eitaa logo
《راز پلاک سوخته》
131 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
68 فایل
■کانال #راز_پلاک_سوخته صحیفه #شهید_مدافع_حرم_مهدی_طهماسبی است برگرفته از خاطرات،سبک زندگی و... فرهنگنامه ای از #مربی_شهید که در آسمان دمشق،مشق شهادت کرد ودر دفاع از حریم آل الله #پیکرش_سوخت و با #پلاکی_سوخته برگشت.
مشاهده در ایتا
دانلود
تا ابد به آنان که #پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند #مادرشان #گمنام و #بی_مزار بمانند "مدیونیم"…. #شهید_گمنام_مثل #شهید_ابراهیم_هادی #التماس_شفاعت @pelak_sokhteh
💠رمان 💠 قسمت _قشنگه؟!🙁 مهیا، نگاهی به مانتوی مجلسی ای، که در دستان سارا بود؛ انداخت. _آره...قشنگه...😍 _پس همین رو براش میگیرم. سارا به طرف صندوق رفت. از رفتن شهاب، چهار روز می گذشت.... مهیا، نمی دانست، شهاب دقیقا کجا رفته بود.😕 فردا شب هم،💞 مراسم بله برون مریم و محسن💞 برگزار می شد و فرصتی نمی شد تا از مریم بپرسد. ــ بریم مهیا... مهیا و سارا از مغازه بیرون رفتند. _تو چیزی نپسندیدی؟😟 _نه!😕 مهیا به مغازه ها نگاهی انداخت. مغازه ای نظرش را جلب کرد. دست سارا را گرفت و به داخل مغازه رفتند. با ورودشان بوی گلاب😇🌸 به استقبالشان آمد. مغازه ای بزرگ، که پر از✨ چادر و✨ کتاب و سجاده ✨و عطر و✨ انگشتر بود. مهیا، با ذوق😍 به چادر های رنگی نماز و تسبیح های رنگارنگ نگاه میکرد. _مهیا، اینجا چقدر قشنگه...☺️ مهیا، با لبخند، سرش را تکان داد. _آره خیلی...نظرت چیه این رو برای مریم بگیرم؟!😍 سارا به جایی که مهیا اشاره کرد، نگاهی انداخت. 🌟عبای لبنانی🌟 خیلی زیبایی بود. _وای! خیلی قشنگه!☺️ مهیا به فروشنده گفت، تا آن را در سایز مناسب برایشان بیاورد. نگاه دیگری به چادر ها انداخت. 💜چادری سفید اکلینی با گل های ریز یاسی💜 که در کنارش سجاده بزرگ✨ و قشنگی بودو نظرش را جلب کردند. تصمیم گرفت آن ها را بخرد. به فروشنده گفت، که آن ها را، به علاوه تسبیح فیروزه ای و یک مهر برایش بیاورد. _مهر کجا باشه؟! مهیا لحظه ای فکر کرد و با لبخند گفت: _کربلا!😊👌 فروشنده لبخندی زد و بعد چند نگاه به ویترین مهر کربلا را جلویش گذاشت. مهیا، به قسمت کتاب ها📚 رفت و چند کتاب که مریم به او معرفی کرده بود هم برداشت که بخرد. به طرف صندوق رفت و خریدها را حساب کرد. _آخیش... بلاخره خریدها هم تموم شد. _آره...بیا بریم شام بخوریم.😋 _باشه.😊 به فست فودی🌭🍕 که در پاساژ بود، رفتند. سارا، به طرف پیشخوان رفت و سفارش دو تا پیتزا🍕🍕 داد. _مهیا؟! _جانم؟! _چرا این چند روز تو خودتی؟! چیزی شده؟!😟 _نه! 😊 _نمی خواهم فضولی کنم...ولی تو اون مهیای شاد همیشه نیستی! _نه، باور کن چیزی نیست. چند روزه به خاطر کارای دانشگاه، شب ها بیدار میمونم...خستم! سارا با اینکه قانع نشده بود؛ اما حرف دیگری نزد. مهیا دنبال جمله ای می گشت، تا بتواند با گفتنش بحث را سمت سفر شهاب بکشد. اما هر چقدر فکر می کرد به جایی نمی رسید. _بیچاره مریم! بله برونش، داداشش نیست. مهیا، سریع به طرفش برگشت. _آره! خیلی بده...داداشش کجا رفته؟!😟 _ماموریت!😒 _چه ماموریتی؟!😳 ــ نمیدونم آقا شهاب همیشه که میره ماموریت کسی از ماموریتش خبری نداره! _سوریه رفته دیگه؟! گارسون به طرفشان آمد و سفارشات را روی میز چید. مهیا در دل کلی بد و بیراه به گارسون گفت و در دل گفت: _الان چه وقت اوردن غذا بود؟!😕 سارا، در حالی که سس را روی پیتزایش می ریخت گفت: _نه بابا! بعد اون اتفاق، خاله شهین دیگه نگذاشته که بره!😐 مهیا با کنجکاوی پرسید: _چه اتفاقی؟!😟 سارا که داشت لقمه را می جوید، با دست اشاره کرد که صبر کند.😋✋ مهیا تند تند با انگشتش روی میز می زد. _ایِ کوفت بخوری...حرف بزن!😬 سارا لقمه را قورت داد. _آروم دختر...چته؟! _خب، میرسی جای حساس، بعد کوفت کردنت شروع میشه...بگو دیگه!😬 _باشه نزن منو حالا..😄.شهاب پارسال رفت ماموریت سوریه، تو درگیری دوتا تیر می خوره! یکی پهلوش، یکی هم به کتفش! مهیا شوکه دستش را جلوی دهانش گذاشت.😳😧 _همون ماموریتی که دوستش مفقود الاثر شد؟! _تو از کجا میدونی؟!😳 مهیا هول کرده بود. _شنیدم. _آره همون! با اینکه شهاب در مورد اون روز با هیچ کس صحبت نکرد، ولی ما از دوستاش شنییدم.... خدا بهش خیلی رحم کرد؛ وگرنه خدایی نکرده... مهیا، دیگر صدایی نمی شنید.... فقط لب های سارا را می دید، که در حال تکان خوردن هستند... حالش اصلا خوب نبود.😥 تصور شهاب در آن حالت او را دیوانه می کرد. کاش سارا دیگر ادامه ندهد... ೋღ ღೋ ೋღ @asheghane_mazhabii ღೋ @pelak_sokhteh
💠رمان 💠 قسمت _مهیا بابا! زود باش الان اذان رو میگند. _اومدم! مهیا، کش چادر✨ را روی سرش درست کرد. کیفش👜 را برداشت و به سمت در رفت. امروز برای اولین بار با مهلا خانم و احمد آقا، برای نماز مغرب و عشا به مسجد🕌😍 می رفت. در نزدیکی مسجد، شهین خانم و محمد آقا، را دیدند. با آن ها احوالپرسی کردند. مهیا، سراغ مریم را گرفت که شهین خانم گفت. _مریم سرما خورده. بدنیست بهش سر بزنی...😊 این چند وقت، کم پیدات شده! مهیا، سرش را پایین انداخت. نمی توانست بگوید، که نمی تواند نبود شهاب را در آن خانه، تحمل کند.😔 به سمت مسجد رفتند. بعد از وضو، داخل شدند و در صف نماز ایستادند. _الله اڪبر... _الله اڪبر... فضای خوش بو و گرم مسجد، ✨پر شد از زمزمه های نمازگزاران... بعد از پایان نماز، مهیا به طرف مادرش رفت. _مامان! من میرم کتابفروشی کنار مسجد یه سر بزنم... _باشه عزیزم! از شهین خانم خداحافظی کرد، و از مسجد خارج شد. به طرف مغازه ای که نزدیک مسجد بود؛ حرکت کرد. سرش را بالا آورد و به تابلوی بزرگش، نگاه کرد. نامش را زمزمه کرد: _📚کتابفروشے المهدی...📚 وارد مغازه شد... سلام کرد.به طرف قفسه ها رفت. نام های قفسه ها را زیر لب زمزمه می کرد. با رسیدن به قفسه مورد نظر، به طرف آن ها رفت. _کتب دینی و مذهبی...☺️ مشغول بررسی کتاب ها بود. بعد انتخاب دو کتاب از 💫استاد پناهیان،💫 به طرف پیشخوان رفت. دختری کنار پیشخوان بود. _ببخشید آقا، کاغذ گلاسه دارید. مهیا با خود فڪر ڪرد، چه چقدر صدای این دختر برایش آشناست؟! دختر، بعد از حساب پول کاغذ ها برگشت. مهیا با دیدنش زمزمه کرد: _زهرا...😯 زهرا، سرش بالا آورد. با دیدن مهیا شوڪه شد. در واقع اگر مهیا دوست چندین ساله اش نبود، با این تغییر، هیچوقت او را نمی شناخت. _م...مهیا؟! تو چرا اینطوری شدی؟! _عجله نداری؟! زهرا که متوجه منظورش نشد، گنگ نگاهش کرد. _میگم...وقت داری یکم باهم بشینیم حرف بزنیم؟! _آهان...آره! آره! مهیا، به رویش لبخندی زد. به طرف پیشخوان رفت. _بی زحمت حساب کنید! _قابل نداره خانم رضایی! _نه..؟خیلی ممنون علی آقا! به طرف زهرا رفت. دستش را گرفت و از کتابفروشی خارج شدند. با بیرون آمدن، آنها چشم در چشم مهلا خانم و احمد آقا شدند. احمد آقا، با مهربانی به زهرا سلام کرد. _بابا! منو زهرا میریم بستنی فروشی... یک ساعته برمیگردیم.😍😋 مهلا خانم که از دیدن زهرا ترسیده بود که دخترش دوباره به آن روز های نحس باز گردد؛ می خواست اعتراضی کند که احمد آقا پیشدستی کرد. _به سلامت بابا جان! مواظب خودتون باشید..... دخترم زهرا، به خانواده سلام برسون! زهرا، سلامت باشید آرامی گفت. احمد آقا و مهلا خانم از آن ها دور شدند... ... ೋღ ღೋ ೋღ @asheghane_mazhabii ღೋ @pelak_sokhteh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 《راز پلاک سوخته》
زیارتنامه ی شهدا 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 @pelak_sokhteh
اقامه نمازازسوی عالم ربانی #حضرت_آیت_الله_هاشمی_شاهرودی برپیکر #شهید_مدافع_حرم_مهدی_طهماسبی @pelak_sokhteh
سه شنبه شب بپرسیم از نسیم جمکرانت کجا دیدی تو زیبا یار ما را امیر و سرور و دلدار ما را @pelak_sokhteh
راه‌شهادت بسته نیست هنوز هم می شود شھید شد اما هنوز شرط شھید شدن شھادتانه زیستن است .... #شهید_مهدی_طهماسبی @pelak_sokhteh
بهار مومن از #شب_یلدا آغاز میشود 🍉 ‌ ☘️پیامبر خدا (ص): ‌ 🔹#زمستان بهار مؤمن است، از شب های طولانی اش برای شب زنده داری، و از روزهای کوتاهش برای روزه داری بهره می گیرد. ‌ @pelak_sokhteh
🔹درگذشت فقیه عالی‌قدر و رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام آیةالله هاشمی شاهرودی رضوان‌الله علیه تسلیت‌باد. @pelak_sokhteh
💠رمان 💠 قسمت مهیا، دو کاسه ی بستنی😋 را روی میز گذاشت. زهرا، کنجکاو به او نزدیک شد. _خب بگو... _چی بگم؟! _چطوری چادری شدی؟!☺️ مهیا، با قاشقش با بستنی اش بازی میکرد. _چادری شدنم اتفاقی نبود!😊 بعد از راهیان نور، خیلی چیزها تغییر کردند، بیا در مورد یه چیزای دیگه صحبت کنیم.😒 زهرا، متوجه شد که مهیا دوست ندارد در مورد گذشته صحبتی کند. _راستی...از بچه ها شنیدم دستت شکسته! _آره! تو اردو افتادم. بچه ها از کجا می دونند؟! _مثل اینکه 🔥صولتی🔥 بهشون گفته! مهیا، با عصبانیت چشمانش را بست. _پسره ی آشغال...😣😠 _چته؟! چیزی شده؟!😟 _نه بیخیال...راستی از🔥 نازنین🔥 چه خبر؟! زهرا ناراحت قاشق را داخل ظرف گذاشت و به صندلش تکیه داد. _از اینجا رفتند! مهیا با تعجب سرش را بالا آورد! ــ چرا؟!!😳 _یادته با یه پسری دوست بود؟! _کدوم؟! _همون آرش! پسر پولداره!! ــ خب؟! ـــ پسره بهش میگه باید بهم بزنیم، نازی قبول نمیکنه و کلی آرش رو تهدید میکنه که به خانوادت میگم...ولی نمی دونست آرش این چیز ها براش مهم نیست. _خب... بعد...😳 ــ هیچی دیگه آرش، هم میره به خانواده نازی میگه، هم آبروی نازی رو تو دانشگاه میبره... مهیا شوکه شده بود. باورش نمی شد که در این مدت این اتفاقات افتاده باشد. _خیلی ناراحت شدم. الان ازش خبر نداری؟!😟 _نه شمارش خاموشه! مهیا به ساعت نگاهی کرد. ــ دیر وقته بریم... زهرا بلند شد.... تا سر کوچه قدم زدند. دیگر باید از هم جدا می شدند. زهرا بوسه ای 😘به گونه ی مهیا زد. _خیلی خوشحالم که خودتو پیدا کردی! مهیا لبخندی زد. _مرسی عزیزم!☺️ مهیا لبانش را تر کرد. برای پرسیدن این سوال استرس داشت: ــ زهرا... ـــ جانم... ــ تو که چادری بودی این سه سال... دیگه چادر سر نمیکنی؟!😟 زهرا، لبخند غمگینی زد😒 و سوال مهیا را بی جواب گذاشت. ــ شب بخیر!😒👋 مهیا به زهرا که هر لحظه از او دور می شد، نگاه می کرد. به طرف خانه رفت. سرش را بلند کرد، به پنجره اتاق شهاب نگاهی انداخت با دیدن چراغ روشن، با خوشحالی در را باز کرد و به سمت بالا دوید .🏃 وارد خانه شد. سلام هول هوکی گفت و به اتاقش رفت. پرده پنجره را کنار زد. به اتاق شهاب خیره شد. پرده کنار رفت. مهیا از چیزی که دید وار رفت! شهین خانوم بود که داشت اتاق را مرتب می کرد.😔 مهیا چشمانش را بست و قطره اشکی که روی گونه اش نشست😢 را پاک کرد. لباس هایش را عوض کرد. یکی از کتاب هایی که خریده بود را برداشت و در تاقچه نشست و شروع به خواندن کرد. برای شام هم از اتاقش بیرون نرفته بود. آنقدر مهو خواندن بود که زمان از دستش در رفته بود. نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۲ بامداد بود. 😳🕑نگاهش را به طرف پنجره اتاق شهاب چرخاند، که الان تاریک تاریک بود... لبخنده حزینی زد. خودکار را برداشت و روی صفحه ی اول کتاب نوشت: ... ೋღ ღೋ ೋღ @asheghane_mazhabii ღೋ @pelak_sokhteh
💠رمان 💠 قسمت _ای بابا! این دیگه کیه؟!😐 دوباره رد تماس زد.... 🔥مهران 🔥از صبح تا الان چند بار تماس گرفته بود. اما مهیا، همه را رد تماس زده بود... چادرش را مرتب کرد؛ کیفش را برداشت؛ و گفت: _مامان بریم؟! _بریم! مهلا خانم و مهیا، برای عیادت مریم، آماده بودند.😊 بعد از فشار دادن دکمه آیفون، شهین خانوم در را برایشان باز کرد. محمد آقا، خانه نبود و چهار نفر در پذیرایی نشسته بودند. مریم، سینی شربت را جلویشان گذاشت. _بنشین مریم! حالت خوب نیست. _نه! بهتر شدم. دیشب رفتم دکتر، الان خیلی بهترم.☺️ مهلا خانم، خداروشکری گفت. _پس مادر... مراسم عقدت کیه؟! شهین خانم آهی کشید و گفت: _چی بگم مهلا جان... هم مریم هم محسن می خوان که شهاب، تو مراسم عقد باشه... ولی خب، تا الان که از شهاب خبری نیست.😒 شهین خانم، نگاهی به دخترکش انداخت، که با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود.😔 _محمد آقا هم گفت، اگه تا فردا شهاب نیاد؛ 😒پس فردا باید مراسم برگزار بشه... مهلا خانم، دستش را روی زانوی شهین خانوم گذاشت. _خدا کریمه، شهین جان! خوب نیست زیاد طولش بدین.... بالاخره جوونند، دوست دارند با هم برند بیرون، بشینند حرف بزنند، حاج آقا خوب کاری میکنه😊 مهیا، اشاره ای به مریم کرد. بلند شدند و به سمت اتاق مریم رفتند. مریم روی تخت نشست. _چته مریم؟! مریم، با چشم هایی پر از اشک، 😢به مهیا نگاهی کرد. _خبری از شهاب، نیست..😥. با این حرف مریم، مهیا احساس ضعف کرد. دستش را به میز گرفت، تا نیفتد. با اینکه خودش هم حالش تعریفی نداشت، اما دلش نمی آمد، به مریم دلداری ندهد. با لبخندی که نمی توان اسم لبخند را رویش گذاشت... کنار مریم نشست و او را در آغوش گرفت.🤗🤗 _عزیزم...خودش مگه بهتون نگفته، نمیشه بهتون زنگ بزنه؟! کارش هم حتما طول کشیده، اولین ماموریتش که نیست! مگه نه؟! مریم از آغوش مهیا، بیرون آمد و با چشمانی پر اشک به مهیا نگاه کرد. _ولی من می خوام تو مراسم عقدم داداشم باشه! انتظار زیادیه!😞😭 _انتظار زیادی نیست! حقته!😒اما تو هم به فکر محسن باش؛ از مراسم بله برونتون یه هفته گذشته، خوب نیست بلا تکلیف بگذاریش...😊 _نمی دونم چیکار کنم؟ نمی دونم ! _بلند شو؛ لوس نشو! مراسم عقد و برگزار کنید. از کجا میدونی تا اون روز، شهاب نیاد. یا اگه هم نیومد، تو عروسیت جبران میکنه.😉 مریم لبخندی زد😊بوسه ای به گونه ی😘 مهیا زد. _مرسی مهیا جان! _خواهش میکنم خواهری. ما بریم دیگه... _کجا؟! زوده! _نه دیگه بریم... الان پدرم هم میاد. مریم بلند شد. _تو لازم نیست بیای! بنشین چشمات سرخ شده نمی خواد بیای پایین.. همانجا با هم خداحافظی، کردند.☺️👋☺️ مهیا از اتاق مریم خارج شد. نگاهی به در بسته ی اتاق شهاب انداخت. با صدای مادرش، از پله ها پایین رفت. _بریم مهیا جان؟! _بریم... ... ೋღ ღೋ ೋღ @asheghane_mazhabii ღೋ @pelak_sokhteh