eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان قسمت19 -از خاله اینا خبری نداری؟ -چرا...هستن اونا هم...چطور -منظورم مجیده... -والا با این رفتاری که تو داری کسی جرات نمیکنه بیاد طرفت... -خب مگه مامان از اول قرارمون این نبود قرار بود این مدت ببینم مجید به درد زندگی مشترک میخوره یا نه...خب الان میگم نمیخوره...مجید بچست -اخه دختر تو نه باهاش بیرون رفتی نه درست حسابی حرفی زدی...رو چه حسابی میگی اینا رو -چرا اتفاقا...هم بیرون رفتیم و هم حرف زدیم ولی نظرم دربارش عوض نشد بلکه قطعی تر شد... -من که تو رو درک نمیکنم...اون خواستگار به اون خوبی رو اونجوری رد کردی...مجیدم به این خوبی که داری ایراد میگیری...نکنه منتظری پسر شاه پریون بیاد خواستگاریت؟ -نخیر...منتظرم پسری بیاد که بشه بهش تکیه کرد -با این تفکرات به هیچ جا نمیرسی..همچین مردی وجود نداره -چرا اتفاقا...داره -چی؟؟نکنه کسی.... مینا سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت -منو نگاه کن مینا؟نکنه کسی بهت چیزی گفته -پسر خوبیه مامان -به خوبی و بدیش کار ندارم...دختر من رفته با پسر غریبه قرار و مدار عروسی گزاشته بدون گفتن به ما -نه مامان...اینطوریا نیست...فقط اجازه گرفته بیاد خواستگاری و چون همکلاسیم میشناسمش و میدونم پسر خوبیه. -من نمیدونم...خودت جواب بابات و خالت رو بده... نیازی نیست خاله اینا چیزی بفهمن...یه خواستگاری سادست فقط . یه مدت کارم شده بود بحث تو خونه با مامان و بابا و گریه کردن و قهر کردن... اول به هیچ وجه راضی نمیشدن ولی وقتی این حال من رو دیدن اول مامان راضی شد و بابا رو هم راضی کرد که یه بار خواستگاری بیان...میدونستم اگه محسن اینجا بیاد با زبونش که مثل مجید سر و ساکت نبود مامان و بابا رو راضی میکنه . . از زبان مجید: هفته ی بعد عروسی یکی از اقوام بود خوشحال بودم چون قرار بود با خاله اینا بریم و توی مسیر و اونجا کلی فرصت بود برای حرف زدن با مینا البته هنوز خاله اینا جواب نهایی نداده بودن که میخوان بیان یا نه خدا خدا میکردم که بیان یه شب بعد شام همینطور که تو هال نشسته بودم و تلوزیون میدیدم گوشی مامانم زنگ زد دیدم اااا شماره خالست گوشی رو رفتم به مامان دادم و کنارش نشستم خدا خدا کردم که خبر اومدنشون رو بده و نگه که کار دارن و نمیان مامانم شروع به صحبت کرد... یه مقدار که حرف زد لحنش عوض شد میشنیدم میگه...مبارکه...مبارکه... اره دیگه...با اصرار که نمیشه...ممنون ایشاالله همه خوشبخت بشن... اصن سر در نمیاوردم...دارن در مورد چی حرف میزنن؟شاید اصن خالم نیست و شماره رو اشتباهی دیدم... مامان که گوشی رو گذاشت پرسیدم: -کی بود مامان؟ چی گفت؟ -هیچی...خالت بود -خب چیکار داشت -مجید جان همینطور که قبلا هم بهت گفتم هیچ چیز رو به زور نمیشه به دست آورد و باید دید قسمت چیه...مینا قسمت تو نبود...یعنی از اولش هم نبود... . -چی داری میگی مامان -پسرم باید قوی باشی...باید واقعیت رو قبول کنی و باهاش کنار بیای -من که نمیفهمم درمورد چی صحبت میکنید اخه رو چه حسابی؟چرا؟ -خالت میگه هرچی اصرار کرد ولی مینا قبول نکرد...نمیدونم شاید دلش از همون موقع ها جای دیگه بود... -یعنی...؟؟ -یعنی اینکه اخر هفته عقدشه و تو باید از فکرش بیرون بیای - من باید باهاش حرف بزنم -حرف بزنی که چی بشه؟ گیرم اصلا یک درصد با اصرار تو و ترحم بهت قبول کرد باهات ازدواج کنه ولی اسم این زندگی میشه؟اسم این عشق میشه؟ اون دیگه به تو تعلق نداره و بهتره دیگه فکر نکنی بهش -مگه به همین سادگیه مامان -ساده تر از اونی که فکرش رو بکنی -مامان من روز و شبم رو با فکرش ساختم -همیشه ساختن سخته ولی خراب کردن راحت...باید خراب کنی کاخی که ازش ساختی رو . دوست داشتم بمیرم..بغض گلوم رو فشار میداد...سرم گیج میرفت...تمام بدنم میلرزید...به همه چیز لعنت میف رستادم..رفتم تو اتاقم و فقط گریه میکردم...کلی حرف نگفته تو دلم مونده بود که بهش نزدم . وقتی حال چند لحظه پیش خودم و چند روز و چند هفته و چند ماه پیش خودم که یادم میومد دوست داشتم بمیرم... اینکه چقدر پاک دوستش داشتم دلم برای خودم میسوخت.. برای مجید بدبختی که همه چیزش رو از دست داده برای مجیدی که دیگه امیدی به زندگی نداره . گوشی رو برداشتم و بهش پیام دادم... هر چی تو دلم بود نوشتم و گفتم چه قدر نامردی کرده...گفتم کارم روز و شب شده اشک و گریه اما تنها جوابش به من این بود که: ((سلام داداش..من از اولش به خانواده ها گفته بودم که هیچ چیز قطعی نیست ولی اینکه چطور به شما این موضوع رو رسوندن من نمیدونم...خواهشا اینقدر ناراحتی نکنید که دل منم میشکنه...برام ارزوی خوشبختی کنید...نزارید بهترین روزهای زندگیم که همیشه منتظرش بودم به خاطر شما تو ناراحتی باشه))
چند روزی کارم شده بود ناراحتی و بغض و.. حوصله هیچ جا و هیچ کس رو نداشتم دلم که میگرفت فقط میرفتم مزار شهدا و با شهدای گمنام درد ودل میکردم چند روزی دانشگاه نرفتم به خانم اصغری هم گفتم حوصله ادامه پروژه رو ندارم و هرچی پرسید چی شده جوابی ندادم بالاخره روز پنجشنبه شد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان قسمت20 بالاخره روز پنجشنبه شد... روز عقد کسی که از بچگی تا الان فک میکردم قراره من کنارش روی اون سفره سفید بشینم کسی که همیشه فک میکردم قراره من اون تور سفید رو بعد بله گفتنش از صورتش بالا بزنم... کسی که همیشه فکر میکردم دختر رویاهای منه و قراره ایندم با اون ساخته بشه ولی الان رضایت دلش رو یک نفر دیگه به دست اورده.. الان یک نفر دیگه کنارش روی اون سفره نشسته... الان یک نفر دیگه بعد بله گفتن اون تور رو بالا میزنه الان یک نفر دیگه بعد عقدش میتونه دستهاش رو بگیره نه من همون دستهایی که تو بچگی اشکهای من رو پاک میکرد حالا باعث اشکام شده اولش گفتم نمیام و قرار هم نبود که اصلا برم .. ولی بعد از اینکه مامان اینا رفتن دیدم که نمیتونم اصلا تو خونه بشینم... انگار در و دیوار داشت من رو میخورد... مرور این خاطرات داشت حالم رو بهم میزد... باورم نمیشد با خودم گفتم مجید بی عرضه..پاشو برو با گوشهای خودت بشنو بله گفتنش رو تا باورت بشه پاشو برو بدبخت شدنت رو با چشمات ببین پاشو برو با چشمات ببین که کی دستش رو تو دستاش میگیره... برو با چشمات ببین که دیگه مینا مال توی بی عرضه نیست برو ببین تو لباس عروسش چقدر قشنگ شده پاشو برو... یه عمر خونه نشستی چی شد؟ پاشدم و لباسم رو پوشیدم و به سمت خونه مامان بزرگ حرکت کردم جلوی در چراغونی بود وقتی وارد شدم یکهو انگار دنیا روی سرم خراب شد دیدن اون حیاط...اون حوض...اون گلها خالم و شوهر خالم انتظار دیدن من رو نداشتن و کلی متعجب شدن شاید میترسیدن که کاری کنم و مجلس رو بهم بزنم ولی نمیدونستن من دست و پا چلفتی تر از این حرفام بزرگترها برای عقد رفتن توی خونه و چون جا کم بود یه عده تو حیاط موندن رفتم گوشه ی حوض نشستم . صدای عاقد از تو میومد زل زده بودم به رنگ ابی حوض و اینکه با چه عشقی اونروز که قرار بود برگردن این حوض رو رنگ زده بودم صدای عاقد از تو میومد... دوشیزه خانم مینا قلب من تند تند میزد خاطرات کودکی و دوتایی دویدن هامون دور همین حوض یادم میومد اونموقع مینا جواب ها رو با بله میداد و الانم میخواد بگه بله ولی این بله چقدر فرق داره صورتم رو اب زدم تا اشکام معلوم نشه. بعد از عقد با مامان و بابا رفتیم تا کادو رو بدیم.با دامادی که اصلا نمیشناختمش و عروسی که کاملا میشناختمش احوالپرسی کردم و تبریک گفتم. داماد بهم دست داد میخواستم بهش بگم مراقبش باش بعد از عقد زدم بیرون و اونجا نموندم... دلم میخواست فقط راه برم... تو خیابون هر زوجی رو میدیم داغ دلم تازه میشد تا نصف شب تو خیابونا قدم میزدم و آروم برا خودم گریه میکردم رفتم خونه و تا چشمم به مامان خورد بی اختیار بغضم ترکید و گریم گرفت و مامانم هم شروع کرد به گریه کردن از شدت ناراحتی تا صبح خوابم نمیگرفت و تا چشمم رو هم میبستم کابوس میدیم کلافه ی کلافه بودم.. دیگه موندن تو این شهر و تحملش برام سخت بود حوصله هیچ و هیچ کس رو نداشتم...حتی دانشگاه تصمیم گرفتم مدتی تو خودم باشم نماز صبحم رو خوندم و نامه ای نوشتم برای خونوادم که چند روزی میرم مسافرت... کولم رو برداشتم و مقداری خرت و پرت و زدم بیرون... نمیدونستم کجا میخوام برم...نمیدونستم چیکار میخوام کنم به فکرم رسید بهترین جا برای خالی شدن کوهه جایی که حس میکنی به خدا خیلی نزدیکی کم کم داشت طلوع افتاب میشد و زدم به دل کوه نزدیک شهرمون....تا نزدیک ظهر راه رفتم و کاملا خسته بودم که یه کلبه ای رو دیدم رفتم به سمتش که ببینم جایی برای استراحت هست یا نه. دیدم یه امام زادست یه امام زاده تو دل کوه یا الله گفتم و در رو باز کردم کسی توش نبود... جای خوبی بود برای خلوت کردن و سبک شدن گریه میکردم و اشک میریختم و از خدا میپرسیدم چرااااا خدایا چرا من؟؟؟ مگه چه گناهی کردم مگه من حق کی رو خوردم سه روز همونجا بودم و روزه گرفتم سحر و افطارم شده بود کیک و کلوچه ای که همراهم اورده بودم شب سوم داشتم باز با خدا گلگی میکردم و میپرسیدم چرا؟؟؟ نمیدونم تو خواب بودم یا بیداری. ولی دیدم در بازشد و پیرمردی اومد تو بدون توجه به من رفت سمت قرآن روی تاقچه. یه صفحه ای رو باز کرد و گذاشت جلوم و گفت: جوون..خدا جوابت رو داده..بخون..اینقدر نا امید نباش....اینجا اومدی که چی ؟ فردا اومدم نباید اینجا باشی و رفت به خودم اومدم و دیدم قرآن جلوم بازه سوره ی بقره بود...توی اون صفحه آیه ها رو تک تک معنیشون رو خوندن تا رسیدم به ایه ۲۱ :« کتِبَ عَلَیکمُ الْقِتَالُ وَهُوَ کرْهٌ لَّکمْ وَعَسَی أَن تَکرَهُواْ شَیئًا وَهُوَ خَیرٌ لَّکمْ وَعَسَی أَن تُحِبُّواْ شَیئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکمْ وَاللّهُ یعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ بر شما کارزار نوشته شد و حال آنکه برای شما ناخوشایند است و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است و خدا می داند و شما نمی دانید.»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان قسمت21 خیلی به فکر فرو رفتم اصن یه جور دیگه شدم انگار یه نور امیدی ته دلم روشن شد یه حس عجیبی بود حس اینکه توی این ناملایملایت یکی حواسش بهت است. صبح بعد از نماز وسایلم رو جمع کردم و به سمت شهر حرکت کردم تصمیم گرفتم که اینقدر قوی بشم که هیچ چیزی نتونه من رو زمین بزنه با ضعیف بودن من فقط اونایی که زمینم زدن از تصمیمشون مطمئن تر میشن هنوز ته دلم ناراحتی بود ولی نمیخواستم تو خونه نشون بدم. نمیخواستم پدر ومادرم بیشتر از این غصه ی من رو بخورن و پیر بشن نمیخواستم منی که مینا رو از دست دادم حالا با غصه پدر و مادرم رو از دست بدم روز بعد شد و سمت دانشگاه حرکت کردم هرچی بود بهتر از خونه نشستن و غصه خوردن بود رفتم سمت آزمایشگاه و دیدم درش نیم بازه... اروم در زدم و باز کردم و دیدم زینب سخت مشغول کاره و متوجه اومدنم نشد راستش اصلا حوصله توضیح دادن ماجرا به زینب رو نداشتم فرم مسابقه رو که روی میز ازمایشگاه دیدم یهو دلم لرزید... که با چه امیدی پرش کرده بودم که لیاقتم رو به مینا نشون بدم داشت این افکار تو ذهنم رژه میرفت که به خودم اومدم و گفتم قوی باش مجید زینب من رو دید و مقنعش رو درست کرد و جلو اومد -سلام شما کی تشریف اوردین...خوب شد اومدین...امروز خیلی کارمون سنگینه.. -سلام...چند دیقه ای میشه که اومدم بدون هیچ حرف دیگه ای رفتم به نمونه ها سر زدم زینبم پشت سرم اومد که توضیح بده این چند روز چیکار کرده با بی حوصلگی حرفاش رو گوش میدادم و سر تکون دادم... یه نمونه رو که از قالب در میاوردم افتاد و شکست... -ببخشید...اصلا حواسم نبود -اشکال نداره...از این چند تا داریم..خودتون که طوری نشدید؟ -نه...بازم شرمنده -آقای مهدوی؟ -بله؟ -چیزی شده؟ -نه چطور -اخه یه جوری هستید -چجوری؟ -مثل همیشه نیستید...ببخشیدا فضولی میکنم ولی تو خودتونید و انگار فکرتون مشغوله -راستش...هیچی ولش کنین -هر طور راحتید...قصد فضولی نداشتم -نه...این چه حرفیه...راستش همه چیز تموم شد -یعنی چی مسابقه کنسل شد؟ -نه نه...بحث مسابقه نیست.ماجرای خودم رو عرض میکنم...یادتونه گفته بودم -بله بله...درباره دختر خالتون خب چی شد؟ -چند روز پیش عقدش بود -راست میگیدچرا اخه چی شد یهویی -خودمم نمیدونم...یهو زنگ زدن و گفتن اخر هفته عقدشه -وایی...واقعا متاسفم حالا خودتونو ناراحت نکنید...حتما قسمتتون نبوده -بله...فعلا تنها چیزی که من شکست خورده ی بدبخت رو آروم میکنه همین چیزاست -شما شکست خورده نیستید...اینو نگید -چرا اتفاقا...شکست خوردم و بدجوری هم شکست خوردم...من رویاهام رو باختم...من آرزوهام رو باختم...من کسی رو که بهش علاقه داشتم رو باختم...من زندگیم رو باختم...اگه من شکست خورده نیتم پس کی شکست خوردست؟ -نه...اینجور نیست...بیاید از یه منظر دیگه نگاه کنید...میدونم که الان هرچیزی بگم نمیتونه شما رو اروم کنه..ببخشید اینطور میگم اما اینجوری فکر کنید که شما یه نفر رو از دست دادید که زیاد براش مهم نبودید ولی اون خانم کسی رو از دست دادن که بی ریا عاشقش بود و بهش علاقه داشت....حالا شما بگید کدومتون چیز با ارزش تری از دست دادید؟ شما یا اون خانم؟ -ممنون که میخواید دلداری بدید ولی خودم میدونم که چه آدم دست و پا چلفتی و به درد نخوری هستم.. -من دارم حقیقت رو میگم...نباید اینجور فکر کنید...پسری مثل شما باید ارزوی هر دختری باشه...تو جامعه ای که پسرها با نگاهاشون ادم رو میخورن شما سرتون همیشه پایینه...وقتی همه فکر سیگار و قلیون بعد کلاسن شما دنبال کارهای علمی یا فرهنگی هستین...وقتی توی کلاس همه فکر تیکه انداختن و اذیت کردن و خودنمایی هستن شما سرتون پایینه...این چیزا کم چیزیه؟؟ -شاید اشتباه من همین کاراست...اگه مثل اونا بودم شاید اینقدر بی عرضه نبودم -بی عرضه بودن و نبودنتون رو خودتون مشخص میکنین نه کس دیگه...من مطمئنم اون خانم نظرش از اول روی اون شخص بود و اگه به شما بی عرضه یا دست و پا چلفتی یا هرچی گفته برای نجات خودش از زیر حرف مردم بوده...ولی الان شما با این حالتون دارید حرفهای اونها رو تایید میکنید...اگه میخواید تایید بشه حرفاش تو فامیلتون خب ادامه بدید...ولی اگه میخواید خودتون رو ثابت کنید باید بیخیال باشید...ببخشید اگه زیاد حرف زدم و سرتون رو درد آوردم . اونشب بعد دانشگاه حرفای زینب تو ذهنم مرور میشد... برام عجیب بود... کارهایی که میکردم تا مینا من رو ببینه و خوشش بیاد...مثل مذهبی شدنم و غیره رو زینب مو به مو دیده بود و درک کرده بود... برعکس مینا که حتی اشاره ای هم بهشون نکرد... زینب اولین نفری بود که این کارهای من رو تحسین میکرد... بهتره بهش فکر نکنم... بهتره باز رویا نسازم...
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
به‌وقت‌رمان. . .🧋🤎
ܢ݆ߺߊ‌ࡅ࡙ߊ‌ࡍ߭ ِܢ݆ߺߊ‌ܝ‌ࡅ߳ߺܙ ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ے 🌿 : ) )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_جایی ࢪا سࢪاغ داࢪی ڪہ بتوانند بࢪ غـم های ما مَࢪهمی بگذاࢪند؟! +غمخانہ‌ای دࢪ نینـوا ساختہ‌اند، صاحبش حسیـن بن علـی اسـت:)♥️ 𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
حضـرت‌ وصـي: گنهڪار را با پـاداش دادن به نيڪوڪار (تنبيہ ڪن و) از گنـاه بازدار 𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
ڪل بهشت یدونہ از محلہ های نجفہ:) 𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
تو رو من اینقدری دوست دارم که حتی جای خالیت هم از بودن بقیه برام قشنگ تره🤗🫀💋 𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده:مریم یوسفی حاال من بدبخت اون وسط، از خجالت داشتم آب میشدم و آرزو میکردم
-فدای خانم آب کیوی خودم بشم من، عزیز دلم، من االن دو سال تمومه که شبا تا صدای ضبط شده تو رو گوش نکنم، خوابم نمی بره؛ ولی االن برای اولین باره قبل خواب دارم صدای زندتو می شنوم، گرفتی خانومی؟ با صدای شرم زدهای گفتم: -آره بابا اونقدرا هم خنگ نیستم. بعد با مکث ادامه دادم. -مگه هنوز فایل صدای ضبط شده منو داری؟! نفسش رو اینبار با آسودگی داد بیرون و زمزمه کرد: -صدای نازنینت خیلی وقته همدم شب های تنهایی منه. بعد با صدای شادی که همراه با شیطنت بود گفت: -ولی به همین زودی کنسرت صدای ناز تو، زنده تو اتاق خواب خودم دارم، اونم بدون سانسور! دو نفره تنهای تنها! با اعتراض و صدای شرم زده ای گفتم: -اِ آرســــام. دوباره زد زیر خنده وگفت: -فدای آرسام گفتنت. بعد با صدای آرومی گفت: برای اون روز لحظه شماری میکنم، عشقم! عشقم و یه جوری گفت که دوباره جیغم در اومد. -اِ بی ادب. آرسام خیلی بی پروا بود، ولی تا حاال این قدر بی پرده باهام صحبت نکرده بود. حرفاش باعث داغ شدنم می شد، یکم دیگه ادامه می داد از حرارت تبدیل به لبو پخته میشدم! کمی سکوت بینمون برقرار شد. انگار مردد بود چیزی رو بگه چون با کمی مِن مِن گفت: -نازنین میشه... میشه ازت یه خواهشی کنم؟ -تا چی باشه؟ -میشه برام بخونی؟!
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
-فدای خانم آب کیوی خودم بشم من، عزیز دلم، من االن دو سال تمومه که شبا تا صدای ضبط شده تو رو گوش نکنم
وای، حاال اینو چکارش کنم؟ همین جوریش از زور خجالت داشتم می مردم، وای به حال اینکه براش هم بخونم. از بچگی صدای خیلی خوبی داشتم؛ همیشه تو مدرسه به اصرار همکالسی هام براشون آواز می خوندم، با نگار از سال دوم دبیرستان با هم آشنا شدیم. اونم کامل آمار خوش صدایی من دستش اومده بود و همیشه تو جمع دوستام ازم درخواست میکرد که براشون بخونم، صدای اکثر خواننده های زن رو تقلید می کردم و با تن صدای خودشون می خوندم. حمیرا، شهره، لیال، گوگوش، شکیال و الی آخر، ولی تا حاال برای هیچ مردی نخونده بودم. حتی یک بار مامان اصرارکرد جلوی بابا و نوید براشون یکی از آهنگای حمیرا رو بخونم ولی من روم نمی شد، نمی دونم چرا؟ درسته آرسام دیگه نامزدم بود، ولی هنوز نه بهش محرم بودم، نه روم می شد که براش بخونم. چون سکوتم طوالنی شد، با صدای دلخوری گفت: -ببخشید درخواست نا به جایی کردم، می دونم هنوز برات غریبم. سریع حرفشو قطع کردم و گفتم: -نه نه اصالً، این چه حرفیه، فقط... فقط من خجالت میکشم بخونم؛ تا حاال برای هیچ مردی نخوندم، حتی بابام، االن استرسم دارم، امیدوارم درکم کنی. با صدایی که خنده توش موج میزد گفت: -اشکالی نداره خانومم خودتو اذیت نکن، اصال یه پیشنهاد؟ -توی این دو ماهی که نامزدیم و بهم محرم نیستیم، هر شب قبل از خواب من باهات تماس میگیرم و برات شعر می خونم تا￾چه پیشنهادی؟ تو با صدای من بخوابی، ولی بعد از مراسم عقد و عروسی، باید قول بدی که جا هامون عوض بشه، اونوقت تو برام شبا می خونی؟ چطوره؟ قبول؟ سریع با هیجان گفتم: -قبول قبول، من سر و پا گوشم؛ زود باش بخون. یک دفعه صدای غش غش خندش بلند شد. -اگه می دونستم اینقدر مشتاقی، زودتر از اینا پیشنهاد می دادم، ولی االن خوندن من یه فرقی با خوندن دو ماه دیگه شما داره! من ساده هم گفتم: چه فرقی؟ -تنها فرقش اینه که االن از پشت تلفنه، اون موقع تو بغل هم! یک دفعه جیغم رفت ه