⑇ دَرچِـهـرِهٔخــودهِـیـبَـتِزَهـرـٰادارد🌼..؛៹
بـَردوـشِاَبـوٰالـفَـضـلِعَـلـیجـٰادارد ࣫͝ . .💜🪻ᝰ-
#خــٰانــومســهســٰاله🫀✧°
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝ @chadorane87♥️✨
#نرگس
#رمان
#قسمت پانزدهم
نرگس سرش را بالا گرفت و به صورت رازمیک خیره شد. چشمهای عسلی رازمیک به نقطه ای دور خیره بود و عمیقا در فکر بود. موهای لخت مشکیش زیبایش را دو چندان کرده بود. همیشه کت و شلوار به تن داشت. نرگس با خود فکر کرد چگونه ممکن است رازمیک در این ماجرا دخیل باشد. نه امکان ندارد. هر دو غرق افکار خود بودند که دختر جوانی با چشمهای آبی و صورتی سفید و گرد در کنار رازمیک ایستاد و سلام کرد.
هر دو به طرف صدا برگشتن. رازمیک با دیدن دختر جا خورد و با عصبانیت فریاد زد تو اینجا چیکار میکنی؟ دختر جوان با فریاد رازمیک دستپاچه شد و من من کنان گفت: فقط میخواستم ببینم این دختر مسلمان که خاله در موردش صحبت می کنه و میگه عاشق تو شده کیه؟ با شنیدن این جمله رازمیک با عصبانیت دست دختر را گرفت و به گوشه ای نزدیک میز زهرا برد. زهرا به سختی میتوانست صدای حرف زدنشان را بشنود چون خیلی آهسته صحبت میکردند.
رازمیک با خشم گفت:مادرم تو را برای تعقیب من فرستاده درسته؟ دختر جوان که ماهایا نام داشت معصومانه به چشمان رازمیک نگاه کرد و گفت:باور کن من خودم میخواستم ببینم عاشق کی شدی؟
رازمیک با غضب به چشمان ماهایا نگاه کرد و با صدایی که از شدت عصبانیت میلرزید گفت:
به تو چه که من عاشق کی شدم مگه تو چیکاره منی؟ اگه از این ملاقات یه کلمه به مادرم بگی تا آخر عمر نمیبخشمت. مادرم اگه بفهمه دیگه به من اعتماد نمیکنه.
ماهایا که نتوانست بغضش را نگه دارد با گریه به چشمان رازمیک خیره ماند و گفت قسم میخورم از این ملاقات به کسی چیزی نگویم و با چشمان گریان از کافه بیرون رفت.
#نرگس
#رمان
#قسمت شانزدهم
بعد از رفتن ماهایا نرگس کیفش را برداشت و به طرف رازمیک آمد و گفت بهتره ما هم بریم. رازمیک به سمت نرگس برگشت و گفت:ماهایا دختر خاله منه و ما از بچگی با هم بزرگ شدیم،به خاطر همین به خودش حق میده تو زندگی من سرک بکشه.
نرگس سری تکان داد و گفت:بهتره زودتر از اینجا بریم و دیگه هیچ وقت اینجا برنگردیم حس خوبی به اینجا ندارم، و خودش زودتر از رازمیک از کافه خارج شد. نزدیک درب ورودی پسر جوانی به شدت به نرگس اصابت کرد و نرگس نقش زمین شد.
تا بخواهد سرش را بالا بگیرد و ببیند کیست پسر جوان وارد کافه شد. زهرا قبل از رازمیک از کافه خارج شد و با دیدن نرگس قصد کمک کرد که متوجه رازمیک شد و سریع از آنجا دور شد. رازمیک با تعجب از نرگس پرسید چرا روی زمین نشستی؟
نرگس چشم غره ای به رازمیک رفت و از جا بلند شد. مانتو خاکیش را با دست کمی تکان داد که متوجه درد شدیدی در دستش شد. بی اعتنا به درد به طرف رازمیک برگشته و گفت روز خوبی بود ولی من الان باید زود برم خونه به خاطر همه چیز ممنونم. رازمیک با تعجب پرسید یهو چیشد تازه میخواستم ببرمت بیرون امشب با هم باشیم. نرگس گفت:حالم اصلا خوب نیست سرم گیج میره یه روز دیگه حتما میریم.
رازمیک با ناراحتی گفت:حداقل بیا تا خونه برسونمت تو راه بتونیم یکم باهم حرف بزنیم. کلی حرف برای گفتن آماده کرده بودم.
نرگس با بی میلی گفت:چند دقیقه پیش پیام دادم به دوستم بیاد دنبالم. ممنون تو برو دیگه. راستی شماره موبایلت رو هم بده با چت با هم حرف بزنیم. شماره منو یادداشت کن بهم تک بزن.0912....
رازمیک که گیج کارهای نرگس بود شماره را یادداشت کرد و خداحافظی کرد و رفت. چند دقیقه بعد رفتن رازمیک نرگس نقش بر زمین شد. تا زهرا این صحنه را دید از ماشین پیاده شد و از دور پسر جوانی را دید که نرگس را سوار ماشین کرد.
خیلی سریع سوار ماشین شد و ماشین پسرجوان را تعقیب کرد. تمام تنش می لرزید و می ترسید ماشین را گم کند. نمی دانست به پلیس خبر بدهد یا خودش بفهمد ماجرا چیست. مغزش قفل کرده بود.
#نرگس
#رمان
#قسمت هفدهم
پسر جوان با ماشین وارد یک خانه بزرگ شد. زهرا سر کوچه ماشین را پارک کرد و سریع از ماشین پیاده شد. از دیوار خانه که کمی کوتاهتر از دیوارهای معمول بود داخل خانه سرک کشید. روبرویش حیاطی بزرگ با درختهای سر به فلک کشیده بود، استخری پراز برگهای پاییزی سمت چپ حیاط بود. خانه بسیار قدیمی بود.
پسرجوان ماشین را گوشه حیاط روبروی ساختمان پارک کرد و از ماشین خارج شد، خیلی اتفاقی زهرا را روی دیوار دید. تا نگاهشان در هم گره خورد سریع به طرف در ورودی دوید ولی قبل از اینکه بتواند او را بگیرد، زهرا سوار ماشین شد و از آنجا دور شد.
نیم ساعت بعد زهرا به همراه چند پلیس وارد خانه شدند، ولی هر چه گشتند اثری از نرگس نبود.تمام خانه را زیر و رو کردند ولی هیچ اثری از هیچکس نبود. بعد از انگشت نگاری و بازرسی خانه پلمپ شد.زهرا را به قسمت چهره نگاری بردند تا چهره پسر جوان را شناسایی کند. رنگ ماشین و حتی شماره پلاک ماشین را هم به پلیس ها داد و شرح همه وقایع را برای پلیس بازگو کرد.
دو روز گذشت ولی از نرگس خبری نبود. نوید و زهرا همه جا را دنبال نرگس گشتند. حتی بارها به محل قرار رازمیک و نرگس رفتند ولی از رازمیک هم خبری نبود.
5.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
می خوام ......😍❤️
فورکن
#کربلایی_سارا
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝ @chadorane87♥️✨
بسم الله الرحـمن الرحیم✨
سلام✨
شروع فعـالـیت اد Hanieh✨
یه صلـوات امام زمانتو مهمون کـن✨
چندتا از سریال ها و برنامه های شبکه های ایران🖇
سریال پایتخت از شبکه آی فیلم ساعت21
سریال دلدادگان شبکه آی فیلم ساعت22
برنامه بگو بخند از شبکه نسیم از یکشنبه تا چهارشنبه ساعت21:30
سریال چهار چرخ از شبکه ای فیلم ساعت 19
سریال دلنوازان از شبکه ای فیلم ساعت20
@chadorane87
سوال:
◀️سلام به بعضیا میگیم که نماز بخونین یا میگن حسش نیست یا میگن ما خسته میشیم خدا خودش راضی نیس ما به زحمت بیوفتیم
چه جوابی بدیم؟
🔅 سلام
تکلیف از کلفت میاد یعنی کاری که
توش زحمت و سختی است
لذا نماز خواندن هم مثل خیلی از تکالیف
دیگر سختی داره خود خداوند فرمود
إِنَّها لَكَبِيرَةٌ إِلّا عَلَي الخاشِعِينَ
نماز سنگین است مگر بر انسان های
متواضع
و نماز هیچ وقت از گردن شخص ساقط
نمیشه اگر ایستاده نمیتونه بخونه باید
نشسته ،اگه نشسته هم نمیتونه خوابیده
بخواند.بگید خدا راضی نیست نماز را
ترک کنید و باید با راحت طلبی مون
مبارزه کنیم(حسش نیست)
لذا نباید حرفی غیر واقعی رو به خدا
نسبت داد
@chadorane87
چجوری یار امام زمان بشیم؟
1 نمازمون رو اول وقت بخونیم
2 غیبت نکنیم
3 دروغ نگیم
4 تهمت نزنیم
5 روزه بگیریم
6 امر به معروف نهی از منکر کنیم
7 مهربون باشیم
8 به نامحرم نگاه نکنیم و باهاش تا اونجا که میشه ارتباط برقرار نکنیم
9 وقتتو الکی صرف نکن
10 به مامان بابا و بزرگترا احترام بذار
@chadorane87