خانم ایاسه عزیز در خدمتتون هستیم
ممنونیم از شما که قبول زحمت ڪردید
و این مایہ افتخاریه براۍتڪتڪ ما🌿💚
---------------------------------❖
قبل از شروع سوالات
بسیار مشتاقیم حرفهاۍشمارو بشنویم
در بارہ همسرتون و یڪ معرفی کوتاه
از اون حرف هایی که قلبادوست دارید بهمون بفرمائید
و حرف دلتون محسوب میشه🌸
با جان و دل شنوا هستم
نحوه ازدواج و اشنایی
شهید نبی لو پسر عمه بنده هستند ولی نکته جالب در مورد ازدواج ما این بود که چون مدال خواهری شهید رو هم به گردن دارم و پدرم بزرگتر و معتمد محله بود اعیاد و مراسمات خاص شهید نبی لو در منزل ما بودند و در پذیرایی به پدر و مادرم کمک میکردند و با اینکه این عشق و علاقه از چند سال قبل ازدواج وجود داشت ولی هیچکدام از این موضوع خبر نداشتیم حتی وقتی مادرم مطرح کردند که عمه دنبال عروس هستند من با طعنه گفتم عمه خیلی حساسه ببینیم چه تحفه ای روزیشون میشه نمیدونستم که اون تحفه خودم هستم
ادرس یکی از خواستگارها که از نظر خانواده پسندیده شده بود را به شهید میدهند تا برای تحقیق پیگیری کنند که شهید موضوع علاقه خودشون رو با عمه مطرح میکنند و خدا رو شکر ۲۸ اردیبهشت سال ۶۹ به عقد هم درامدیم و ۱۰ تیرماه ۶۹ زندگی مشترکمون رو شروع کردیم
عشق و علاقه بین ما طوری بود که
بعد از ۲۷ سال زندگی مشترک داماد کوچکتر ما که ۵ سال بود داماد خانواده شده بود بعد از ۲ الی ۳ هفته که به منزل ما رفت وامد کرد به مادرشون گفته بودند اصلا منزل پدر خانمم من و خانمم نامزد نیستیم بلکه انگار پدر و مادر خانم امروز خطبه عقدشون جاری شده
تصور یک جوان امروزی از زندگی ما
شهادت در خونه ما دعای مستجابی بود که بعداز ۲۷ سال به اجابت رسید
در بهترین ساعتهای زندگی با گریه به ایشون گفته بودم که دوست ندارم به مرگ طبیعی از دنیا بری چون با برادرم هم رزم بودند همیشه میگفتم شما حیفی چرا توی جنگ شهید نشدی
ما یکسال بعد از جنگ ازدواج کردبم وقتی من این دعا رو میکردم واقعا فکرش رو هم نمیکردم بعد از ۲۹ سال دوباره جنگ وجهادی پیش بیاد و ایشون دوباره انتخاب بشن برای دفاع
وقتی این دعا رو میکردم ایشون به خنده میگفتند حالا تو کدوم جنگ باید شهید بشم میگفتم نمیدونم ولی من بالاخره یه روز شما رو شهید میکنم
وقتی معراج شهدا رفته بودیم برای مراسم وداع
از من سوال شد بعد از این مدت دوری وقتی پرچم رو کنار بزنیم و شما چهره مبارک شهید رو ببینید اولین جمله ای که به شهید میگید چیه؟
گفتم خودش میدونه خدا رو شکر بالاخره شهیدش کردم
با اینکه غم سنگین جدایی خیلی ازاردهنده بود ولی از اینکه عزیزترینم رو با رخت زیبای شهادت میدیدم واقعا خوشحال بودم
•۱•
-اخلاق شهید در دوره نوجوانی و جوانیشون
-مخصوصا در ارتباط با خانواده چطور بود؟
-چہاهدافۍدر این سنین دنبال میکردند؟
ایشون به روزهای خاص زندگی خیلی اهمیت میداد مثل روز تولد سالگزد عقد و ازدواج تولد بچه ها و..... حتی شده با یه کادوی کوچک هم که شده حتما یاداوری میکردند اون روز رو اگر وضع مالیشون خوب بود بهترین کادو رو میخریدند و بیرون میرفتیم برای شام و تفریح و ....ولی اگه دستشون خالی بود باز هم دوتا سنجاق سر مشکی یا یه دونه تل ساده ویا یه تیتاب و چهارتا شمع بالاخره اون مراسم اجرا میشد
جالب اینه حتی بعد از شهادت هم این رویه ادامه داره همه روزهای خاص هدیه های مادی تبدیل شدند به هدیه های معنوی یعنی تا امروز در تمام روزهای خاص یا بنده رو زیارت فرستادند یا واسطه هدیه ای شدند که فکرش رو هم نمیکردم محقق بشه
ایشون هم اعزام و هم شهادتشون رو از حضرت معصومه هدیه گرفتند
بعد از چند ماه تلاش برای اعزام و ناامیدی یکشب که از شیفت حرم برمیگشتیم برگشتند و گفتند امروز با خانم اتمام حجت کردم گفتم یعنی چی گفتند به حضرت گفتم من لیاقت ندارم دیگه به هیچکس برای اعزام زنگ نمیزنم و پیگیری نمیکنم اگر لایق بودم حتما انتخاب میشدم
باور کردنی نبود کسی که اینهمه پیگیر بود کاملا موضوع رو فراموش کنه بهد از ۱۰ الی ۱۲ روز خود سپاه با شهید تماس گرفتند و گفتند شما که گفته بودی سابقه جنگ داری ما نیروی نظامی نیاز نداریم ولی نیروی خط شکن راننده لودر و بلدزر نیازه اگر این رسته رو بلدید فردا ساعت ۸ صبح با این مدارک تهران باشید ساعت ۹ اعزام هستید
همه میپرسند شما چه حسی داشتید اولین بار که میخواستند اعزام بشن ما اونشب از ذوقمون نخوابیدیم خودمون رو انتخاب شده میدونستیم و حاجت روا
مدام میگفت خدا رو شکر حضرت صدای من رو شنید و واسطه شد برای من
بین اولین اعزام تا شهادت یکسال و نیم زمان برد در این مدت ۴ بار اعزام شدند که بار چهارم خدا رو شکر به ارزوی دیرینه خودشون رسیدند
من اعتقاد دارم خدا این زمان رو به ما داد تا من و بچه ها برای شهادت ایشون امادگی پیدا کنیم
این اواخر به قدری از شهادت صحبت میکردند و همه کارها رو جوری انجام میداد و میگفت بعد شهادتم شماها اذیت نشید ما همه را به شوخی گرفته بودیم طوری که پسرم ایشون رو دیگه بابا صدا نمیزد و ایشون رو شهید جان خطاب میکرد ما به خیال خودمان شوخی میکردیم ولی غافل همه چیز حساب شده بوده