پایانفعالیت #چادر_خاکی_مادرم_زهرا¹¹³
برایظهورامامولیعصروالزمان ، سلامتی
نائببرحقایشونامامخامنه ، سلامتی خانوادتون پدر و مادر و خواهر و برادرتون و شهادت خودتون و خانوادتون و عاقبت بخیرتون دوباره صلوات ختم بفرمایید 🥺 .
تافرداخداحافظ 🖐🏻 😻 ؛
هیچکی تو دنیا باارزشتر از اونی نیست که بدترین ورژن تو رو دیده و همچنان دوستتداره
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
خداوندخوبمیداند
چگونهتورابهمقصدبرساند..
توفقطباورشکن:)🌱❤️
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
توی سنی هستم که
هم میدونم حیفه این روزا بگذره
هم دوست دارم زودتر بگذره
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
قلب خاطرات بد را کنار میزند
و خاطرات خوش را جلوه میدهد
و درست از تصدیق همین فریب است که
میتوانیم گذشته را تحمل کنیم ...!❤️🩹
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
ٺوجوشَنکبیـریهعبـٰارتۍهسٺكہمیگہ:
"یـٰاکریـمالصفـح"
یعنـۍیہجورۍٺورومیبخشہکہ
انگارنہانگارٺوخطـٰایـۍمرتکبشدۍ♥️:))'!
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
«يَومَ يَكُونُ النَّاسُ كَالْفَرَاشِ المَبثُوثِ»
وقتیهیچڪجآبراۍماندن
امننیستجزآغوش"تـو"..
- سورهالقارعه۴🌿💛
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
خستگیهاموکُجابیاࢪَماِلاحَࢪِمت💔؟! 𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313 』
بزاربیامبشینمتویبینالحرمینزیرلببخونم :
اومداعترافکنمباتودلمروصافکنم
منکماوردمبهابلفضل💔:)
#دلی
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
قسمت نودو چهار
"اباالفضل"
برگشتن به مشهد همانا و گرفتن دل من همانا.
خیلی خیلی دلتنگ صحن و سرای آقا بودم و همش تو فکر این بودم که بریم مشهد زندگی کنیم.
اما کار و زندگیم اینجا بود. کاش میشد...
خلاصه شروع کردم به کار و خیلی مصرانه و هدف دار کار میکردم تا زندگی خوبی رو برای همسر و دخترم درست کنم.
نمیخواستم کمبودی رو حس کنن از زندگی با من.
از هر لحاظی کمبوداشون رو برطرف میکردم.
هم مالی هم عاطفی..
اسم تازه و زندگی تازه داشتم و خوشحال هم بودم.
خداروشکر میکردم اینهمه دوسم داشته و بهم نگاه کرده که شدم یک بنده مسلمون و شیعه خودش.
زهرا هم روز به روز خانم تر و مهربون تر میشد.
محدثه یک سالش شده بود و فرداشب تولدش بود.
زهرا گفت همه رو دعوت کنم میخواد جشن بگیره منم اطاعت کردم.
رفتیم کیک و بادکنک و تم صورتی خریدیم براش با کلاه رنگی.
برای هدیه جشن تولدش هم پلاک ون یکاد قشنگی گرفتیم و رفتیم خونه.
مهمون هامون رو دعوت کردیم و صبح زود زهرا شروع کرد به تزئینات خونه.
منم تا عصر رفتم سرکار و با عصر با خریدایی که خانمم سفارش داده بود برگشتم خونه.
مهمونا کم کم اومدن و زهرا چون به همه محرم بود دیگه چادر نپوشید و به جاش لباس صورتی خیلی قشنگی تنش کرد که مثل فرشته ها کرده بودش.
تن محدثه هم مثل لباس خودش کرده بود و نشوندش نقل مجلس.
مامانم هنوز با محدثه سرسنگین بود و من خیلی از این بابت ناراحت بودم.
همه مهمونا که اومدن جشن رو شروع کردیم.
محدثه کلی ذوق میکرد و دستاش رو بهم میزد. زهرا بعد از فوت کردن شمع ها توسژط من و خودش، ایستاد و گفت:این جشن هم یک دورهمی ساده است هم تولد محدثه جان هم اگه خدا بخواد آشتی کنونه.
بعد رفت سمت مامانم و گفت:عمه جون من نمیدونم شما چرا با من سرسنگینین و محل نمیدین. من بدی به شما نکردم اگرم کردم عذر میخوام ازتون.
من و اباالفضل میخوایم یک عمر با هم زندگی کنیم پس میخوام با من خوب باشین و مثل دختر خودتون بدونین منو.
نشست کنارش و دستشو گرفت بوسید.
مامانم تعجب کرد و من از ته دلم به همسرم افتخار کردم.
_شما هم مثل مامان خودم. هیچ فرقی ندارین برام
#نویسنده_زهرا_بانو
کپی با ذکر نویسنده جایز است .
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』