👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت113
#سارینا
زیر عکس ها تاریخ و حآل اون روز نوشته شده بود.
کم کم رسید به عاشق شدن اریکا که به خاطر پول رفت با یه پسره به اسم جان و جان حسابی قاپ اریکا رو دزدیده بود و بعد ازدواج اریکا می فهمه جان رعیس یه باند مواد مخدره و جان کشته می شه به دست رقیب هاش و اریکا مجبور می شه جاشو بگیره و به کلی کلا بدبخت می شه و راهی هم نداره و احسان می فهمه و می ره توی دار و دسته باند های خلافکاری و یه دارو می سازه و نمونه اش دست به دست می شه و معروف می شه به دکتر یا همون حسن تاراج!و اریکا می ره پیشش اما اون پس ش می زنه و می گه نمی تونه یه خیانتکار رو قبول کنه و اگر به کسی هم بگه اون قرص رو ساخته اریکا رو می کشه!تا جون ش حفظ بشه.
اریکا هم به خاطر عشق ش ساکت می مونه.
صفحه اخر رو ورق زدم مال امشب بود چند ساعت پیش نوشته بود.
امشب قرص ها فروخته و پخش می شه اما برای رد گم کنی گفتن 1 هفته فروش و پخش طول می کشه تا مشکلی ایجاد نشه!
لعنتی.
با صدا کردن های کامیار بیرون رفتم وقت رفتن به مهمونی بود یعنی مزاعده امشب.
کامیار نگاهی بهم انداخت و با سر پرسید اوضاع خوبه؟منم اره ای گفتم.
بیرون زدیم و توی سالن رفتیم.
روی یه میز نشستیم و اریکا سمتم اومد نکنه فهمیده دفتر شو بردم؟
لبخندی به روم زد و گفت:
- ممنون که بردیم توی اتاقم حالم زیاد خوب نبود.
لبخندی زدم و گفتم:
- قابلی نداشت عزیزم .
برگشت روی میز ش که نفس راحتی کشیدم.
همه نشسته بودن و سکوت حالم بود.
مردی که ماسک زده بود و من می دونستم احسان هست داشت صحبت می کرد و کلی بادیگارد جلوش بود.
نمی دونم چی به گلوش وصل کرده بود صداش تغیر کرده بود.
وقت اجرای نقشه بود.
دستمو جلوی دهنم گرفتم و مصنوعی اوق زدم.
سریع پاشدم دویدم بیرون و کامیار سریع اومد.
تا در سالن و بست زود گفتم:
- احسان همون حسن تاراج و حسن تاراج همون دکتره جای محموله رو پیدا کردم سریع بگو بیان به موقعیت پلیس ها .
ناباور نگاهم کرد که گفتم:
- حس خوبی به کاملیا نداشتم نتونستم بگم اونجا زود باش باید قرص ها رو از بین ببریم.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت114
#سارینا
کامیار سریع دست برد سمت ساعت ش و دکمه ای رو فشار داد و گفت:
- ده دقیقه ی دیگه اینجان محموله کجاست؟
سریع سمت پارکینگ رفتم و دکمه خطر رو خواستم فشار بدم که کامیار جلومو گرفت و گفت:
- چیکار می کنی مگه می خوای همه فرار کنن؟
کنارش زدم و دکمه رو زدم که در باز شد.
ناباور نگاهم کرد و زود رفت پایین.
اصلحه امو در اوردم و کشیک می دادم که کامیار اومد بالا و گفت:
- خودشه باید اتیش بزنیم این زیرزمین رو.
نگاهی به ماشین ها انداخت و سمت یکی ش رفت باک شو باز کرد و دوباره رفت پایین با یه شلنگ و قوطی برگشت.
شیلنگ و توی باک گذاشت و نصف ش هم توی دهن خودش و کشید بالا اوقی زد و شیلنگ و ول کرد توی بطری که بنزنین ریخت و پر شد شیلنگ و همون طور ول کرد که بنزین ریخت روی زمین و سریع برگشت تو انبار نگران به انبار نگاه کردم که صدای شلیک بازومو سوزوند.
جیغ کشیدم و پرت شدم توی انبار.
اخی گفتم که کامیار با وحشت اومد سمتم.
به سختی بلند شدم و کامیار اصلحه اشو در اورد و شلیک کنان سمت بیرون رفت که صدای احسان اومد:
- می کشمتون و تیری به ماشین زد دقیقا نزدیک باک.
وای نه الان منفجر می شه.
کامیار بی معطلی بنزین و ریخت روی قرص ها و یه تیر زد که اتش شعله کشیدن و کامیار نگاهی به اطراف انداخت و با پاش یه دیوار ظربه می زد الانا بود که بمیریم داره چیکار می کنه!
با دیدن یه دکمه خطر دیگه سریع زد روش که در باز شد مثل حالت اسانسور و پله سمت بالا بود.
سریع رفتیم که در بسته شد و چند تا پله نرفته صدای بوم انفجار همه جا رو لرزوند.
اگه اون تو می موندیم حتما تیکه تیکه می شدیم و حتا جسد مون هم پیدا نمی شد!
اما می ارزید به خاطر جون تمام مردم مون.
خون داشت ازم می رفت و گلوله توی بدن م بود.
سوزشش خیلی عمیق بود و عرق سرد روی پیشونی م نشست.
پله ها رو که بیرون اومدیم رسیدیم به قسمت جلوی عمارت.
خدایا چقدر اینجا پیچ در پیچ بود.
کامیار سمت اون دو تا بادیگارد که می خواستن بهمون شلیک کنن شلیک کرد و راه ورود باز شد.
که ماشین های نوپو همون لحضه سرعت وارد شد و ما سریع سمت شون رفتیم اول گارد گرفتن که کامیار داد زد:
- سرگرد کامیار رادمهر هستم.
سمت شون رفتیم و در ماشین و باز کردن.
دستمو به بازوم گرفتم و خون از بین دستم فواره می کرد.
دوتا پلیس خانوم سمتم اومدن و مشغول برسی بازوم شدن.
دستمو بستن تا جلوی خون ریزی رو بگیرن و سعی کردن تب م رو بگیرن.
خواست دارویی بهم بزنه که گفتم:
- من باردارم مراقب باشید.
سری تکون داد و داروی امپول رو عوض کرد.
در باز شد و سامیار و کاملیا اومدن داخل.
سامیار با دیدن م چشاش گرد شد و محکم روی هم فشار شون داد.
خانوم پلیس گفت:
- نمی تونیم اینجا تیر رو در بیاریم موقعیت به دلیل باردار بودن تون خطرناکه باید تحمل کنید تا برسیم بیمارستان.
و سریع دستور حرکت داد.
که کامیار هم داخل اومد و نگران کنارم نشست و به صورت بی روح ام نگاه کرد و لب زد:
- تمام شد همه چی تمام شد قوی باش الان می رسیم بیمارستان.
لب گزیدم و سری تکون دادم.
اما دست خودم نبود درد داشتم رنگ م به زردی می زد و تن م خیس از عرق شده بود و خونی که قرار نبود بند بیاد.
دستت بشکنه لعنتی با چه گلوله ای زدی اخه!
ماشین با سرعت وارد بیمارستان شد و پرسنل تخت اوردن و با کمک شون روی تخت دراز کشیدم و سمت اتاق عمل رفتن.
#کامیار
با پیامک سامیار دل از اتاق عمل کندم و سمت دستشویی ها رفتم.
رفتم تو روی صندلی نشسته بود و دستاشو به سرش گرفته بود.
با صدای در اشفته سر بلند کرد و از چشای خیس ش معلوم بود گریه کرده .
لب زد:
- حالش چطوره؟
نشستم کنارش و گفتم:
- نمی دونم خون ازش رفته خون من بهش خورد بهش وصل کردن الانم تو اتاق عمله چون باردار و ضعیف یکم طول می کشه!
با غصه گفت:
- احسان فرار کرده باید کاملیا رو بازم تحمل کنم تا بتونم احسان و پیدا کنم و نزارم کاملیا بلایی سر سارینا بیاره .
سری تکون دادم و گفتم:
- نگران نباش من مراقب زن ت هستم فقط زود تر از زبون کاملیا حرف بکش!
سری تکون داد و گفت:
- برو پیش سارینا هر چی شد بهم پیام بده.
باشه ای گفتم و دستی به شونه اش زدم.
با استرس جلوی در قدم می زدم که بعد از یک ساعت که یه عمر گذشت دکتر ش بیرون اومد و گفت:
- نگران نباشید حالشون خوبه گلوله رو در اوردیم هم مادر خوبه هم بچه.
نفس مو با شدت رها کردم و کلی از دکتر تشکر کردم.
سریع به سامیار اس ام اس دادم.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت115
#سارینا
چشم که باز کردم اتاق خیلی شلوغ بود.
از خانواده و امیر و اقا بزرگ عمو اینا گرفته تا سرهنگ هایی که می شناختم از اداره.
مامان تا چشم های باز مو دید بلند گریه کرد و سریع محکم بغلم کرد که به شکمم فشار اومد و اخی گفتم.
سریع ازم جدا شد و گفت:
- چی شد چی شد اخ چرا گفتی مگه بجز بازوت جای دیگه ات هم تیر خورده؟
کامیار لب زد:
- نه فقط...
همه چشم دوختن به دهن کامیار اما نتونست بگه و خودم با صدای ضعیفی گفتم:
- من باردارم مامان.
چشم های همه از کامیار گرفته شد و به من دوخته شده.
ناباور نگاهم می کردن و مامان میون گریه خندید و گفت:
- وای خدا دارم نوه دار می شم؟اقا بزرگ شنیدی داری نتیجه اتو می بینی مبارکه مادر مبارکه سامیار پسرم مبارکتون باشه خداروشکر که سالمید.
با حرف بعدی م باز همه شکه شدن:
- سامیار شوهر من نیست!
اقا بزرگ لب زد:
- یعنی چی!پس این بچه مال کیه ؟
اشک توی چشام حلقه زد اما الان وقت باریدن نبود:
- سامیار بابای این بچه و شوهر من بود!تا قبلا از اینکه به من خیانت کنه و عاشق کاملیا بشه!
همه شکه برگشتن سمت سامیار و کاملیا که گوشه اتاق نظاره گر بودن.
اقا بزرگ فشارش افتاد و نزدیک بود بیفته که کامیار گرفتتش و روی صندلی نشوندش.
امیر سمت سامیار رفتدکه با صدای بلندی گفتم:
- صبر کن امیر.
سر جاش وایساد و گفت:
- تیکه پاره اش می کنم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- حتا ارزش نداره خودتو به زحمت بندازی داداش!ولش کن.
دستامو باز کردم و گفتم:
- نمیای بغلم کنی؟خسته ام خیلی.
اشکام از گوشه های چشمم تا پایین سر خورد و از زیر روسری قاطی موهام شد.
امیر چشماشو با درد بست و باز کرد چشمای به خون نشسته اشو به سامیار دوخت و گفت:
- یه بی غیرت به تمام معنایی!حیف خواهرم حیف!همین فردا می ریم برای طلاق.
سمتم اومد و قربون صدقه ام رفت.
سامیار دست کاملیا رو گرفت و از اتاق بیرون رفت.
همین حرکت ش کافی بود تا بزنم زیر گریه.
امیر با گریه من بغض کرده بود و سعی می کرد ارومم کنه با هق هق گفتم:
- دیدی باز شیکوندتم دیدی باز عاشقم کرد و خیانت کرد بچه اش توی شکم منه دست اون دختره رو می گیره!چرا انقدر نامرده!چرا!
امیر سرمو به شونه اش فشار داد و گفت:
- گریه نکن قربون اشکات برم گریه نکن عین سگ پشیمون می شه تمام بلا هایی که سرت اورد بدترش سرش میاد گریه های تو دامن شو می گیره حالا ببین کی بهت گفتم.
سامیار از چشم اقا بزرگ افتاده بود گفته بود کاری بهشون نداره عروسی شون هم نمی ره ولی در عمارت به روشون بازه!
اما وقتی می یومدن اقا بزرگ حتا جواب سلام شون رو هم نمی داد.
هیچکس دل خوشی ازشون نداشت.
منم که اقا بزرگ اورده بود پیش خودم و مدام کنارم بود و سعی می کرد حالمو خوب بکنه و از بچه می گفت برام.
اما نمی دونست بچه ای که قراره هر روز نگاهش کنم و یاد خیانت و نبود پدرش بیفتم چقدر زجر اوره.
می دونستم این بچم تداعی خاطره های تلخمه اما خیلی هم دوسش داشتم چون یادگاری از عشقم بود تیکه ای از وجودم بود.
مراقب بودم کوچک ترین اسیبی بهش نرسه!
حالا دو تا داداش داشتم یکی امیر یکی کامیار.
می رفتن و می یومدن کلی سفارشات می کردن که مراقب خودم و نی نی م باشم!
همه باز دور هم جمع شده بودن توی سالن و جشن جنسیت بچه ام بود.
امروز می رفتم توی 5 ماه و سنو داده بودم امیر رفته بود جواب رو گرفته بود و قرار بود جلوی همه همه با هم بفهمیم کوچولوم دختره یا پسر!
روسری مو محجبه بستم و چادرمو سرم کردم.
از اتاق بیرون رفتم و با احتیاط پله ها رو طی کردم.
توی این یک ماه به طور ناگهانی زیادی ورم کرده بودم و کاملا معلوم بود باردارم.
همه خوشحال بودن جز خودم.
بعد سامیار دیگه هیچی به چشمم قشنگ نمی یومد.
همه چی رنگ و بوی غم می داد.
اونی که تکه ای از وجودم بود کنار کاملیا وایستاده بود و دست به جیب نظاره گرم بود.
اخ که چقدر راحت دل می شکونی سامیار اخ!
پشت میز که تدارک دیده بودن رفتم و سعی کردم حداقل لبخند بزنم تا خوشحالی بقیه بهم نریزه.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت116
#سارینا
اقا بزرگ صدر مجلس نشسته بود و با غم خاصی نگاهم می کرد.
وقتی نگاه مو دید لبخندی به روم زد که بدتر از لبخند خودم فیک بود.
روی صندلی نشستم و امیر کنارم اومد و گفت:
- خوبی؟
سری تکون دادم که معنی شو خودمم نمی دونستم.
دوست داشتم جشن زود تر تمام بشه وبرم خونه خودم و تنها باشم.
عادت کرده بودم به تنهایی.
که صدای مامان اومد:
- این عینک ها مال کیه؟عینکی نداشتیم که.
سمت کاملیا رفت و گفت:
- مال شماست؟
لب زدم:
- نه مامان مال منه امروز خریدم.
مامان متعجب بهش نگاه کرد و گفت:
- اینا که شماره داره تو که چشمات ضعیف نیست!
لب زدم:
- چرا درد می کرد رفتم دکتر اینا رو داد قربون دستت بده بزنم چشام درد می کنه.
کامیار گفت:
- تو که زیاد تو گوشی و این چیزا نیستی چطور چشمات ضعیف شده؟
همه انگار منتظر جواب بودن که ساکت شدن.
نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم.
می گفتم چی!
می گفتم انقدر شبا از دوری سامیار گریه می کنم که چشمام ضعیف شده؟
باز غرور مو جلوی عشقم که از عشق هیچی سرش نمی شد خورد می کردم؟
کامیار لب زد:
- به خاطر گریه هاته نه؟
نفس عمیقی کشیدم تا باز بغض نکنم و گفتم:
- بهتره جشن و زودتر شروع کنیم باید زود برم صبح اداره کار دارم.
امیر نگاه خشمگینی به سامیار انداخت.
باز رنگ نگاه همه رنگ غم شد.
سوزن و برداشتم و به بادکنک زدم که ترکید و برگه از توش افتاد.
امیر مشتاق نگاهم کرد که گفتم:
-
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت117
#سارینا
که گفتم:
- خودت برگه رو گرفتی مگه جواب و ندیدی؟
دستی به موهاش کشید و گفت:
- نه ندیدم گفتم هیجان ش بیشتره.
خندیدم و سر تکون دادم.
برگه رو باز کردم و با دیدن جواب چشام گرد شد.
ناباور به امیر نگاه کردم.
لبخند از لب ش پاک شد و ترسیده گفت:
- چی شده؟ناقصه؟
سری به عنوان منفی تکون دادم که مامان نشست رو مبل و گفت:
- سکته کردم چی شده مامان جانم.
بهت زده گفتم:
- من من..
کامیار داد زد:
- بگو دیگه جونمون به لبمون رسید.
ناباور گفتم:
- 3 قلو باردارم.
کامیار ناباور گفت:
- چی!یه بار دیگه بگو.
نگاهمو بهش دوختم و شکه گفتم:
- سه قلو باردارم!من من سه تا بچه دارم.
کامیار خودشو بهم رسوند و برگه رو از دستم گرفت شروع کرد به خوندن ناباور گفت:
- درسته یه قلو بارداری 2 تاش پسره یکیش هم دختره.
فشارم افتاد و داشتم می یوفتادم که امیر گرفتمم و روی صندلی نشستم.
زدم زیر گریه که زن عمو بغلم کرد و گفت:
- چی شد باز الان جای اینکه خوشحال باشی باز داری گریه می کنی!
با گریه گفتم:
- وای من دارم مامان3 تا بچه می شم زن عمو باورت می شه؟
اشکای از شوق شو پاک کرد و گفت:
- قربونت برم من عزیز دل من مبارکت باشه مبارک باشه.
اقا بزرگ سمتم اومد و سرمو بوسید و گفت:
- مبارک باشه دخترم.
دست شو بوسیدم و ممنونی گفتم.
#کامیار
همه دور سارینا بودن و باهاش حرف می زدن تا بلکه یکم از احساس تنها بودن ش کم بشه!
اما می دیدم که لبخند های فیک می زد تا بقیه رو ناراحت نکنه.
هم سامیار داشت اب می شد از غم هم سارینا.
به سامیار نگاه کردم سرش پایین بود و با غم به زمین نگاه می کرد.
چقدر حسرت می خورد توی این وعضیت که نمی تونست کنار سارینا باشه دوتایی از ته دل خوشحالی کنن.
بهش پیام دادم:
- بیا بریم اتاقم.
خوند و سر بلند کرد بهم نگاه کرد.
بلند شد و سمتم اومد کاملیا با نگاهش بدرقه اش کرد و بالا رفتیم.
نگاهی انداختم خداروشکر نیومد کاملیا.
در اتاق سارینا رو باز کردم و گفتم:
- فکر کنم یکم اتاق ش و عطرش بتونه حال تو بهتر کنه.
مدیون نگاهم کرد ورفت داخل.
همون اطراف موندم تا باز کاملیا سر نرسه.
بعد نیم ساعت سامیار اومد بیرون و پایین رفتیم.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت118
#سارینا
در خونه امو باز کردم .
همون خونه ای که قبلا خونه سامیار اینا بودوو وقتی رفت من فقط به عشق خودش اینجا رو خریدم و اتاق شو دست نخورده نگه داشتم با تمام وسایل ش.
داخل رفتم و خواستم درو ببندم که بسته نشد نگاه کردم پای یه نفر میون در بود.
ترسیده عقب رفتم که در باز شد و قامت سامیار رو دیدم.
چقدر اشفته و داغون بود.
درو بست و بهم نگاه کرد.
مستقیم زل زده بود توی چشم هام.
فقط غم بود که توی نگاه دوتایی مون جا خوش کرده بود.
لب زد:
- می خوام باهات حرف بزنم.
دلم خیلی براش تنگ شده بود خیلی .
داخل رفتیم و روی کاناپه نشستم گوشی شو باز کرد و یه فیلم پلی کرد داد دستم توی همون ویلا بود که عملیات بودیم و تصویر روی سامیار بود و صدای کامیار اومد:
- خوب سارینا بیین امروز روز دومی هست که اومدیم اینجا و تو فکر می کنی سامیار بهت خیانت کرده اما بشو از زبون خودش این فیلم و می گیرم که وقتی مشکل حل شد و سامیار اومد حقیقت و گفت فکر نکنی الکی می گه سامیار شروع کن.
تازه فهمیده بودم عشق من تحت فشاره!
فهمیدم کاملیا از اون عفریته ای که فکر شو می کردم صد پله بالا تره.
فیلم که تمام شد گوشه و پایین اوردم و به سامیار نگاه کردم.
لبخند غمگینی زد و گفت:
- من خیانت کار نیستم فقط دارم از جون تو که عزیز ترین فرد زندگیمی مراقبت می کنم کاری به خودم ندارم اما اگر طبق خواسته کاملیا عمل نمی کردم صد در صد اولین نفر تو رو لو می داد و من دق می کردم مجبور شدم برنجونمت تا حداقل داشته باشمت چه بسا از دور.
سلام دختراا .
امیدوارم حالتون خوب باشه
منو از این به بعد به #هٰانــآ که به معنی
پناه و امید هست بشناسید✨.