eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
7.4هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 دویچه وله| انجمن آلمانی "دیوان" (DIWAN) جایزه موسوم به «آزادی فرهنگی» را به "گلشیفته فراهانی" و "زهرا امیرابراهیمی" دو هنرپیشه ایرانی مقیم اروپا اهدا کرد. بنا به ادعای انجمن یادشده، این جایزه به ایرانیانی تعلق می‌گیرد که فعالیت‌های هنری/ فرهنگی‌شان در ایران برای آن‌ها پیامد سختی داشته، ولی توانسته‌اند در مهاجرت نیز راه خود را ادامه دهند. ◀️ ذکر این نکته مهم است این دو بازیگر در طول سال‌های فعالیتشان در داخل کشور، با محدودیت خاصی مواجه نبوده‌اند و بنا به میل خودشان از ایران خارج شدند. گلشیفه فراهانی چندین بار گفته است دلیل خروج من از ایران، به این دلیل بوده است که میخواستم آزادانه #برهنه باشم، او چند سال پیش تابو شکنی کرد و عکس تمام برهنه رو خود را منتشر کرد!! #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
خوب کردی که رخ از آینه پنهان کردی هر پریشان نظری لایغ دیدار تو نیست🍃🌸 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
سلام عزیزان مدیر کانال هستم شیرازیم همگی برای رفع گرفتاری مردم شیراز از سیل دعا کنید امن یجیب بخونید اجرتون باامام زمان
فاجعه امروز شیراز👆👆👆
به غیر دیروز دروازه قرآن که تعدادی از عزیزان فوت شدن دعا کنید ترا خدا😭🙏
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#هو_العشق🌹 #پلاڪ_پنهاݩ #قسمت73 #فاطمه_امیری_زاده سریع از ماشین پیاده شد،ماشین بچه ها را در کنار دا
🌹 گوشی اش را در آورد و سریع شماره امیر را گرفت: ــ بله قربان ــ سریع اونی که بیرونه رو دستگیر کنید ،تو و امیرعلی هم بیاید داخل ـ چشم قربان کمیل نمی توانست بیشتر از این با او تنها بماند چون مطمئن نبود که او را سالم نگه می داشت. امیر و امیرعلی وارد اتاق شدند به امیر اشاره کرد تا سهرابی را ببرد امیر سریع به سمت سهرابی امد و او را به سمت در برد ،لحظه ی آخر سهرابی روبه کمیل پوزخندی زد و گفت: ــ فک نکن رئیس بزاره یه لحظه با آرامش زندگی کنی ،هم تو هم سمانه کمیل به سمت رفت که امیرعلی او را گرفت،امیر سریع سهرابی را از انها دور کرد،کمیل عصبی به سمتش امیرعلی برگشت؛ ــ ببین تو این گاوصندوق چه چیز مهمی پیدا میشه که سهرابی به خاطرش برگشته،من میرم بعد میام اداره ــ بسلامت قبل از اینکه از اتاق بیرون برود برگشت: ــ امیرعلی حراستو هم چک کن،ببین چطور اجازه دادن سهرابی با این تیپ و قیافه اومده تو امیرعلی سری تکان داد *** سمانه در ماشین نشسته بود و نگاه ترسیده اش را به در دانشگاه دوخته بود،نگران کمیل بود و می ترسید سهرابی بلایی سرش بیاورد،چند بار خواست پیاده شود و به سراغ کمیل برود اما پشیمان می شد،دستانش از استرس سرد شده بودند نمی دانست چیکار کند،دستش که بر روی دستگیره نشست تا در را باز کند،سهرابی همراه مردی بیرون آمد،سمانه وحشت زده از اینکه نکند بلایی سر کمیل آورده باشند از ماشین پیاده شد،اما با بیرون امدن کمیل و اشاره ای به آن مرد ،نفس راحتی کشید،کمیل عصبی به سمتش امد; ــ مگه نگفتم از ماشین پایین نیاید سمانه بی اختیار گفت: ــ سهرابی با اون مرد اومدن بیرون ترسیدم بلایی سرتون اورده باشن عجیب است که همه ی عصبانیت کمیل با این حرف سمانه فروریخت،با لحنی ارام گفت: ــ سوار بشید،میرسونمتون،کلاس که ندارید؟ ــ نه هر دو سوار ماشین شدند ،کمیل دنده عوض کرد و گفت: ــ حتی اگه بلایی سر من اورده باشن نباید پیاده می شدید وقتی جوابی از سمانه نشنید ادامه داد: ــ برا چی اومده بودید دفتر؟ ــ در باز بود،بچه ها گفته بودند دفتر را بستند و کسی حق نداره بره داخل،اما وقتی دیدم در بازه ترسیدم بازم کسی بخواد به اسم بسیج یه خرابکاری دیگه درست کنه کمیل نفس عمیقی کشید تا بر خودش مسلط شود؛این دختر او را به مرز جنون رسانده بود،بعد از این همه اتفاق باز هم بیخیال نشده بود،دیگر نمی توانست سکوت کند باید بحث ازدواج را پیش میکشید،و همیشه کنارش می ماند و مواظبش بود،والا بلایی سر خودش می اورد، با صدای سمانه به سمت او چرخید؛ ــ منظور سهرابی از اون حرفا چی بود? ــ نمی خواد ذهنتونو مشغول کنید ،اون فقط میخواست حرفی زده باشد سمانه با اینکه قانع نشده بود اما حرف دیگری نزد و تا خانه زمان در سکوت گذشت. جلوی در خانه ایستاد ،سمانه در را باز کرد و قبل از اینکه پیاده شود گفت: ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید ــ خواهش میکنم وظیفه بود تا سمانه می خواست برودصدایش کرد سمانه برگشت؛ ــ بله؟ ــ باید بهاتون در مورد یک چیز مهمی صحبت کنم؟ ــ چیزی شده؟ ــ نگران نباشید چیزبدی نیست؟ ــخب بگید ــ نه الان وقتش نیست اگه وقت داشته باشید فردا باتون صحبت کنم ــ باشه ،ولی کجا ــ براتون آدرسو میفرستم ــ باشه حتما،بفرمایید تو ــ نه خیلی ممنون،سلام برسونید ــ سلامت باشید سمانه وارد خانه شد به در تکیه داد و ذهنش به مرور صحنه های یک ساعت پیش پرداخت،کمیل با آن اسلحه،عصبانیتش از اینکه سهرابی اسمش را به زبان آورد،و همه ی اتفاقات لرزی به قلب و اندامش انداخته بود ،ناخوداگاه لبخندی شرین و گرمی بر لبانش نشست ،چشمانش را آرام باز کرد،فرحناز خانم کنار در ورودی منتظرش مانده بود،با لبخند عمیقی به سمتش رقت. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹 ــ برای آخرین بار میگم کمیل ،تمومش کن این قضیه رو ــ چشم چشم ــ کمیل امروز اگه تو نبودی و سمانه وارد دفتر می شد میدونی چی می شد؟ محمد نگاهی به چشمان خواهرزاده اش انداخت،رگ خوابش دستش بود،کافی بود کمی او را غیرتی کند. ــ اگه میگی آمادگی نداری و نمیتونی با سمانه زندگی کنی یا هر دلیل دیگه،بهم بگو تا من براش محافظ بزارم که همیشه مواظبش باشه. صدای گرفته ی کمیل از حال خرابش خبر می داد: ــ نمیخوام درگیر مشکلاتم بشه،من این همه سال به خاطر اینکه درگیر مشکلاتم نشه ازش دور بودم،اونا خیلی به من نزدیکن که حتی از علاقم به سمانه خبر دار شدن و این بلارو سرش اوردن،به این فکر من اگه زنم بشه قراره چه بلایی سرش میارن ــ تو نمیزاری کمیل،تو به خاطر اینکه تو زندان نمونه خودتو به آب و آتیش زدی،پس از این به بعد هم میتونی مواظبش باشی،فقط تو میتونی مواظبش باشی فقط تو ــ دایی من نمیتونم شاهد این باشم که به خاطر انتقام از من سمانه رو آزار بدن ــ کمیل تو اگه ازش دور باشی بیشتر بهش آسیب میزنن،داری کیو گول میزنی،من که میدونم حاضری از جونت هم بگذری اما سمانه آسیبی نبینه پس تمومش من، کمی هم به فکر خودت باش،داره ۳۰سالت میشه، بوسه ای بر سرش گذاشت و از جایش بلند شد ــ زندگی کن کمیل،یک بار هم که شده به خاطر خودت قدمی بردار ** سمانه با تعجب به مادرش خیره شد: ــ چی؟اینارو خود خانم محبی گفت؟ ــ نه،دخترش و پسر بزرگش ــ دقیقا بگو چی گفتن ــ دختر خانم محبی زنگ زد گفت داداشم دوباره میخواد بیاد خواستگاری ولی ما راضی نیستیم اگه اومد سمت دخترتون تا بهاش صحبت کنه به سمانه بگید جوابشو نده ،منم گفتم این حرفا چیه خجالت هم خوب چیزیه ‌‌خلاصه سرتو درد نیارم این قضیه تموم شد تا بعد یه مدت مثل اینکه برادره بیخیال نشده بود و اینبار داداش بزرگش زنگ زد و هی تهدید میکرد ــ به بابا گفتید؟ ــ نه نمیخواستم شر بشه! ــ اینا چرا اینطورن؟اصلا به خانم محبی و پسرش نمیخورهـ ــ خانم محبی بیچاره همیشه از این دو تا بچه هاش مینالید !! ــ عجب ،چه آدمایی پیدا میشه ــ خداروشکر که بهاشون وصلت نکردیم تا سمانه می خواست جواب بدهد ،صدای گوشیش بلند شد،نگاهی به صفحه گوشی انداخت پیامی از کمیل بود سریع پیام را باز کرد و متن را خواند: ــ صبح ساعت۱۰پارڪ جزیزه سمانه لبخندی زد که با صدای مادرش سریع لبخندش را جمع کرد. ــ به چی میخندی؟دیوونه هم شدی خداروشکر @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹 سمانه سریع وارد پارک شد و با چشم به دنبال کمیل می گشت،هوا سرد بودو ابرها گه گاهی غرش می کردند،پارک خلوت بود و از اینکه کمیل را پیدا نمی کرد کلافه شده بود،اما طول نکشید که کمیل را دید که به سمتش قدم برمیداشت‌،برای چند لحظه گونه هایش گل انداختن و خجالت ز‌ه سرش را پایین انداخت. خودش هم حیرت زده شده بود،که از کی به خاطر روبه رو شدن با کمیل خجالت زده می شد،با صدای کمیل نگاهش را از بوت های مشکی مردانه ی کمیل گرفت و سرش را بالا اورد: ــ سلام ــ س سلام ــ بریم تو الاچیق تا بارون نزده سمانه سری تکان داد و به نزدیک ترین الاچیق رفتند،روبه روی هم نشسته اند،سمانه کیفش را روی میز بینشان گذاشت و منتظر صحبت های کمیل ماند. ــ ببخشید نیومدم دنبالتون آخه نخواستم کسی بدونه با من هستید،چون این حرفایی که میگم میخوام بین ما دو نفر بمونه فعلا سمانه نگران پرسید: ــ اتفاقی افتاده؟تورو خدا بگید ــ نه اتفاق بدی نیفتاده سمانه نفس راحتی کشید و گفت: ــ پس چی شده؟ کمیل نفس عمیقی کشید و گفت: ــ اون شب ــ کدوم شب؟ ــ اون شرط ازدواجو گفتم سمانه چشمانش را روی هم فشرد: ــ لطفا این موضوعو باز نکنید ــ باید بگم ــ لطفا ــ سمانه خانم لطفا به حرفام گوش بدید،من اون حرفارو به خاطر شرایطم گفتم،به ولای علی برا گفتنشون خودم هم داغون شدم سمانه با حیرت به او خیره شد. ــ وقتی صغری و مادرم و مهتاب بحث ازدواج و خواستگاری از شمارو وسط کشیدند،اول قبول کردم اما وقتی به خودم اومدم دیدم نمیتونم جلو بیام و شمارو درگیر زندگی پر دردسرم کنم. دستی به صورتش کشید گفتن این حرف ها برایش سخت بود اما باید می گفت : ــ واقعیتش میترسیدم سمانه ارام زمزمه مرد: ــ از چی؟ ــ از اینکه به خاطر انتقام از من سراغ شما بیان،اونشب پشیمون شدم و نخواستم این حرفارو بزنم ولی وقتی برای چند لحظه به اون روزی که شما به خاطر من آسیب ببینید فکر کردم ... نتوانست ادامه بدهد،سمانه شوکه از حرف های کمیل و این همه احساسی که فکر نمی کرد در وجود شخصی مثل کمیل باشد،بود. ــ الان این حرف هارو برا چی میزنید؟ ــ سمانه خانم با من ازدواج میکنید شک دومی بود که در این چند لحظه به سمانه وارد شد،سمانه دهن باز می کرد تا حرفی بزند اما صدایی بیرون نمی آمد.باورش نمی شد کمیلی که به خاطر اینکه به او آسیبی نرسد ازش دوری کرد و الان دوباره از او خواستگاری کرده بود؟ ــ یعنی .. یعنی الان دیگه نگران نیستید که به من آسیبی بزنن ــ غلط کردند غرش کمیل ،لرزی بر قلب دخترک روبرویش انداخت. ــ به مولا علی قسم نمیزارم بهتون نزدیک بشن،حاضرم از جونم بگذرم اما آسیبی بهتون زده نشه،جوابتون هر چیزی باشه،اگر قراره همسرم بشید یا همون دختر خالم بمونید بدونید اگه بخوان کاری کنن به خاک سیاه مینشونمشون سمانه سرش را پایین انداخت،قلبش تند می زد ،احساس می کرد صدایش در فضا میپچید،فکر مزاحمی که به ذهنش خطور کرد را ناخوداگاه به زبان آورد: ــ یعنی به خاطر اینکه مواظبم باشید دارید پیشنهاد ازدواج می دید؟؟ ابروان کمیل در هم گره خوردند،با صدایی که سعی می کرد آرام باشد گفت: ــ از شما بعید بود این حرف،فکر نمیکردم بعد این صحبتام این برداشتو بکنید سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت. ــ ازدواج اینقدر مقدسه که من نخوام به خاطر دلایل بی مورد اینکارو بکنم،من میتونستم مثل روز هایی که گذشت مواظبتون باشم،پس پیشنهاد ازدواج منو پای مواظبت از شما نزارید @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
راهکاری برای تقویت رابطه مادر ودختر😊🌸🍃 قسمت دوم🌺 روابط يک دختر با مادر مي تواند تاثير گذارترين رابط
راهکاری برای تقویت رابطه مادر ودختر😊🌸🍃 قسمت سوم🌺 در اين راستا اولين کاري که بايد براي بهبود ارتباط مادر و دختر انجام داد، تغيير نحوه تفکر آن هاست. تفکر واقع بينانه بدون پيش زمينه منفي، عقب نشيني از مواضع خودخواهانه، تکيه بر واقعيت ها و جدا کردن منطق از احساس مي تواند بسيار کارآمد باشد. اين روش باعث شفافيت در روابط مي  شود و اولین قدم براي بهبود روابط است. نقطه مقابل تفکر واقع گرايانه تفکر ذهن گرايانه است که خودمحوري و خودخواهي اساس آن است، تکيه بر احساسات شخصي، سوء تعبير، خود محوري، بي توجهي به علايق شخصي طرف مقابل و نبود همدلي مي تواند اين روابط را مخدوش و مادر و دختر را از هم دورتر و دورتر کند. از سوي مادر بالابردن تحمل، آمادگي براي شنيدن نظرهاي مخالف، تواضع و فروتني، کنار گذاشتن ابزارهاي دفاعي و داشتن روحيه مثبت در برخورد با دختر مي تواند بسيار مفيد واقع شود.دکتر قاضي در پاسخ به اين سوال که چند نوع مادر داريم، چنين مي گويد: مادران مثل پدران چند نوع هستند. مادر مي تواند اقتدارطلب، خودمحور يا آزاد انديش باشد. مادر آزادانديش اجازه مي دهد بچه ها در تصميم گيري ها شرکت کنند و تصميم بگيرند مادر اقتدار طلب مستبد نيست اما اقتدار کافي دارد . بدترين والدين ، والدين خود محور هستند که از فرزندان مي خواهند تحت هيچ شرايطي روي حرف آن ها حرف نزنند. بهترين والدين، والدين آزادانديش و اقتدار طلب هستند؛ يعني والديني که در عين دادن آزادي و اختيار به فرزندان، اقتدار خود را حفظ مي کنند و از اصول خود کوتاه نمي آيند. گاه مادران اقتدار طلب فرزندان خود را مسئول مشکلات زندگي مي دانند و مي خواهند با تسلط کامل بر امور خانواده و فرزندان، مشکلات را به تنهايي حل کنند.در حالي که مادران بالغ از مسئوليت مادري خود لذت مي برند و در عوض مادران نابالغ از آزادي محدود شده خود شکايت و رفتارهاي اشتباه خود را توجيه مي کنند. ۴موضوع اصلي اختلاف نظر بين مادر و دختر عبارت است از هرچيزي که مربوط به ظاهر باشد مثل لباس، وزن و موها زيرا زنان را از ظاهرشان قضاوت مي کنند و مادر را از دخترش.بنابراين طبيعي است که مادر نسبت به دختر حساسيت داشته باشد.کنترل گري هم نقطه اختلاف ديگر است. بيشتر مادران دوست دارند دخترشان را کنترل کنند و فکر مي کنند او هنوز يک دختر بچه است. نصايح مادرانه خسته کننده ترين حرف ها براي بسياري از دختران است؛ زيرا به نظر دختران در هر نصيحتي، انتقادي نهفته است. مادرها دلسوزانه نصيحت مي کنند اما دخترها منتقدانه مي شنوند. اگر مادر بلد نباشد نصايح دلسوزانه اش را بجا بگويد دختر از شنيدن آن فرار مي کند. بالاخره هر دختري رازهايي دارد که اگر به مادر اعتماد نداشته باشد، از بازگويي آن ها به او سرباز مي زند. اين رازها به او قدرت مي دهد زيرا در صورت بازگويي، مخالفت مادر را به همراه خواهد داشت. ادامه دارد... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️