت که سمانه بازویش را کشید و با اخم گفت:
ــ خودم میام
تا شرفی میخواست اعتراض کند،با صدای مافوقش سکوت کرد!!
ــ خودشون میان خانم شرفی
سمانه و شرفی از اتاق خارج شدند ،کمیل خودش را روی صندلی چرخانش انداخت و دستانش را کلافه در موهایش فرو برد و ارام زمزمه کرد:
ــ مجبورم سمانه مجبورم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا