شبهای قدر🌙
در گلزار شهدای دارالسلام گلابچی #کاشان
ساعت شروع23
@pelak_sokhteh
💠رمان #جانَم_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وپنجاه_وچهار
مهلا خانم دکمه ی آیفون را فشرد و نگاهی به دخترش که از استرس گوشه ای ایستاده بود؛ انداخت
صدای مریم در کوچه ی خلوت پیچید.
ــ بله؟!
ــ منم مریم جان!😊
ــ بفرمایید خاله مهلا!☺️
مهلا خانم و مهیا وارد شدند. مهیا در را بست و نگاهش را در حیاط چرخاند. گوشه به گوشه این حیاط با شهاب خاطره داشت.😞
خیره به حوض مانده بود؛ که احساس کرد در آغوش کسی فرو رفته! 🤗
ــ قربونت برم! دلم برات تنگ شده بود. چرا بهمون سر نمیزدی؟!
مهیا، شهین خانم را به خودش فشرد و آرام زمزمه کرد:
ــ شرمنده نتونستم!😞
شهین خانوم از مهیا جداشد. اما دستش را محکم گرفت.
ــ بفرمایید داخل! خوش اومدید!😍
همه وارد خانه شدند، که مریم با خوشحالی به سمت مهیا پرواز کرد. هر دو همدیگر را در آغوش گرفتند.
ــ خیلی نامردی مهیا! خیلی...🤗🤗
و مهیا فقط توانست آرام بگوید.
ــ شرمنده!😔
با صدای شهین خانوم به خودشان آمدند.
ــ ولش کن مریم بزار بیاد پیشم!😊
مهیا لبخندی زد و کنار شهین خانوم نشست.😊
با صدای سرفه ای سرش را بلند کرد و تازه متوجه سوسن خانم و نرجس شد.
آرام سلامی کرد که آن ها آرام تر جواب دادند...
مهیا حتی صدایی نشنید. فقط لبهایشان را دید که تکان خوردند.
مهیا با صدای شهین خانوم به خودش آمد.
ــ نمیگی دلمون تنگ میشه؟!😉
ناگهان اشک هایش روی گونه هایش سرازیر شد. 😢تا مهیا خواست چیزی بگوید. شهین خانوم با صدای لرزانش گفت:
ــ شهاب رفت و تو هم بیخال ما شدی! من دلم به بودنای تو خوش بود. گفتم شهابم نیست زنش هست.😊😢
مهیا پا به پای شهین خانم اشک می ریخت و از شرمندگی زبانش بند آمد بود.
ــ وقتی کنارمی وقتی بغلت میکنم؛ حس میکنم شهابم کنارمه... دلتنگیم رفع میشه! 😔
شهین خانوم اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد.
ــ چرا جواب تماس شهابم و نمیدی؟!😢
مهیا شرمنده 😓😞سرش را پایین انداخت.
ــ نمیدونی نبودنت چطور داغونش کرده! اون روز که داشتم باهاش صحبت می کردم، صداش خیلی خسته بود.😒
مهیا آرام زمزمه کرد.
ــ زنگ زدم جواب نمیده!😢
مهیا شروع کرد از دلتنگی هایش گفتن... کسی را پیدا کرده بود که نگرانی هایش را درک کند.
ــ دیشب ماموریت داشت. از دیروز تا الان زنگ میزنم جواب نمیده...😭
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ @asheghane_mazhabii ღೋ
@pelak_sokhteh
💠رمان #جانَم_میرَوَد
💠 قسمت #صد_وپنجاه_وپنج
ــ یعنی چی؟!😳😨
مهیا اشک هایش را پاک کرد.
ــ دیروز دوستش رو تو دانشگاه خودمون دیدم، گفت که برای کاری اومده ایران... بعدش گفت که شهاب شب عملیات
داره!😞
نفس عمیقی کشید.
ــ اما هرچی از دیروز بهش زنگ میزنم، یا در دسترس نیست 😞یا جواب نمیده!😢
قطره اشکی روی گونه های سردش سرازیر شد و با صدای لرزانی گفت:
ــ خیلی نگرانم! خیلی!😭😫
صدای هق هقش در خانه پیچید.
شهین خانم اورا در آغوش گرفت و او را همراهی کرد.😭😭
مهیا دلتنگ بود و الان ترس هم اضافه شده بود.😰😭
از دست دادن شهاب، کابووسی ترسناک بود. احساس می کرد، قلبش درد میکند و فقط با دیدن شهاب آرام میگیرد.
مریم اشک هایش را پاک کرد و با خنده به سمتشان رفت.
ــ اِ... بس کنید. عزا راه انداختید. مامان جون اگه شهاب بدونه اشک عروسشو دراوردی؛ واویلا میکنه!😉
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت.
سوسن خانم که از وضعیت پیش اومده عصبی بود؛ با حرص گفت:
ــ عزیزم شهین جون! نمیخوای ناهار بدی به ما...😏😬
شهین خانم سریع بلند شد.
ــ شرمنده مهیارو دیدم، فراموش کردم اصلا!😅
با این حرف شهین خانوم؛ دستان سوسن خانم از عصبانیت مشت شد. 😠
دخترها از جایشان بلند شدند و با کمک هم سفره را آماده کردند.
ــ سلام خدمت دخترای گلم...😊
مهیا با شنیدن صدای محمد آقا، برگشت.
ــ سلام! خوبید؟!😍
ــ سلام دخترم! خوبی؟؟ستاره ی سهیل شدی!😉
مهیا لبخند شرمگینی زد☺️😔 و سرش را پایین انداخت. محمد آقا دوست نداشت که مهیا را، بیشتر از این معذب کند. برای همین خندید و گفت:
ــ بروید ناهارو آماده کنید. که دیگه نمیتونم صبر کنم!😊
دخترها لبخندی زدند و به کارشان ادامه دادند....
مهیا همچنان که سالاد را آماده می کرد. نگاهش به پله ها کشیده می شد. دوست داشت به اتاق شهاب برود؛ تا شاید با دیدن اتاقش کمی آرام بگیرد.
اما با وجود اعضای خانواده، نمی توانست همچین کاری بکند.
مهلا خانم با اصرار شهین خانوم برای ناهار ماند. و محمد آقا با احمد آقا هماهنگ کرد تا برای ناهار به خانه ی آن ها بیاید.
مریم گوشی به دست، در حال کار بود. از لبخند ها و خنده های گاه و بی گاهش میشد حدس زد که در حال صحبت با محسن بود.☺️💞
سالاد را در ظرف گذاشت و ظرف ها را آماده کرد...
مریم میخواست به سمت قابلمه برود تا غذا را بکشد که مهیا با اشاره به او فهماند؛ که به صحبتش ادامه بدهد. خودش غذا را می کشد. 😉مریم بوسه ای روی گونه اش کاشت و به صحبتش ادامه داد.😘☺️
صدای آیفون در خانه پیچید...
و مهیا حدس می زد که مریم محسن را دعوت کرده باشد. اما با دیدن مریم که با محسن صحبت می کرد؛ سرکی کشید تا ببیند چه کسی آمده، اما کسی وارد نشد.
شانه ای بالا انداخت🙁 و به کارش ادامه داد...
بعد از چند دقیقه در ورودی باز شد، که صدای ذوق زده و لرزان شهین خانوم در خانه پیچید.
ــ شهابم! اومدی...😍😊
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ @asheghane_mazhabii ღೋ
@pelak_sokhteh
💠رمان #جانَم_میرَوَد
💠 قسمت #صد_وپنجاه_وشش
مهیا با شنیدن صدای شهین خانم، احساس کرد که دیگر نایی برای ایستادن ندارد... میز غذاخوری را محکم گرفت، تا بر روی زمین نیافتد.😧😢
مریم بادیدن حال بد مهیا، سریع خداحافظی کرد و به سمتش دوید🏃
با اینکه برادرش آمده بود؛ اما صورت رنگ پریده ی مهیا، نگرانش کرده بود.😨
به مهیا کمک کرد که روی صندلی بشیند.
ــ مهیا جان! عزیز دلم بشین!😥
سریع لیوانی پر از آب کرد و به سمت مهیا گرفت.
ــ یکم بخور حالت جا بیاد!😊
مهیا لیوان را به لبانش نزدیک کرد. نمیتوانست باور کند؛ که شهاب آماده است. اما صدای احوالپرسی و خنده هایی که از پذیرایی به گوشش می رسید، به او ثابت می کرد؛ که آمدن شهاب واقعیت دارد.❤️
به سختی از جایش بلند شد.
استرس عجیبی برای دیدن شهاب داشت. همراه مریم، به سمت پذیرایی قدم برداشتند. شهاب پشت به مهیا در حال خوش و بش با احمد آقا بود. مهیا چادرش را با دستش فشرد. شهاب با دیدن مریم او را در آغوش کشید.
ـ خواهر ما چطوره؟!😍
ــ خوبم قربونت برم! تو خوبی؟!☺️
ــ خوبم عزیز دلم! معلومه خیلی دلتنگم شدی...!😉
و چشمکی تحویلش داد.
مریم لبخندی زد و گفت:
ــ البته که دلتنگت شدیم. ولی نه به اندازه بعضیا، که حتی یه ساعت پیش؛ ازدلتنگی داشتن گریه میکردن...😌😉
مهیا خجالت زده☺️ سرش را پایین انداخت. نگاه شهاب به طرف مهیا کشیده شد.
مهیا با احساس سنگینی نگاه شهاب، سرش را بالا آورد؛ و در چشمان شهاب نگاهی انداخت؛ که از نگاه شهاب به خود لرزید.😦
شهاب خیلی سرد گفت:
ــ سلام! خوبی؟!😕
مهیا خشکش زد. دهانش را باز می کرد تا جوابش را بدهد؛ اما صدایی از دهانش خارج نمی شد.
انتظار این برخورد سرد را بعد از چند هفته دوری را از شهاب نداشت.
غیر از مریم، کسی حواسش به آن دو نبود. مریم که متوجه ناراحتی شهاب شده بود؛ اما نمیتوانست حرفی بزند. نمیخواست کسی متوجه ناراحتی شهاب از مهیا شود. مخصوصا زن عمو و دختر عمویش...😔
مهیا آنقدر شوکه شده بود، که حتی جواب شهاب را نداد...
شهاب هم دیگر منتظر جواب مهیا نماند و به سمت آقایان رفت. مهیا سریع به اتاق مریم پناه برد.😢😞
در را بست و پشت در ایستاد. احساس می کرد؛ قلبش دیگر نمی زد.
اشک هایش گونه های سردش را خیس کرده بودند.😭 باورش سخت بود، که شهابی که پشت تلفن از نگرانی داد و فریاد راه انداخته بود؛ الان اینگونه سرد رفتار کند...
#ادامه_دارد...
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ @asheghane_mazhabii ღೋ
@pelak_sokhteh
#اعمال_شبهای_قدر
✔️انا انزلناه فی لیلة القدر
🌙شب نوزدهم اول شبهای قدر است وشب قدر همان شبی است که در تمام سال شبی به خوبی وفضیلت آن نمی رسد وعمل در آن بهتر است از عمل در هزار ماه ودر آن شب (شب قدر) تقدیر امور سال می شود وملائکه وروح که اعظم ملائکه است درآن شب به اذن پروردگار به زمین نازل می شوند وبه خدمت امام زمان علیه السلام مشرف می شوند وآنچه برای هر کس مقدر شده است بر امام علیه السلام عرض می کنند واعمال شب قدر بر دو نوع است ، یکی آنکه در هر سه شب بایدانجام داد ودیگر آنکه مخصوص است به هر شبی.
💠اما اعمالی که در هر سه شب (شبهای قدر) مشترک است وباید انجام داد :
1⃣ : غسل است ( مقارن غروب آفتاب ، که بهتر است نماز شام را با غسل خواند )
2⃣ : دو رکعت نماز است که در هر رکعت بعد از حمد هفتمرتبه توحید بخواند وبعد از فراغ هفتاد مرتبه اَستَغفُرِاللهَ وَاَتوبُ اِلَیهِ ودر روایتی است که از جای خود بر نخیزد تا حق تعالی او وپدر ومادرش را بیامرزد.
3⃣ : قرآن مجید را بگشاید وبگذارد در مقابل خود وبگوید : اَللّهُمَّ اِنّی اَسئَلُِکَ بِکِتابِکَ المُنزَلِوَمافیهِاسمُکَالاَکبَرُو،اَسماؤُکَ الحُسنی وَیُخافُ وَ یُرجی اَن تَجعَلَنی مِن عُتَقائِکَ مِنَ النّار پس هر حاجت که دارد بخواند
4⃣ : مصحف شریف را بگیرد وبر سر بگذارد وبگوید :
💠اَللّهمَّ بِحَقِّ هذاالقُرآنِ وَ بِحَقِّ مَن اَرسَلتَه بِه وَبِحَقِ کُلِّ مومنٍ مَدَحتَه ُ فیهِ وَبِحَقِّکَ عَلَیهِم فلا اَحَدَ اَعرَفُبِ بِحَقِّکَ مِنکَ
ده مرتبه بگوید: بِکَ یا الله🌙ده مرتبه: بِمُحَمَّدٍ🌙
ده مرتبه: بِعلیٍّ🌙ده مرتبه: بِفاطِمَةَ🌙
ده مرتبه: بِالحَسَنِ🌙ده مرتبه: بِالحُسَین ِ
ده مرتبه: بِعلیّ بنِ الحُسین🌙ده مرتبه: بِمُحَمَّدِ بنِ عَلِیٍّ🌙ده مرتبه: بِجَعفَر بنِ مُحَمَّدٍ🌙
ده مرتبه: بِموُسی بنِ جَعفَر ٍ🌙ده مرتبه: بِعلیِّ بنِ مُوسی🌙ده مرتبه: بِمُحَمَّدِ بنِ عَلِیٍّ🌙ده مرتبه: بِعَلِیِّ بنِ مُحَمَّدٍ🌙ده مرتبه: بِالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ
ده مرتبه: بِالحُجَّةِ.
💠پس هر حاجتی داری طلب کن.
5⃣ : زیارت امام حسین (ع) است؛ که در خبر است که چون شب قدر میشود منادی از آسمان هفتم ندا میکند که حق تعالی آمرزید هر کسی را که به زیارت قبر امام حسین (ع) آمده.
6⃣ : احیا داشتن این شبها است که در روایت امده هر کس احیا کند شب قدر را گناهان او آمرزیده شود هر چند به عدد ستارگان آسمان وسنگینی کوهها وکیل دریاها باشد .
7⃣ : صد رکعت نماز کند که فضیلت بسیار دارد ، وافضل آنست که در هر رکعت بعد از حمد ده مرتبه توحید بخواند.
8⃣ : بخواند :اَللّهُمَّ اِنّی اَمسَیتُ لَکَ عَبدًا داخِرًا لا اَملِکُ لِنَفسی وَ اَعتَرِفُ ....
🌙اما اعمالی که مخصوص هر شب است وباید انجام داد :
💠شب نوزدهم :
اول : صد مرتبه اَستَغفُرِاللهَ رَبی وَاَتوبُ اِلَیه
دوم : صد مرتبه اَللّهُمَّ العَن قَتَلَةَ اَمیرَالمومنینَ
سوم : بخواند یا ذَالَّذی کانَ ...
چهارم : بخواند دعای اَللّهَمَّ اجعَل فیما تَقضی وَ....
📚مفاتیح الجنان حاج شیخ عباس قمی اعلی الله مقامه الشریف...
@pelak_sokhteh