eitaa logo
《راز پلاک سوخته》
130 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
68 فایل
■کانال #راز_پلاک_سوخته صحیفه #شهید_مدافع_حرم_مهدی_طهماسبی است برگرفته از خاطرات،سبک زندگی و... فرهنگنامه ای از #مربی_شهید که در آسمان دمشق،مشق شهادت کرد ودر دفاع از حریم آل الله #پیکرش_سوخت و با #پلاکی_سوخته برگشت.
مشاهده در ایتا
دانلود
#ارسالی_کاربر #پادگان_شهید_زین_الدین @pelak_sokhteh
#ارسالی_کاربر خادمین شهدا با #مادر_شهید_مهدی_طهماسبی در اردوگاه شهید زین الدین @pelak_sokhteh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شیر بیشه ی ایران، رستم دستان، سردار دلیران، اسطوره ی شجاعت و ایمان "شهید علیمردان خان بختیاری" … ۱۷ آذر #فردا سالروز شهادت علیمردان خان بختیاری تسلیت باد @pelak_sokhteh
💠رمان 💠 قسمت مریم با دیدن شهاب در منطقه ممنوعه با شتاب به طرفش رفت🏃 سارا ونرجس با دیدن مریم که نگران به طرف شهاب می رفت به سمتش دویدند🏃🏃 مریم کنار مهیا ایستاد چند بار شهاب را صدا کرد اما شهاب صدایش را نشنید به طرف مهیا برگشت _مهیا این دیوونه داره چیکار میکنه برا چی رفته اونجا نرجس و سارا هم با نگرانی 😳😧به مهیا خیره شده بودند... مهیا که ترسید واقعیت را بگویید چون میدانست کتک خوردنش حتمی هست شانه های را به نشانه ی نمیدانم بالا برد محسن به طرف دخترها آمد _چیزی شده خانم مهدوی _آقای مرادی شهاب رفته قسمتی که مین هست😰 محسن سرش را به اطراف چرخاند تا شهاب را پیدا کند با دیدن شهاب چند بار صدایش کرد.... مریم نالید _تلاش نکنید صداتونو نمیشنوه😞 مریم روی زمین نشست _الان چیکار کنیم😧 مهیا از کارش پشیمان شده بود خودش هم نگران شده بود باورش نمی شد شهاب به خاطرش قبول کرده باشه که وسط مین ها برود به شهاب که در حال عکاسی بود نگاهی کرد اگر اتفاقی برایش بیفتد چی؟؟ 😥 مهیا از استرس و نگرانی ناخن هایش را می جوید😨 شهاب که کارش تمام شده بود به طرف بچه ها آمد تا از سیم های خاردار رد شد مریم به سمتش آمد _این چه کاریه برا چی رفتی میدونی چقدر خطرناکه😥 _حالا که چیزی نشده😊 شهاب می خواست دوربین را به مهیا بدهد که مهیا با چشم به مریم اشاره کرد شهاب که متوجه منظورش نشد چشمانش را باریک کرد مهیا به مریم بعد خودش اشاره کرد و دستش را به علامت سر بریدن بر روی گردنش کشید شهاب خنده اش را جمع کرد محسن به طرفش رفت _مرد مومن تو دیگه چرا؟؟ 😐 اینهمه تو گوش این دانش آموزا خوندی که نرن اونور الان خودت رفتی _چندجا شناسایی کردم ازشون عکس گرفتم... بعد بیایم پاکسازی کنیم دوربین 📷را به طرف مهیا گرفت _خیلی ممنون خانم رضایی مریم به طرف مهیا برگشت _تو میدونستی می خواد بره اونور تا مهیا می خواست جواب بدهد شهاب گفت _نه نمی دونستن من فقط ازشون دوربینشونو خواستم ایشونم هم لطف کردن به من دادن شهاب در دلش گفت _بفرما دروغگو هم که شدی😔 کم کم همه سوار اتوبوس 🚌🚌🚌شدند شهاب مکان بعدی را پادگان محلاتی در جاده ی حمیدیه اعلام کرد که امشب آنجا مستقر می شوند مهیا نگاهی به اطرافش انداخت محسن کنار راننده در حال هماهنگی برنامه فردا بودند مریم هم خواب بود مهیا سرش را به صندلی جلو نزدیک کرد شهاب چشمانش را بسته بود مهیا آرام صدایش کرد _سید سید شهاب چشمانش را باز کرد و سرجایش نشست _بله بفرمایید _خیلی ممنون هم بابت عکسا😔 هم بابت اینکه به مریم نگفتید اگه مریم میفهمید کشتنم حتمی بود😞 _خواهش میکنم ولی لطفا دیگه از این کارای خطرناڪ نڪنید😐 مهیا سرجایش برگشت نگاهش را به بیرون دوخت... شخصیت شهاب برایش جالب بود دوست داشت بیشتر در موردش بداند احساس عجیبی نسبت به شهاب داشت از اولین برخورشان تا آخرین اتفاق که چند ساعت پیش بود مانند فیلمی🎞 از جلوی چشمانش گذشت نگاهی به شهاب انداخت که مشغول بیسیم زدن بود کرد هوا تاریک شده بود به خاطر اینکه دیر از شلمچه حرکت کرده بودند... دیرتر به پادگان رسیدند موقع رسیدن همه خواب بودند با ایستادن ماشین مهیا نگاهی به اطرافش انداخت _سید رسیدیم _بیدارید شما؟؟ _بله _بله رسیدیم بی زحمت همه رو بیدار کنید _حتما مهیا خودش نمی دانست چرا اینقدر مودب شده بود همه دختر ها رو بیدار کرد پیاده شدند خادم ها برایشان اسپند دود کرده بودند بعد اینکه به صف شدند مریم همه خوابگاه ها را بین دانش آموزان تقسیم کرد دخترها به سمت خوابگاه شهید جهان آرا رفتن خوابگاه بزرگی بود... و همه دانش آموزان در حال ورجه ورجه کردن بودند نرجس و سارا تخت های بالا را انتخاب کردند مهیا و مریم هم وسایلشان را روی تخت های پایین گذاشتند... ೋღ ღೋ ೋღ @asheghane_mazhabii ღೋ @pelak_sokhteh
💠رمان 💠 قسمت بعد نماز و شام همه برای شرکت در رزمایش آماده شدند.... چون هوا سرد ❄️بود همه با خود پتو برده بودند سرو صدای دخترا تمام محل رزمایش را فرا گرفت... با شروع رزمایش و صحبت های مجری همه ساکت شده اند رزمایش بسیار عالی بود وتوانست اشک😢 همه را دربیاورد بعد رزمایش شهاب به دانش آموزان تا یک ساعت اجازه داد که در محوطه باشند تا بعد همه به خوابگاه بروند... شهاب توی اتاق دراز کشیده بود که محسن کنارش نشست _چته؟ _هیچی خسته ام _راستی فک نکن ندونستم برا چی رفتی عکس گرفتی _خب بهت گفتم برا.... _قضیه شناسایی نبود دختره ازت خواست عکس بگیری نه ؟😕 شهاب تا خواست انکار کنه محسن انگشتش را به علامت تهدید جلویش تکان داد _انکار نکن☝️ شهاب سرش را تکان داد _آره اون ازم خواست محسن لبخندی زد😊 _خبریه شهاب؟؟چفیه با ارزشتو میدی بهش.به خاطرش میری وسط میدون مین... شهاب نگذاشت محسن ادامه بدهد _اِ درست نیست پشت سر دختر از این حرفا گفته بشه😕 _ما که چیزی نگفتیم فقط گفتیم اینقدر با خودت درگیر نباش آسون بگیر😉 شهاب نگاهش را به جای دیگری سوق داد خودش هم متوجه کلافه ایش شده بود وقتی مهیا را با چادر دید برا چند لحظه به اوخیره شده بود و چقدر عذاب وجدان😒 واحساس گناه😔 می کرد به خاطر این کارش.... مهیا ومریم در محوطه نشسته بودند که چندتا دانش آموز دور ور شان ایستاده بودند باهم در حال گپ زدن بودند... دانش آموزا وقتی دیدن مهیا با آن ها شوخی می کرد و می خندید بیشتر جذبش شدند یکی از دانش آموزا از مهیا پرسید _ازواج کردید مهیا جون😉 مهیا ادای گریه گردن را درآورد _نه آخه کو شوهر😫 مریم با خنده😁 محکم بر سر مهیا زد _خجالت بکش رو به دخترا گفت _جدی نگیرید حرفاشو، خل شده😁 یکی از وسط پرید و گفت _پس ما فکر کردیم اون برادر بسیجیه شوهرته😜 مهیا با تعجب😳 به مریم نگاه کرد _وی مریم شوهر پیدا کردم😎 مهیا چادرش را بر سرش کشید و شروع به خندیدن کرد😂 _عزیزم کدوم برادر منظورت دختره اطرافش را نگاه نکرد _آها اون اونی که بیسیم دستشه مریم و مهیا همزمان به شهابی که بیسیم به دست بود نگاه کردند... مریم شروع کرد به خندیدن😂 مهیا نمی دانست که چرا گونه هایش سرخ شده بود🙈 ولی خودش را کنترل کرد☺️😁 _واه بلا به دور ختر زبونتو گاز بگیر مریم که از خنده اشکش😂 درآمده بود روبه مهیا گفت _دلتم بخواد داداشم به این خوبی😌 دخترا با کنجکاوی پرسیدند _اِ خانم این داداشته؟ _آره عزیزم حالا چرا فکر کردید داداشم شوهر این خلوچله😁 مهیا ضربه ای به پهلوی مریم زد یکی از دخترا که ظاهر خوبی نداشت وآدامسی در دهانش بود و تند تند آن را می جوید گفت _من از صبح زیر نظرش گرفتم خیلی حواسش به شوما بود😇 مهیا با حرفش گر گرفت... اما با لحن شوخی سبیل های فرضیش را تاباند _چی گفتی شوما آبجی؟؟ ناموس منو زیر نظر داشتی💂🎩 با این کار مهیا همه دختر ها با صدای بلند شروع به خندیدن کردند😂😂😂😂 مریم اشک هایش را پاک کرد😂 _بمیری دختر اشکمو دراوردی شهاب به دخترها اخمی کرد😠☝️ _لطفا آروم خانم ها مهیا سرش را پایین انداخت مریم زیر گوشش با لحن شیطونی زمزمه مرد _از کی داداش من ناموس شما شده بود😉 مهیا لبش را گاز گرفت و سرش را پایین انداخت _شوخی بود😬🙈 مریم خندید😁 _بله بله درست میگی مهیا از جایش بلند شد _من برم به مامانم زنگ بزنم😬 _باشه گلم😂 دارد... ೋღ ღೋ ೋღ @asheghane_mazhabii ღೋ @pelak_sokhteh
چه خوب شد قلم برداشتی و برایمان نوشتی ... چه خوب توشه ای شد گفته هایت ، برای روزهای سختمان ... #شهید_مهدی_طهماسبی @pelak_sokhteh
شیطان به موسی(ع) گفت: سه وقت به انسان مسلط میشوم: ❶وقتی ازخودش راضی باشد. ❷اعمال خوبش را زیاد بداند. ❸گناهانش راکم وکوچک بداند. 📚کافی؛ج۲؛ص۳۱۴ @pelak_sokhteh
گنبدت دل می برد.... وقت ملاقاتی بده @pelak_sokhteh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 《راز پلاک سوخته》
زیارتنامه ی شهدا 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 @pelak_sokhteh
🌹امام علی عليه السلام: 💢تمام خير در سه چيز جمع شده است: 1⃣ نگاه 2⃣ سكوت 3⃣ سخن ✅ هر نگاهى كه پندى در آن گرفته نشود، فراموشى است. ✅ هر سكوتى كه انديشه اى در آن نباشد، غفلت است ✅ هر سخنى كه ذكرى در آن نباشد، بيهوده است. 💢خوشا بحال كسى كه: 🔹نگاه او پند 🔹سكوت او انديشه 🔹و سخن او ذكر باشد 🔹بر گناهش گريسته و مردم از شرش در امان باشند. 📚ثواب الاعمال و عقاب الاعمال شیخ صدوق @pelak_sokhteh