eitaa logo
《راز پلاک سوخته》
131 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
68 فایل
■کانال #راز_پلاک_سوخته صحیفه #شهید_مدافع_حرم_مهدی_طهماسبی است برگرفته از خاطرات،سبک زندگی و... فرهنگنامه ای از #مربی_شهید که در آسمان دمشق،مشق شهادت کرد ودر دفاع از حریم آل الله #پیکرش_سوخت و با #پلاکی_سوخته برگشت.
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای روز نهم ماه مبارک رمضان @pelak_sokhteh
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : جوانمردى در سفر عبارت است از : بخشيدن زاد و توشه [خود به همراهان ]و خوش اخلاقى و شوخى كردن ، به شرط آن كه معصيت خدا نباشد ميزان الحكمه جلد5 صفحه 314 @pelak_sokhteh
دَر بندِ خاک نَخواهَد ماند، آنکِه پرواز آموختِه‌ است شهدا مَبدأ و مَنشاءِ حیاتَند، زَمینی بودَند، اما "زَمین گیر" نَبودَند #شهید_مهدی_طهماسبی @pelak_sokhteh
#شهید_ابراهیم_هادی موقع صحبت کردن با نامحرم حتی با بستگان خود سرش را بالا نمیگرفت.🌹 @pelak_sokhteh
قمقمۂ خالی یک شهید ؛ برایمان قصه ی عطش را با لبهای خشکیده روایت می‌کند . . . #روز_نهم #سلام_بر_سقای_عطشان @pelak_sokhteh
خاص بودن یعنی با #شهدا بودن درمسیر شهدا بودن عطر شهدارا داشتن رنگ شهدا را داشتن اخلاص شهدا راداشتن مورد عنایت شهدابودن تابه شهادت رسیدن @pelak_sokhteh
💠رمان 💠 قسمت مهیا، پایین تخت نشسته بود و مشغول چیدن لباس های شهاب بود.... با دست گرمی که بر دستان سردش نشست، دست از کار کشید. شهاب با صدای نگرانی گفت: ــ دستات چرا اینقدر سردن؟!😟 مهیا، دستانش را از دست های شهاب کشید. ــ چیزی نیست!😊 ــ مهیا، اینارو ول کن! خودم جمع میکنم.😒 مهیا، تند تند کارها را انجام میداد. شهاب، متوجه استرسش شد. دستان مهیا را، محکم با یک دست گرفت و با دست دیگرش، چانه ی مهیا را گرفت؛ و به سمت خودش چرخاند. شهاب نگاهی به چشمان نمناک مهیا،😢 انداخت. دستش را نوازش گونه روی گونه ی مهیا کشید. خم شد و بوسه ای بر چشمانش زد. بر تخت تکیه داد و مهیا را در آغوش کشید. ــ پشیمونی؟!😔 ــ نه اصلا!😢😣 ــ پس چرا اینقدر پریشونی؟!😔 مهیا قطره اشکی را، قبل از اینکه بر لباس شهاب بچکد مهار کرد. ــ میخوای پریشون نباشم؟!😒 شهاب میدانست، دل مهیا پر از حرف های ناگفته است؛ اما برای مراعات حال خودش، مهیا به زبان نیاورد. ــ میدونم کلی حرف داری! مراعات منو نکن حرفات رو بزن... ــ نه چیزی نیست باور کن!😔 ــ مهیا خانومی اگه حرفای دلت رو به من نزنی؟! به کی میخوای بزنی؟!😒 مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد. باز هم نتوانست از شهاب چیزی را مخفی کند. ــ میترسم...😞 مهیا منتظر ماند تا شهاب چیزی بگوید. اما با نشنیدن حرفی از شهاب متوجه شد، که شهاب میدان را به او سپرده تا حرف هایش را بزند. ــ میترسم از اینکه بری و زخمی بشی! تیر بخوری یا...😞😣 حتی فکرش او را آزار می داد. با صدای لرزانی زمزمه کرد. ــ یا برنگردی...!😢😞 دیگر نتوانست سد راه اشک هایش شود. اشک هایش پشت سر هم، پیراهن سورمه ای شهاب را خیس می کردند.😭 ــ تو الان، تنها تکیه گاه منی! اگه نباشی... میمرم...😭 شهاب در دل خدانکنه ای گفت. خودش هم رازی به درد کشیدن مهیا نبود. ــ وقتی فهمیدم میخوای بری سوریه... دیوونه شدم! میخواستم هر کاری کنم... که نری سوریه! جیغ بزنم... زار بزنم... کار دست خودم بدم که نری!😭😣 با دست های سرد و لرزانش اشک هایش را پاک کرد. ــ اون شب که رفتم معراج؛ خیلی گله کردم. مثل یه طلبکاری که سهمشو ازش گرفته باشند. رفته بودم...😭 مهیا نگاهش به عکس شهاب وامیر علی افتاد. ــ اما تو مراسم تشیع شهید موکل؛ وقتی بی قراری همسرش رو دیدم، با خودم گفتم... چطور شهید قبول کرده همسرش اینقدراذیت بشه؟! یعنی بدون اینکه همسرش قبول کنه رفته؟! اما با حرفی که مریم زد...... شوکه شدم..... وقتی مریم گفت که خود مرضیه در مقابل مخالفت های خانواده شهید برای رفتن ایستاده و پا به پای همسرش بوده... و اون رو همراهی کرده... از خودم بدم اومد! احساس بدی بهم دست داد. ✨احساس میکردم خودخواه شدم...✨ سکوت کرد. از چیزی که میخواست بگوید شرم داشت. ــ شهاب... من اون لحظه... شرمنده حضرت زینب(س)... شدم!😞😭😓 آرام هق هق کرد. ــ من که ادعای مسلمون بودن و شیعه امام علی(ع) بودن میکردم، جلوی تو ایستادم و خواستم، تو از تصمیمی که گرفتی؛ صرف نظر کنی! من خیلی خودخواه بودم شهاب...😭😣 ೋღ ღೋ @pelak_sokhteh
💠رمان 💠 قسمت شهاب، دستان مهیا را در دست گرفت. ــ مهیا! خانمی... آروم باش عزیزم. تو هیچکار اشتباهی نکردی. چیز عادیه؛ هر خانمی دوست نداره همسرش از پیشش بره... 😔میدونم نمیتونم درست درکت کنم؛ ولی میدونم چه احساسی داری. من این چیز ها رو چشیدم... اون شب که تو نبودی؛ دیوونه شدم!😞 آرام با دستانش اشک های مهیا را پاک کرد. ــ یادم رفت بهت بگم...😉 مهیا با کنجکاوی در صورت شهاب خیره شد. ــ چی؟!😟 شهاب لبخندی زد و گفت: ــ وقتی گریه میکنی، زشت میشی!!😊😉 مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد. کم کم متوجه حرف شهاب شد. مشتی به بازوی شهاب زد. ــ خیلی بدی! دلتم بخواد. همچین زنی گیرت اومده!😬☹️ شهاب بلند خندید. ــ من که چیزی نگفتم! اصلا دلمم خیلی میاد...😁😉 مهیا از جایش بلند شد. ــ بریم پایین دیگه...😕 ــ باشه خانومی بریم.😊 هر دو از اتاق خارج شدند. از پله ها که پایین آمدند؛ اولین کسی که متوجه آمدنشان شد، سوسن خانم بود. چون همه وقت منتظر برگشتنشان بود. به محض نشستن مهیا و شهاب؛ با صدایی ناراحت و دلخور گفت. ـــ شهاب جان ما اومدیم تورو ببینیم! بعد شما دست زنتو میگیری، میری تو اتاق... سکوت بر جمع حاکم شد. شهاب لبخندی زد. ــ این چه حرفیه؟! من فقط برای یه ساعت با خانومم حرف زدم. الانم در خدمت شما هستم...😊 مژگان خانم، مادر سارا، لبخندی زد. ــ قربونت برم خاله! حق داری. دیگه داری چند روز میری؛ خانومتو نمیبینی! اصلا به نظر من همین الان برید بیرون، خوش بگذرونید. شهاب لبخندی به روی خاله ی عزیزش زد. ــ نه ممنون خاله جان! همین که پیشتونیم داره بهمون خوش میگذره... سوسن خانم نیشخندی زد. ــ به تو آره شهاب جان! ولی فکر نکنم به خانومت خوش بگذره... شهاب عصبی از حرف زن عمویش لب باز کرد، تا جوابش را بدهد؛ که با فشرده شدن دستش، نگاهش را به چشمان نگران مهیا دوخت. مهیا آرام لب زمزمه کرد: ــ جان من چیزی نگو...😒 ــ ولی مهیا!😠 ــ بزار امشب بدون هیچ دلخوریی تموم بشه این قضیه!😒 محمد آقا، که متوجه متشنج شدن جمع شد؛ رو به آقا رضا، پدر سارا گفت: ـــ حاجی چه خبر از کار حجره؟! همین حرف کافی بود که آقایون مشغول صحبت بشوند. شهاب به احترام مهیا، حرفی نزد. اما اخمش😠 را از زن عمویش دریغ نکر‌د. مهیا آرام سرش را طرف گوش شهاب برد. شهاب متوجه شد که میخواهد چیزی بگوید. برای همین خودش را به سمتش متمایل کر‌د. ـــ یادم رفت یه چیزی رو بهت بگم...😎 ــ چی؟!😠 ــ اخم میکنی، زشت میشی...😍😉 اخم های شهاب کم کم جای خود را به لبخند دادند😊 و بعد چند ثانیه خنده ی شهاب در جمع دونفرشان پخش شد.😁 دستان مهیا را در دست گرفت و فشرد. ــ خانم، حالا حرفای خودم رو به خودم تحویل میدی؟!😉 مهیا فقط خندید...☺️ ೋღ ღೋ ೋღ @asheghane_mazhabii ღೋ @pelak_sokhteh
💠رمان 💠 قسمت کم کم، همه عزم رفتن کردند... تنها کسی که دوست نداشت به این زودی؛ این مهمانی تمام شود؛ مهیا و شهاب بودند.😔❤️😔 اما با حرف احمد آقا با ناامیدی بهم نگاه کردند. ـــ خب ماهم دیگه رفع زحمت کنیم.😊 همه در حیاط ایستاده بودند و از شام و دعوت، تشکر میکردند. اما مهیا گوشه ای ساکت با بغضی پنهان سرش را پایین انداخته بود و به سنگ فرش ها؛ خیره شده بود. 😢😔میترسید که سرش را بالا بیاورد و اشک هایش سرازیر شوند. شهاب کنارش ایستا‌د و دستانش را گرفت؛ که صدای نگران شهاب در گوشش پیچید. ـــ چرا اینقدر سردن دستات، مهیا؟!😒 مهیا نمیتوانست چیزی بگویید... چون مطمئن بود، با اولین حرفی که میزد؛ اشک هایش سرازیر می شوند.😞 و اصلا دوست نداشت، با گریه کردن، عزیزش را آشفته و پریشان کند. فقط آرام زمزمه کرد: ــ خوبم...😒😊 و بدون خداحافظی، همراه مادرش از خانه خارج شدند.... شهاب قدمی برداشت که به سمت مهیا برود و از او دلیل حال پریشان و آن بغضی که سعی در مخفی کردنش دارد را، بپرسد؛ اما با باز شدن در خانه و رفتن مهیا به داخل خانه، قدم رفته را برگشت. مهیا سریع از پله ها بالا رفت.... به محض باز کردن در ورودی، سریع خودش را به اتاق رساند و در را بست. مهلا خانم و احمد آقا متوجه ناراحتی مهیا شدند و ترجیح دادند او را تنها بگذرانند. چون دلداری دادن آن ها در این وضعیت حالش را بدتر می کرد.😔 پشت در ایستاد و اجازه داد، اشک هایش سرازیر شوند؛ تا آرام بگیرد... اما حالش بدتر شد. روی زمین نشست. دستانش را جلوی دهانش گذاشت، تا صدای هق هقش به گوش مادر و پدرش نرسد.😣😭 احساس خفگی می کرد، دوست داشت به اتاق قبلیش برود و پنجره بزرگ اتاقش را باز کند و نفس عمیقی بکشد. شاید بتواند از این بغض لعنتی، راحت شود. به طرف چادر و سجاده اش رفت. آن ها را برداشت و آرام در را باز کرد. کسی نبود به طرف بالکن رفت. در را باز کرد. هوا خنک بود. سجاده را پهن کرد. سریع وضو ✨گرفت و چادرش را سرش کرد. ✨ــ الله اکبر!✨ دور رکعت نماز، شاید میتوانست دل این دختر عاشق و دلباخته که همسرش فردا راهیه سوریه🌷 می شد را، آرام کند. مهیا تسلط بر احساسات خود نداشت. حین نماز گریه می کرد. بعد اینکه سلام نمازش را داد؛ سر بر مهر گذاشت و به خودش اجازه داد که گریه کند. شاید ذره ای آرام بگیرد... سر از مهر بلند کرد و به مناره های نورانی مسجد، ✨🕌که از اینجا کامل دیده می شدند؛ خیره شد. در این هوای تاریک و خنک این مناره های روشن و غم رفتن شهاب و شرمندگی از حضرت زینب_س دلش را به بازی گرفتند. گریه می کرد😭 و التماس خدا می کرد، که شهاب را از او نگیرد.😭🙏 سرش را به در بالکن تکیه داده بود و دستش را جلوی دهانش گرفته بود و فقط خیره به مناره ها هق هق می کرد. آرام زمزمه کرد: ــ یا حضرت زینب_س... فقط از تو میخوام... بهم صبر بدی... فقط همین...🙏😭😣🙏 ... ೋღ ღೋ ೋღ @asheghane_mazhabii ღೋ @pelak_sokhteh
اولین زنی که عاشقانه ایستاد 🏴 رحلت بانوی بزرگ اسلام ام المومنین حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها تسلیت باد.🏴 @pelak_sokhteh
#ارسالی_کاربر #رفیق_شهید_علی_سیفی #مربیان_عزیز👇 #شهید_مهدی_طهماسبی #شهید_جاویدالاثر_ابراهیم_عشریه شهدای مدافع حرم @pelak_sokhteh
اومدم چند کلامی باهاتون حرف بزنم. نمیدونم الان چیا کم دارین کجاهای زندگیتون گره داره ناراحتیتون چیا هست نمیدونم چقدر تلاش کردین برین .. نمیدونم چقدر برا دلواپسین.. چقدر دلتون هوایی میشه برا اومدنش.. چند تا حرف دارم براتون شاید یه جا پیدا کنین که برین دردودل کنین غصه هاتون رو کم کنین دیگه هی نگین من که تنهام هر وقت دلتون گرفت از آدما، دلتون تنگ شد برای یه رفیق مهربون که بتونین حرفاتون رو بهش بگین برین سر مزار ... اونجا یه برا خودتون انتخاب کنین، سر مزارش حرفاتون رو بزنین.. اگه نمیتونین برین، بگردین دنبال شهیدی که نگاهش شمارو نگه میداره... باهاش رفیق شین حرفاتون رو بهش بزنین.. اصلا رودربایستی نکنین همه رو بگین بی تعارف.. این رفیق با بقیه رفقاتون فرق داره حتی اگه غصه هاتون سر اشتباهات خودتون بود.. نمازتون قضا شد، غیبت شنیدین، نگاهتون به خطا رفت برین بهش بگین که دلتون شکسته از گناه، بگین غم دارین برا دوری از خدا، بگین دستتون رو بگیره.. بهش بگین : من یه رفیق شهید دارم اونم شمایی؛هوامو داشته باش تویی که زنده ای تویی که دنیا رو چشیدی و دردامو میفهمی.. آخ اگه که دلتون بشکنه... خودش خریدار دلتون میشه حتما امتحانش کنین ... @pelak_sokhteh